PART 21

4.5K 465 169
                                    

14314...

_____________
بلاخره فهمیدم چرا اون جادوگر بی‌شعور متجاوز با اون پوزخند جذاب و رو اعصابش میتونست ذهنمو بخونه
عمه ویکتوریا طی یه عملیات انتحاری از بخش ممنوعه کتابخانه سلطنتی یه کتاب برام آورد و تاکید کرد حتما بخونمش تا بفهمم چجوری میتونم ذهنمو کنترل کنم و نذارم بهش نفوذ کنه
بگذریم که وقتی موفق شدم قیافه عبوس شاه سر میز شام فراموش نشدنی بود و باعث شده بود بعد یک هفته از اون اتفاق کذایی بخندم

حتی اون گرگ احمق هم به عمه کمک کرده بود تا کتاب رو گیر بیاره و سر میز داشت به قیافه شاه میخندید
واقعا عجیبه!
ازون عجیب تر اینکه اون جادوگر اخمالو ساکت نشسته بود و اجازه می‌داد بهش بخنده
بهرحال منکه جرعت نکردم جلوش حتی لبامو تکون بدم ولی خب تو اتاق با جین ترکیدیم [حقته تهیونگ😂]

تو قسمت مورد علاقم از قصر یعنی باغ نشسته بودم و اون کتابو میخوندم
تا اینجا که کتاب مفیدی بود کلی چیز فهمیدم که کرکای نداشتم ریخته
دلیل اینکه به پدرم حمله کرده بودم اصلا تحت کنترل من نبوده و کاملا به خوی خوناشامیم برمیگرده
عاح پدر..
از اون موقع ندیدمش کاش بیاد پیشم
اصن این جین کجاست ؟دوباره این سر به هوا کجا غیبش زده بود اینروزا اصلا نمیبینمش، مشکوک میزن-

با شنیدم خرناس گرگی درست پشت سرم چشامو چرخوندم
_این کلکت دیگه منو نمیترسونه احمق
دوباره با کتابم مشغول شدم که صدای نفس حرصیش اومد
پوزخندی زدم و اعتنایی نکردم
میتونستم حس کنم داره میاد نزدیکم ،مثلا میخای منو بترسونی بچه؟؟
قبل اینکه شیرجه بزنه روم، چرخیدم و جاخالی دادم که با کله خورد به ستون و صدای خنده هام به هوا رفت
دستامو رو زانو هام گذاشته بودمو بلند قهقهه میزدم و صدای پرت شدن کتاب به زمین اومد که الان اصلا به چپم نبود
_وای...قیافت..عالی بود..جونگو..
قبل اینکه بفهمم رو زمین بودمو اون گرگ بزرگ روی چمبره زده بود
دندوناشو نشونم داد و صورتمو با زبونش خیس کرد
عاهههع میدونه بدم میاد توله گرگ عوضی
_ یا یااااااا نک...نکن ...میگم ...نکنننن
همینجوری داشت لیسم میزد و من با خنده التماس میکردم که بس کنه
لعنتی موهام چسبیده به پیشونیم عیووو
با دستام گوشاشو چنگ زدم که ناله بلند شد
لبخند شیطونی زدم و بیشتر کشیدم که اونم با دندونای خیلی نرمش شونمو گاز گرفت ولی فشار نداد
همونجور داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که صدای جیغ جین گوشمو کر کرد
*اینجا چخبرهههههه
صحنه جالبی بود
جین که با دستای به کمر زدش با اخم عین عجل وایساده بود
یه گرگ بزرگ پشمالو روم بود و مثلا داشت گازم می‌گرفت و منی که با انگشتام گوشاشو گرفته بودم
هر دو خشک شده به جین نگاه میکردیم که با جیغ دوبارش هر دو هل شده بلند شدیم ولی چرا نمیتونستم خندمو کنترل کنم
*ملکهههههه
لبامو تو بردم تا خفه کنم خودمو که متوجه شدم جونگکوک نیست
لعنتی لاشی
فرار کردی و منو با جین عصبانی که الان شبیه عزرائیل شده تنها گذاشتی؟؟
دارم برات!
چشامو درست کردم و لبامو آویزون
این همیشه جوابه افرین جیمین فایتینگ!!
_اممم داشتم کتاب میخوندم جینی بعد اون گرگ احمق اومد و منو گاز گرفت منم که مظلوم فقط گوشاشو گرفتم دورش کنم ولی مگه زورم میرسید لعنتی انقد سنگین و بزر-
*جیمیننننن خفه شووو
دیگه مطمعنم میتونستم دودایی که از گوشاش میزد بیرون ببینم
بازومو به شدت بین دستاش گرفت و کشیدم
منم که نمیتونستم مقابله کنم عین ژله دنبالش راه افتادم و به غرغراش گوش میدادم
*منو بگو داشتم میگفتم آدم شدی داری به وظایفت میرسی نگو داشتی کشتی میگرفتی د آخه لعنتی تو ملکه ای یکم مسئولیت پذیر باش جیمین توروخدا-

همونجور داشت ورور می‌کرد که جونگکوک از جلومون در اومد
لباس راحتی پوشیده بود و با لبخند خرگوشی که دندونای خرگوشی ترشو انداخته بود بیرون داشت بهمون نزدیک میشد
اصن من از کی به این زشتوک توجه میکنم؟
خل شدی جیمین شی!
بهمون که رسید سریع دستمو از بین دستای اژدهایی جین آزاد کرد
+تو برو وقت پانسمان ملکس
رو به جین گفت و صد در صد که جین نمیتونست حرفی بزنه
اونکه من نبود!
بعد رفتن جین همونجور که دستمو گرفته بود به سمت اتاقم می‌کشید
درسته ...
تو این یک ماه زخمام به لطف اون گرگ احمق داشتن خوب میشدن
راجب زخمای بدنم حرف نمیزنم چون اونا فردای اون رو ناپدید شده بودن
یک ماهه هر روز ساعت چهار عصر میاد اتاقم و تا موقع شام باهام وقت میگذرونه
گاهی بهش میتوپم که مزاحمم نشه ولی به چپش هم نمیگیره و فرداش با نیش بازتر از قبل سراغم میاد
و اون اسم این چند ساعت وقت گذرونی رو به طرز احمقانه ای گذاشته پانسمان!
دیگه حس غریبی بهش ندارم
اون دیگه دوستمه
برام مهم نیست اون معشوقه اون متجاوز لعنتیه
اون الان برام یک دوسته
چیزی که هیچوقت نتونستم داشته باشم

در اتاقم رو باز میکنه و منم با خودش میکشه داخل
دستمو ول میکنه و به میز اشاره میکنه تا بشینم ،خودشم میاد کنارم میشینه
میتونم پر کشیدن اون لبخند رو از روی صورتش ببینم
لبخند منم محو میشه
_اتفاقی افتاده جونگکوک؟
با نگرانی به سمتش برمیگردم
میتونستم اظطراب رو راحت از چشمای طلاییش بخونم
هیمنجور زل زده بود بهم و واقعا دیگه داشتم نگرانش میشدم
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم
_هر اتفاقی افتاده میتونی بهم بگی جونگکوک هیونگ کنارته میدونه که؟؟
+هیونگ
لبخند محوی به این صدا زدن لوسش زدم
_جانم
چشماش رو صورتم میچرخید
+من باید یه کاری بکنم
_چیکار؟؟
با کنجکاوی پرسیدم و لبامو خیس کردم
با جواب ندادنش بهش نزدیکتر شدم
_جونگکوک میدونم مرددی من نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی ولی اگه واقعا فکرت درگیرشه امتحانش کن هممم؟!
با چشمای گشاد شده به چشمای کهرباییش نگاه کردم
+امتحانش کنم؟
لبخندم پررنگتر شد و سرمو بالا پایین کردم
_فقط امتحانش ک-
با فرود اومدن لبهاش روی لبام نتونستم حرفمو کامل کنم
و این من بودم که با دستای خشک شده و چشمایی که گشاد شده از روی تعجب بود به پلکای بسته روبروم نگاه می‌کردم...

فاینالییییی😎👐





FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now