PART 3

4.1K 626 54
                                    

اهم...
از غیبت کبری بازگشتم 😂
راستیییی کامبک دیدینننننننن؟؟؟؟
خیلی عرررهههههههههههههه
.
لطفا ووت و کامنت بزارین 🙃💜
.
.
.
با گشتن تو اتاقش بلاخره تونست اون خنجر چوبی که پدرش چند سال قبل بخاطر دفاع از خودش بهش داده بود رو پیدا کنه...
اونو مقابل صورتش گرفت... هنوزم تردید داشت ولی نمیتونست بزاره که ازش استفاده کنن..
اون همیشه فکر می‌کرد مرد خونه میشه....اونه که تکیه گاه یکی دیگه میشه و از همه مهمتر اونه که قراره طرفو بکنه...
ولی با این اوصاف همه چی برعکس میشد.. تمام تصوراتش و گرایشش...
اون مطمعنن گی نبود و عمرا به این ذلت پا بده...
خنجرو مقابل سینش گذاشت و نفس عمیقی کشید... شاید احمقانه ترین تصمیمی بود که تو عمرش گرفته بود ولی الان درست ترین بود...
چشماشو بست و خنجرو دور کرد ولی تا خاست با فشار وارد قلب سیاهش کنه خنجر از دستش کشیده شد..
چشماشو باز کرد واولین چیزی که دید چهره سرخ شده پدرش بود که با عصبانیت بهش نگاه می‌کرد...
پدرش فقط اومده بود تا بخاطر سیلی ازش عذرخواهی کنه... بهرحال وزیر برای پسرش خیلی ارزش قائل بود...
_چه غلطی داشتی میکردی جیمیننن؟؟؟
داد زد و چشمای جیمین بخاطر صدای وزیر روی هم افتاد و قطره اشکی ازش چکه کرد
+من نمیخام ازدواج کنم... نمیخام ملکه بشممم
روی تخت نشست و سرشو بغل کرد و هق زد...
وزیر با دیدن وضع پسرش دلش سوخت... کنارش نشست و تن نحیف خون آشام جوون رو بغل کرد...
_میدونم... اما اگه اینکارو نکنی وزرا میکشنت جیمین.. خودت که میدونی نافرمانی مساوی با مرگ...
+بزار بمیرم.. من نمیخام.. اون مقام کوفتی و نمیخام
با بغض گفت که پدرش بوسه ای روی موهای لختش نشوند و نازش کرد
_ولی اونا به تو راضی نمیشن کل کسایی که اینجان میمیرن ... اون وزرا کثیف تر ازینن..
چشمای جیمین گشاد شد و به چهره آروم پدرش نگاه کرد... اشکاش بیشتر ریخت و دستاشو دور تن قدرتمند پدرش حلقه کرد
+یعنی مجبورم؟ هیچ راهی نیست؟
_مجبوری پسرم... مجبوری
+مگه گناه من چیه؟
دل پدر با شنیدن لحن بیچاره پسرش سوخت و بیشتر تو آغوش فشردش
_تنها گناهت زیباییته ... زیباییت..
.
یک هفته از راضی شدن خون آشام جوون برای این ازدواج اجباری گذشته بود...
فردا قرار بود مراسم اجرا بشه و اون حتی یبارم با شاه صحبت نکرده بود... فقط خدا خدا می‌کرد که شاه بهش دست نزنه و به معشوقش راضی باشه..
پدرش تو این مدت محبتش رو بیشتر کرده بود و خیلی مراقب دل شکسته پسرش بود...
جین برای دوستش خیلی دلشوره داشت... اون پسر حتی حق مردن هم نداشت!
شاید تنها دلخوشی جیمین بودن جین کنار بود... شاید اگه میگفتن قرار نیست خدمتکارت باهات بیاد به قصر دیوونه میشد.. ولی دوستش قرار بود کنارش باشه... حداقل از این بابت خدارو شکر می‌کرد..
.
برای بار هزارم تو اون هفته زد زیر گریه... نمیتونست برای بدبختیش گریه نکنه... نمیتونست
صداشو تو بالشت خفه کرد تا گوشای تیز پدرش اونارو نشنون...
در باز شد و حدس اینکه کی اومده سخت نبود
*جیمین
صدای جین بود که با لحن خیلی مهربونی صداش زد و کنارش روی تخت خابید و بغلش کرد
*گریه کن جیمین... خودتو سبک کن...
شاید فقط منتظر این حرف بود تا صداشو آزاد کنه و با صدای بلند گریه کنه...
خودشو تو بغلش جا داد و لباسشو تو مشتش گرفت و گریه کرد...
از سمت دیگه وزیر بود که با ناراحتی گریه پسرش رو گشت در نظاره گر بود...
نمیتونست جون پسرش رو بخطر بندازه.. ازون سمت مقام ملکه میتونست از پسرش محافظت کنه... میتونست بهش قدرت بده... این فقط بخاطر پسرش بود...
با ساکت شدن صدای جیمین.. جین از بغلش بیرونش آورد و سرشو روی بالش گذاشت ...
پیشونیشو رو بوسید و پتو رو روش کشید و از اتاق رفت بیرون.. اون پسر کمی به استراحت نیاز داشت نه اینکه فقط گریه کنه...
.
با چشمای پف کرده روبروی اینه ایستاد... اصلا شوقی برای بیدار شدن نداشت!
به کمک جین کت و شلوار سفیدش که از چن روز قبل تو اتاقش بود رو پوشید ...
این بار اولی بود که اون لباس رو میدید... چرا باید قبلا امتحانش می‌کرد؟چرا باید لباس بدبختیشو با ذوق نگاه می‌کرد؟
چشمای بیروحشو به جین دوخت تا کارشو تموم کنه...
جین با وسواس کتشو مرتب کرد و دکمه هاشو بست
اون پسر الهه ای شده بود که حتی چشمای جین هم مدتی بهش خیره موند...
*میشه بشینی تا کمی رو صورتت کار کنم.. چشمات پف داره
جین با آرومی گفت و جیمین بدون حرف روی صندلی نشست تا جین هر کاری دوست داره با صورتش بکنه
چه زخم کردن چه آرایش کردن!
در باز شد و وزیر برای بردن پسرش وارد اتاق شد... با دیدن پسرش که آماده شده و آرایش ملایمی کرده چشماش روش خیره موند..
پسرش واقعا یک الهه بود... الهه که ای قرار بود به دست یک دیو بیافته...
با سرفه نظر اون دو پسر رو جلب کرد
_باید بریم جیمینا
جیمین بازم حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون... آقای پارک به دنبالش رفت و جین هم رفت تا کنارش باشه...
جین سوار ارابه جدا از اونها شد... ارابه جیمین با گل های رز سفید و ارکیده تزئین شده بود.. درست مثل یک عروس!
با رسیدن به کاخ سفید ارابه ایستاد و آقای پارک که کت و شلوار رسمی سرمه ای پوشیده بود از ارابه پیاده شد و دستشو به سمت پسر سفید گوش مقابلش دراز کرد تا بگیره و همینکارو هم کرد
جیمین دست پدرش رو گرفت و به آرومی پیاده شد..
فرش قرمز از ورودی تا جایگاه بزرگ پهن شده بود و با پیاده شدن اون خون‌آشام الهه نما نگاه همه از جمله نگاه پادشاه روی اونها چرخید...
نفس همه با دیدن اون مرد زیبا بند اومد... اغراق آمیز بود ولی اون واقعا نفس گیر بود... تهیونگ با نگاه خیره اونو تو اقیانوسی از عرق سرد غرق کرده بود...
بلاخره اون راه نسبتا طولانی طی شد و آقای پارک دست پسرشو توی دست دراز شده پادشاه گذاشت...
جیمین نمیتونست منکر این بشه که چقدر از این مرد روبروش میترسه..
بدنش به طور خفیفی لرزید و این از چشم تیز شاه دور نموند...
انگار که وزرا و مهمان ها برای ثبت شدن این ازدواج زیادی عجله داشتن...
با صدای عاقد جیمین از فکر بیرون اومد ولی نگاهشو از روی کفش‌های سفیدش برنداشت...
بعد تموم شدن صحبت های نچندان طولانی عاقد به طرف جیمین برگشت...
*پارک جیمین ... فرزند لرد بیست و ششم،پارک هیونگوو.. آیا قبول میکنی که تا ابد کنار شاهمون بمونی و مقام ملکه رو بپذیری؟
با استرس تا آخر حرف های عاقد رو خوند.. میتونست همینجا بمیره و دیگه هیچوقت به زندگی برنگرده... بغضش گرفته بود...
با تاخیرش شاه فشار کوچیکی به دستش وارد کرد که به خودش اومد
+ب.. بله
با صدای آروم و ارزونی گفت.. فقط میخاست تا عاقد بشنوه و دست از سرش برداره...
*کیم تهیونگ... پادشاه سوم.. فرزند شاه کیم لارنگ آیا قبول میکنین که پارک جیمین رو به عنوان ملکه خود بپذیرید؟
=بله
*شمارا شاه و ملکه اعلام می‌کنم... لطفا همدیگه رو ببوسید
با این حرف تن جیمین برای بار دوم لرزی کرد...
تهیونگ دستشو زیر چونه ملکش قرار داد و بالا آوردش.. چشماش بخاطر اشک برق میزدن و این صحنه رو زیبا تر می‌کرد...
بدون توجه به چهره گرگرفته پسر روبروش لباشو رو اون لبای نرم قرار داد و مک محکمی ازش زد که جیغ مهمونا به هوا رفت...
چشمای جیمین گشاد شده به چهره مقابلش دوخته شده بود...
لباش حرکتی نمیکردن و همین شد تا شاه لباشو از روی اون لبای شیرین و رویایی برداره...
دست اون پسر نحیف رو کشید و با خودش روی تخت بزرگی نشوند...
با اعلام شروع جشن صدای جمعیت بالا رفت...
شاه دهنشو کنار گوشای ملکه گذاشت و نفسشو اونجا آزاد کرد و با لحن ترسناکی زمزمه کرد!
=شاید الان مقام ملکه رو بدست آورده باشی... شاید خیلی زیبا باشی... شاید خیلی خوب بازی کرده باشی ولی بدون که در مقابل اون تو هیچ شانسی نداری کیم جیمین...!



FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon