با تموم شدن جشن و بدرقه مهمونای سلطنتی اضطراب جیمین چندبرابر شده بود...
روی تخت کنار شاه نشسته بود و تکون نمیخورد... مطمعنن میترسید بدون اجازه پادشاه کاری کنه!
با رفتن آخرین مهمان که وزیر پارک بود تهیونگ به سمت ملکه برگشت و پوزخند وحشتناکی زد که لرزی به تن جیمین انداخت..
+ملکه..
_ب... بله
سر جیمین پایین بود و به دست تهیونگ که داشت رونشو فشار میداد نگاه میکرد... صورتش کمی از درد جمع شده بود ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره!
با حس نفس های گرمی رو گردنش بدنش خشک شد..
وات د فاک؟قرار نبود اینجوری بشه!
این نکنه میخاد بم چیز کنه؟
خودشو عقب فرستاد تا مخالفتشو نشون بده...
_با اجازتون من دیگه رفع زحمت کنم
سعی کرد بدون لکنت جملشو بیان کنه و موفق هم شد...
+البته
تهیونگ گفت ولی دستشو برنداشت حتی کمی عقب هم نکشید...
_عالیجناب؟!
+بله؟
جیمین مضطرب بود... این حالت ملکه برای شاه خیلی سرگرم کننده بود...
تهیونگ نمیتونست کیوت بودن فرد کنارش انکار کنه هر چقدرم ازش بدش بیاد!
_میشه.. اهه.. میشه برین عقب؟
تهیونگ بلاخره راضی شد و خودشو عقب کشید... دست خودش نبود... اون پسر واقعا جذبش میکرد!
جیمین سریع بلند شد و با تعظیمی بلند که بانمک ترش کرده بود از جلوی چشمای شاه محو شد...
لب تهیونگ ناخواسته لبخندی به این حجم از کیوت بودن ملکه زد ولی سریع توسط صاحبش جمع شد!
.
جیمین بینهایت خوشحال بود... پادشاه اصلا شب پیشش نیومده بود با احظارش نکرده بود و این برخلاف تفکر دیگران برای اون خوشبختی بود...
چه بهتر.. بره با همون عشق خودش عشق کنه...
از روی تخت کینگ سایز بلند شد و با کمک دوست خدمتکار جوونش لباساشو پوشید...
*اول صبحونه میخوری یا قدم میزنی؟
_عااا... جینا چطور جرئت میکنی اینجوری بام حرف بزنی من دیگه ملکم!
چشمای جیمین با برق شیطنتی درخشید
جین پوکر بهش نگاه کرد و دستاشو رو سینش قفل کرد
*تو پادشاهم بشی من اینجوری بات حرف میزنم چیمی...
صورت جیمین با حالت بانمکی جمع شد که باعث شد جین نتونه خندشو کنترل کنه... پسر جوون واقعا از اینکه چیمی صدا شه بدش میومد!
_جییننننن
*اوف.. باشه...حالا بگو اول صبحونه میخوری یا قدم میزنی؟
_قدم میزنم...
.
با جین تو محوطه کاخ در حال گشت زدن بود که با دیدن یه زوج که روی پل ایستاده بودن سرجاشون متوقف شدن!
شاه و همسر دومش... تو بغل هم داشتن حرف میزدن و به صحنه مقابلشون نگاه میکردن...
لبخندی رو لب ملکه اومد... اونا واقعا بهم میومدن.. این نظر جیمین بود!
عقب گرد کرد تا مزاحم اونا نشه... البته که بخاطر ترسش از شاه و معشوقش نبود!
جین هم بلاخره نگاهش رو از شاه و معشوقش گرفت و دنبال ملکه که تقریبا دور شده بود دوید تا بهش برسه و مجبورش کنه صبحونه بخوره... چون لعنتی اون بچه همیشه از صبحونه فراری بود!
با دور شدن ملکه و خدمتکار وفادارش نیشخند منظور داری روی لبای دورگه نشست..
همونجور که تو بغل شاه بود لب زد و باعث تحیر تهیونگ شد!
= میخام سر از نقششون در بیارم
تهیونگ تک خنده ای کرد و دستشو بیشتر فشرد
+منتظرم ببینم چیکار میکنی لاو...
با گفتن این حرف لباشو رو لباس نرم مقابلش کوبید ولی بعد یه مک محکم برش داشت...
+ایندفعه یه الفا؟ هممم... حدس میزدم خونش شیرین باشه!
جونگکوک لبخند شروری زد...
_آخه دیشب بدجور داشت رو مخم میرفت... همش میگفت که تو با دیدن ملکت منو ول میکنی!
+کار درستی کردی کوک..
دوباره لباشو رو لباش گذاشت و مکید...
.
شاه با امور کشور مشغول بود و جونگوک هم کمک حالش بود.. ولی از اون طرف جیمین بود که باید کلی کتاب میخوند با اینکه نصف اونارو بلد بود و اون واقعا از کتاب خوندن متنفر بود...
جین مجبورش کرده بود تا کتاب هارو بخونه و قوانین قصرو یاد بگیره در حالی که خودش اون قوانین فاکی رو از حفظ بود...
بلاخره تونست با گول زدن جین به بهونه تشنگی از توی کتابخونه فرار کنه و با شیطنت تو اتاقای قصر سرک بکشه...
بوی یه گرگینه رو خیلی ضعیف میتونست حس کنه ولی زیاد اهمیت نداد غافل ازینکه اون بو هی داشت قویتر میشد...
با رسیدن به اتاقی که در سیاه رنگی داشت توجهش بهش جلب شد...
با فضولی بی نهایتی که تو چشاش بود درو آروم باز کرد و اصلا به این فک نکرد که ممکنه کسی داخلش باشه..
فضای اتاق حس متفاوتی بهش القا میکرد.. اون اتاق دارک واقعا خیلی شاهانه و خوشگل بود..
درو بست و کاملا وارد اتاق شد...
با چشمای درخشانش جای به جای اون اتاق سیاه رو زیر نگاهش گرفته بود...
تابلویی نظرشو جلب کرد.. یه گرگینه خاکستری که با افتخار کنار یه گرگینه سیاه رنگ خیلی بزرگتر کنارش ایستاده بود و زوزه میکشید...
دهنش کمی باز شده بود وبا ذوق به اون نقاشی معرکه نگاه میکرد...
با حس دستی دور کمرش ترسید و از جاش پرید
=از چیزی که میبینی خوشت میاد؟ ملکه...
کنار گوشش خم شد و با گفتن هر کلمه نفس داغشو به گوش و گردنش فوت میکرد و باعث میشد کور مورش بشه...
جیمین باز فضولی کار دستت داد... به فاک رفتی پسر!یسسسسس..... ووت ندینا 🔪😐
![](https://img.wattpad.com/cover/267028951-288-k17247.jpg)
YOU ARE READING
FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری
Fanfictionکاپل : ویکوک... کوکمین... ویمین... ویمینکوک ژانر : ومپایر 🧛♂️/ امگاورس 🐺/ ماوراءالطبیعی 🔥 / ارباب برده ای ⛓️/ تریسام ♠️/ فانتزی / امپرگ... . خلاصه : طبق افسانه ای قدرتمند و دیرینه بچه ای قراره بدنیا بیاد از مادری الهه که بر خلاف قوانین طبیعت دار...