PART 11

2.8K 480 48
                                    


[سوم شخص]
امروزم مثل دوهفته قبلی که گذشت..
بیدار شد..
رفت تا با شاه و اون جونگکوک غول و دوشیزه ویکتوریا که دوروز سر میز حاظر شده بود صبحانه بخوره...
تیکه ها و اذیت های جونگکوک رو تحمل کرد و خودشو کنترل کرد نره به مشت مهمونش کنه..
ممنونمی گفت و بعد شاه بلند شد...
کتاب مورد علاقشون برداشت و سر یونان رو بوسید..
با جین به طرف باغ راه افتاد..
_میگم جین
با رسیدن به اون رز های سفید خطاب به جین گفت و وایساد
=بله جیمین
_بنظرت دیگ فهمیدن من جاسوس نیستم؟
=نمیتونم نظری بدم
_دیگه تحمل اون نگاه هارو ندارم... اینکه فقط فک کنم دنبال قدرتم.. اون جونگکوکم که همش کرم میریزه پسره بی‌شعور.. اون شاهم که انگار من دشمن خونیشم.. یجوری نگام میکنه
جمله آخرو با عجر گفتم و اون گل های رز رو نوازش کردم
=میدونم جیمینی
دستشو رو شونم گذاشت و با محبت ادامه داد
=یکم دیگه تحمل کن آخه کی میتونه با تو همچین رفتاری کنه کیوتک؟ منکه میگم به زودی می...
_جین صد بار گفتم بهم نگو کیو... دوشیزه ویکتوریا؟
همونجور که داشت بر می‌گشت به طرف جین غر میزد اما با دیدن دوشیزه ویکتوریا که داشت نگاهش می‌کرد ولبخند رو لبش بود حرفشو قطع کرد و تعظیم ضعیفی کرد..
حتما همین الان اومده بود که متوجه نشده بودن!
جین بدون اینکه بفهمه از کنارش رفته بود و اونو تنها گذاشته بود.. اونم با کی ‌؟؟ دوشیزه ویکتوریااا!!
_فکر کنم اومدین هوا بخورین دوشیزه..
خبری گفت و لبخند مضطربی زد
+فکر کنم ملکه علاقه خاصی به رز سفید دارن
ویکتوریا همونجور که نزدیکش میشد گفت و به انگشتش که هنوزم لای گل ها بود اشاره کرد..
الان کنارش وایساده بود و با حس معذب بودن اون پسر جوون کنارش دستشو رو شونش گذاشت و آروم نوازش کرد
_معذب نباش ملکه
+آه.. ب.. ببخشید
اینبار لبخند ملیحی رو لب جفتشون بود
+باغ زیبایی داره.. فکر می‌کردم اون تهیونگ کله شق اینجا رو خراب کنه
تک خندی ازین جمله ویکتوریا زد ولی سریع جلوی خودشو گرفت
_راستش اینجارو خیلی دوست دارم.. بهم آرامش میده
سکوتی بینشون شکل گرفت ولی این چیزی از نگرانی جیمین کم نمی‌کرد
_امم.. دوشیزه میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
+حتما
_شما...حرفای منو شنیدین؟
+اوهوم
با تایید ویکتوریا تقریبا سکته زد.. به طرفش برگشت
_منو بابت اون حرفا ببخشید واقعا نمیخاستم ای...
ویکتوریا هم با لبخندی به طرفش برگشت و اون یکی دستشو رو شونش گذاشت.. جالب اینجا بود با اینکه یه زنه از اون پسر بلند تر بود!
+ملکه.. اشکال نداره.. من واقعا قصد بدی ازون حرفات برداشت نکردم.. البته بهت حق میدم... جونگکوک واقعا کرموعه!
چشمکی زد و لپشو کوتاه کشید
+دیگه بهم بگو عمه.. وقتی میگی دوشیزه حس پیرزنای سلطنتی بهم دست میده
اینارو گفت وبدون دادن اجازه ای بهش ازونجا رفت..
جیمین هنوزم تو شوک بود..
اون الان گونمو کشید؟؟
بهم گفت بهش بگم عمه؟؟؟؟
وات د هلللللل؟؟؟
اون همین چند دقیقه پیش داشت از اینکه همه باهاش بدن مینالید !!

[جونگکوک]
داشتم تو دفتر کار تهیونگ بهش کمک میکردم..
البته کار چندانی هم نبود.. کشور کاملا امن بود!
ولی بازم باید ارتش رو تقویت میکردیم..
نگاهی بهش انداختم که چطور پش ت اون میز ددی طور نشسته و داره چیزیو میخونه..
همینکه میخاستم بلند شم و برم پیشش نگهبان ورود عمه رو اعلام کرد و لحظه ای بعد عمه جونم اومد تو..
+بهههههه... عمه جوننننننن.. دلم برات تنگ شده بود
میخاستم برم بغلش کنم که دستشو سپر کرد و نذاشت
_لوس نکن خودتو بچه... همین امروز صبح منو دیدی
اخمامو نمایشی دادم تو و دستامو رو سینم قفل کردم
+یااا.. عمههه.. ته تو یه چیزی بگوو
به تهیونگ که با لبخند داشت به ما نگاه می‌کرد گفتم که شونه هاشو انداخت بالا
عمه بدون توجه به من رفت و روی مبل نشست
_میبینم که اخمو خان لبخند زده
عمه ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت که همه چی
یادم رفتو خندیدم.. چه خوب که تهیونگ اخمو بود.. فقط من میتونستم اون لبخند خوشگلشو ببینم
_اوکی کوک بیا بشین کارتون دارم
گاهی ازین تغیر مود سریع عمه تعجب می‌کنم اما خب...
رفتم و روی میب کنارش نشستم و تهیونگم همونجور از پشت میز داشت گوش میداد.. اونم دیگه لبخند نمیزد
_امروز با ملکه تو باغ برخوردم و باهاش حرف زدم و یه چیزی فهمیدم..

__________________________________
‌‌[سوم شخص]
مرد روی مبل سلطنتی نشسته بود و داشت با شریکش حرف می‌زد.. اونا باید یه راهی پیدا میکردم
+یعنی میگی فردا اعلام کنیم؟؟
سرشو به نشانه مخالفت تکون داد
_نه.. نباید مستقیم به شاه بگیم.. میفهمه جاسوس داشتیم
+پس چیکار کنیم
پوزخندی زد و جام خونشو به لبش چسبوند و یه کم ازش خورد
_یکم صبر کن شریک.. باید کاری کینم هم قدرتمون تثبیت بشه هم ملکه یکم تنبیه بشه... اون این مدت بهمون پشت کرده.. باید بفهمه این کار یعنی چی!!


حدس میزنین اینی که سوم شخص حرف میزنه کیه؟؟ 😏
البته قابل پیش بینیه...

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now