PART 13

2.6K 593 80
                                    

‌_یعنی شما فقط برای این موضوع پیش پا افتاده منو کشوندید اینجا؟؟؟
با دادی که شاه زد همه وزرا ساکت شدن
=اما قربان این موضوع برای مردم مهمه...تاجگذاری ملکه یکی از سنت های قدیمی کشوره!
تهیونگ اخمشو پررنگ تر کرد..
_هفته دیگه یه روزی رو براش معین میکنم..
با سردی گفت و رو به نخست وزیر کرد
_حرف دیگه ای مونده
*خیر قربان
سری تکون داد و بلند شد که همه وزرا به احترامش بلند شدن و تعظیمی کردن
(وزرای احمق)
تو دلش گفت و از سالن خارج شد..
.
همونجور که وزرا داشتن از سالن خارج میشدن وزیر لو شروع به حرف زدن کرد
*وزیر پارک تو جلسه نبود
=خیر قربان.. فکر کنم رفتن دیدن ملکه
پوزخندی روی لبای نخست وزیر نشست و سرشو آروم تکون داد..
*بریم
#وزیر لو
با شنیدن صدای آشنایی پوزخند صورتشو پاک کرد و لبخندی جایگزین کرد وبرگشت
*بله وزیر پارک
#باید یه چیزی بهتون بگم
.
[جیمین]
بعد اینکه شاه با مشاورش رفت نفسمو دادم بیرون..
فک کنم خدا منو دوس داره :)
یونی رو بالا آوردم و پوزشو بوسیدم و صورتمو بهش مالوندم
*یه توله سگ داره با یه توله سگ دیگ بازی میکنه؟
بازم همون صدایی که میتونست تا یه هفته اعصابمو خراب کنه..
لبخندم محو شد و جاش اخم ترسناکی نشست.. البته از نظر خودم ترسناک بود..
نگاهم به اون صورت شیطون دادم
+فعلا که به جز یونی تنها توله اینجا تویی گرگ کوچولو!
از حاظر جوابی خودم راضی بودم..
بدون توجه بهش یونتان رو بغل کردم و میخاستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و فشار داد که آخ کوچیکی از بین لبام در اومد..
میتونستم نفساشو روی گوشم حس کنم.. خب جیمین.. فک کنم میخاد گازت بگیره توام میمری!
خب چرا بهش میپری آخه؟؟
ولی خب خودش شروع کرددد!!
*حواست به خودت باشه خون‌آشام کوچولو.. چون همین گرگ کوچولو ممکنه یهویی کنترل خودشو از دست بده
فوتی تو گوشم کرد که تا نوک پام لرز گرفتم..
با حس اینکه دیگ نیست چشمای گشاد شدمو بلاخره حرکت دادم..
+اههه.. عوضیییی
جیمین.. تبریک میگم.. دوباره عین چی ازش ترسیدی!!
با حرص پامو رو زمین کوبیدم و به طرف اتاقم رفتم
بوی آشنایی شنیدم که قدمامو تند تر کردم.. تونستم پدرو جلوی در ببینم..
لبخند بزرگی رو لبم نشست و به طرفش دویدم و خودمو پهن کردم رو پشتش
+بابااااااااا .. دلم برات تنگ شده بوددد

[سوم شخص]
پارک لبخندی زد و پسرشو از پشتش آورد پایین
=پسرم یکم بزرگ شو الان ملکه ای ناسلامتی
با شوخی گفت که صدای اعتراض ملکه به گوش رسید
خندید و با بالا انداختن ابروهاش پسرشو خندوند
=نمیخوای دعوتم کنی داخل؟
+اوه حتما برو تو بابا
پدرشو هل داد و خودش وارد شد و درو بست
پارک روی صندلی‌هایی که کنار پنجره بودن نشست و به جیمین اشاره کرد تا جلوش بشینه
+چی میخوری بگم برات بیارن بابا
=هیچی نمیخام پسرم بیا یکم با هم حرف بزنیم دلم برات تنگ شده
جیمین لبخند فرشته وارانه ای کرد و دوباره پرید بغل پارک
+وای بابااا این دو هفته ای که نیومدی دیدنم برام مثل جهنم گذشت
پارک ازین اغراق پسرش خنده ای کرد و دستاشو دور کمر باریکش حلقه کرد
=ازین به بعد زود زود میام دیدنت
جیمین ازش جدا شد و روی صندلی نزدیک باباش نشست
+خوبی دیگه نه؟
=آره سالم سالمم.. تو چی ؟ اذیتت که نمیکنن؟
برای یه لحظه قیافه کج و کوله جونگکوک جلو چشمش اومد و میخاست گلایه کنه که منصرف شد
خندش از چهرش پاک نمیشد
+آره اینجا خیلی خوبه.. مخصوصا باغش بابا... انقد خوشگله
=مادرتم عاشق گلا بود.. اصلا از توی باغ بیرون نمیومد
جیمین خنده ای کرد و سرشو رو شونه پهن پدرش گذاشت
+ایکاش میتونستم ببینمش
=اون همیشه پیشته پسرم
+راستییییی
سرشو برداشت و به طرف یونی دوید و بغلش کرد و کمی به خودش مالوندش
+نگاه کن این اسمش یونتانه بابا.. چه کیوته
همونجور که داشت سگو نوازش کرد به باباش گفت و حواسش به چهره پریشون عصبی باباش نبود
=جیمین!!
با صدای عصبی پدرش شوکه به سمتش برگشت و تونست مسیر نگاهش به گردنش ببینه..
لعنتی...
دستمال گردنش بخاطر بغل گرفتن یونتان شل شده بود!!
و گردن سفید و بدون نقصش‌جلوی چشم پدرش بود !
+ب.. بابا.. توضیح میدم
=چرا مارک پادشاه رو نداری؟؟
جیمین تبریک میگم.. بدبخت شدییی!!
+ی.. بابا بهت.. توض... بابا وایساا
آقای پارک بلند شد وبا عصبانیت به طرف در رفت و بدون توجه به صدا زدنای پسرش اتاقو ترک کرد
نه واقعا بدبخت شدی!!
شاه میکشتت جيمين!
خودتو مرده بدون!
.
.
.
میخام داستانو متوقف کنم ... ناموسا اصن تعداد ویو و ووت باهم هماهنگ نیست! 🥲💔
.
حالا اینا به کنار چجوری بود همتون سر پارت قبل درست حدس زدین نامردا 🔪😐
ینی انقد قابل حدسه داستان؟؟ عوضش میکمممممم پارتوننن میکنممم🤣🥲

برای جایزه هم امشب یه وانشات توپ به همگی تقدیم مینمایم👀❤️‍🔥

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now