PART 10

2.9K 505 101
                                    

با استرس به جین نگاه کردم و دستای لرزونمو روی پاهام گذاشتم
+جین بنظرت چیکار داره؟ آخه تاحالا احظارم نکرده!
#تا وقتی نری نمیفهمی!
+نمیخام برم.. میترسم ازش
با لحن زاری گفتم که جین با نگاه دلسوزی روی شونم ضربه نسبتا آرومی زد
#بهتره شاهو منتظر نذاری جیمین
سعی کردم خودمو آروم کنم و بلاخره بعد اینکه کمی تونستم لرزشمو کنترل کنم روی پاهام ایستادم
+ب.. بریم جینی
با گفتن این حرف جین سریع پرید و درو باز کرد
بیرون رفتم و مسیر اقامتگاه شاه رو در پیش گرفتم.. وینی چیکار داشت؟
نکنه چون امروز پریدم وسط ماچشون میخاد خفم کنه؟ یا اینکه میخاد بخاطر کوچولوم سرزنشم کنه و کیوتکمو ازم بگیره و بکشه؟ یا شایدم میخاد تهدیدم کنه که به همه بگم مارک دارم و پنهون کنم؟
ینی اون جونگکوک هم اونجاست؟ حتما میخاد بازم مسخرم کنه!
چون خیلی بی لیاقت و بی کفایت و چندشم!
فک کنم چون ضعیفم همش منو مسخره میکنه!
با انگشتی که تو پهلوم فرو رفت تو جام پریدم و به طرف جین برگشتم که اخم کرده بود
#حواست کجاست؟ داشتی میرفتی تو دیوار
چهره شرمنده ای به خودم گرفتم و لبخند خجالت زده و استرسی زدم
#برو تو
بعد اعلام اجازه شاه وارد اتاق شدم که در پشت سرم بسته شد... پاهامو به سختی نگه داشته بودم و سرمو تا جایی که می‌شد پایین انداخته بودم
_چرا نمیشینی؟..ملکه!؟
با صدای سردی سرمو کمی بلند کردم و اتاقو از نظر گذروندم و فهمیدم اون عشق عزیزش اینجا نیست.. خوبه حداقل اعصابم خورد نمیشه!
به آرومی تعظیمی کردم و به طرف مبلی که با دستش بهش اشاره کرد رفتم و آروم نشستم... هنوزم سرم پایین بود و فقط میتونستم نوک کفشاشو ببینم!
+ک.. کاری داشتین گفتین بیام اینجا؟
با ادامه دار شدن سکوت و سنگینی نگاهش که هر لحظه سنگین تر میشد گفتم و دوباره لبامو از استرس گاز گفتم!
_ عمه از مارک نداشتن تو با خبره نیاز نیست نگران باشی
با گفتن این جمله به سردی باعث شد تعجب کنم و سرمو بیارم بالا... مطمعنم چشام الان اندازه بشقاب گرد شدن..
+واقعا؟؟
با شگفتی پرسیدم ولی با دیدن نگاهش یجوری شدم!
چرا انقد چشاش احساس داشت؟ احساسات مختلفی به آدم منتقل می‌کرد
+امم.. انگاره آره
اینو گفتم و دوباره سرمو انداختم پایین.. جیمین خر چرا عین اسکول اینجوری میگی معلومه احمق میدونتت دیگه!
داشتم تو دعوای خیالی خودم سیر میکردم صداش منو از اون معرکه نجات داد
_ولی..
فک کنم داشت مگفت سرتو بالا بگیر و بهم نگاه کن چون ناخودآگاه نگاهم دادم بهش
_هیچکس تو دربار نباید ازش خبردار بشه!
لبامو با زبونم خیس کردم چون لامصب خشک شده بودن... اون اخماش خیلی وحشتناک بودن!!!!
_هیچکی!
با تایید گفت که سرمو بلافاصله تکون دادم
+چشم.. به هیچکی نمیگم
چرا انقد گرمه؟؟
_یه مسئله دیگه ملکه!
+بله؟
_فکر کنم از قوانین قصر اطلاع دارین؟
+ب... بله.. خب
_اون سگ تو بغل شما چیکار می‌کرد؟
میدونستممممم... بلاخره میخاد ازم بگیرنش!!!
ولی اون خیلی کیوتهههههههههه.. نمیخامم
+خب من اونو تو قصر پیدا کردم خیلی کیوت بود ومن نتونستم تحمل کنم ولی همینکه گرفتمش تو بغلم دیدم سربازا دنبالشن برا همین نمیخاستم اونو بگیرن و فرار کردم ولی بعد پریدم تو اتاق شما و بع_...
_ملکه!
با تحکم گفت و باعث شد دهنمو ببندم و تموم اون حرفایی که پشت هم ردیف کردم قطع شه !
+ب.. ببخشید
به آرومی گفتم و سعی کردم سرمو تو یقم فرو کنم
_میتونید برید ملکه
بعد کمی مکث گفت ولی تا خساتم بلند شم از جاش پرید و نزدیکم اومد و با کارش باعث شد خشکم بزنه
سرشو تو گردنم فرو کرد و دو دستشو روی دو طرف مبل گذاشت و کاملا روم چیره شد
_ولی... حرفامو یادت باشه...ملکه
خدایا چرا دارم اینجوری میشم؟ چرا هوا انقد گرمهه؟؟ حالا چرا انقد چسبیده بهم؟؟
حتی نفهمیدم کی ازم دور شد ولی وقتی صداشو با پوزخندی مه رو صورتش بود شنیدم سعی کردم سریعتر جیم بزنم
+چ... چشم
تعظیم عجله ای کردم و با نهایت سرعت راه رفتن به طرف در رفتم و اومدم بیرون...
اوه خدایا! اون دیگه چی بود؟
#جیمین خوبی؟
با صدای آروم جین از تفکراتم اومدم بیرون
+ف.. فک کنم.. بریم
.
#بیینم چی گفت؟؟
به محض اینکه وارد اتاق شدیم جین پرسید ولی بی‌توجه بهش رفتم روی تخت نشستم و مطمعن شدم که حال کوچوم خوبه..
جین اومد و کنارم نشست و دوباره پرسید که نفسمو با ضعف بیرون دادم
+گفت دوشیزه ویکتوریا میدونه من مارک ندارم
#هیععع
دستشو رو دهنش گذاشت و چشماش گرد شد
#واقعا؟؟؟
+عاره... واکنش منم همین بود.. ولی گفت کسی تو دربار نباید ازش با خبر بشه!
#هوم.. منم با شاه موافقم راستش.. اینجوری توام راحتی!
+هوم

[جونگکوک]
بعد اینکه نامجون مرخص شد تاره تونستم چهره آروم و تقریبا سرحال اومده تهیونگ رو ببینم
+چیشده اینجوری سرحالی ته؟
کنارش روی مبل نشستم و دستمو روی رون عضلانیش گذاشتم و نگاهم به چشمای وحشی‌ دادم
_هیچی
+تههه!!
_جیمین خیلی جالبه
این جملش باعث شد کمی متعجب بشم
+راستش آره خیلی جالبه
سرشو به سمتم خم کرد و لباشو مماس لبام قرار داد
_اما نه به جالبی تو
لباشو کوبید که چشام نا خودآگاه بسته شد و باهاش همکاری کردم...
+عمه از ملکه خوشش اومده بود
بعد اینکه لباشو بخاطر نفس کم آوردن جدا کرد زمزمه کردم
_پیشش بودی؟
+موقعی که احظارش کردی آره!
_هوم
+ته فک نکنم ملکه نیت بدی داشته باشه!
بدون حرفی منتظر بود من ادامه حرفمو بگم
+ما دو هفته زیر نظر داشتیم و اون به جز پدرش که به دوبار نمیرسه کس دیگه ایو ملاقات نمیکنه فقط با کتاب خوندن و گشتن تو باغ مشغوله
_هوم.. شاید حق با تو باشه
تهیونگ میدونست! میدونست من تا از چیزی مطمعن نشم چیزی رو بیان نمیکنم برای همین حرفی نمیزد
+ولی این دلیل نمیشه اذیتش نکنم
تهیونگ تک خنده ای کرد و حلقه دستاشو دوی کمرم سفت‌تر کرد
_هر جور راحتی کوک
+ولی تهیونگ این قضیه مارک تا همیشه مخفی نمیمونه
_میمونه... اگه ملکه هم همکاری کنه میمونه!
+ ترسو تر از این حرفاس
_اره خیلی با نمکه
با چهره مشکوکی بهش نگاه کردم که لبخندش خورد و سرفه الکی کرد
_ینی اینکه فک نکنم بتونه رو حرفم حرف بزنه
+آره کیوته (😏)
___________________________________________
=اتفاق جدیدی افتاده؟
&بله... یه چیز خیلی مهم فهمیدم قربان
=چی فهمیدی؟
&ملکه مارک نداره!
اخماش تو هم رفت و سمت جاسوسش رفت
=مطمعنی؟؟؟
&بله قربان خودم شنیدم
=میتونی بری... هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده
ملکه.. پس از همین الان راه سختو انتخاب کردی؟



با این وضع ووت و کامنتا اصن انرژیم نمیاد آپ کنم 🚶🏻‍♀️💔😂

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now