PART 6

3.4K 556 21
                                    

ملکه بعد روزی که اسم مزخرف براش کاملا مناسب بود نمی‌دونست چطوری بره بیرون اتاقش..
اما با شنیدن صدای جین از خاطراتش بیرون اومد و مجبور ‌شد برای صرف صبحانه به زور لباس بپوشه و بره بیرون...
+نمیخام صبحونه بخورم... جیننننن
*راه بی‌وقت حرفی نزن.. الان شاه و همسر دومشون منتظر توعن
چشماش گشاد شد و یهویی ایستاد و باعث شد جین با کله بخوره به پشتش و فحشی نثارش کنه
+وات د هل؟... اونا که هیچوقت منتظر من نمیموندن... البته تو این چن روز
*فک کنم باید قانونای قصرو یادآوری کنم..
+شت...
*راه بیوفت دیگ
جین هلش داد و بلاخره بعد کلی خود درگیری های خون آشام به تالار غذاخوری رسیدن..
شاه مثل همیشه روی صندلی بالای میز نشسته بود معشوقش که از نظر ملکه خیلی خبیث بود سمت راستش نشسته بود و به محض اینکه وارد شد به سمتش برگشتن...
تهیونگ با دستش بهش اشاره کرد که روی صندلیش بشینه و جیمین با لبخند ضایعی که مثلا میخاست استرس و ترسشو قائم کنه روی صندلی روبروی شاه نشست... البته که خیلی ازش دور بود و این به نفعش بود.. نبود؟
با نشستنش تهیونگ شروع به خوردن کرد و بعد اون ملکه و دورگه هم شروع کردن..
صبحانه نچندان سبک تموم شد و شاه بدون توجه به کسی بیرون رفت و با مشاورش به طرف اتاقش رفت تا به کاراش رسیدگی کنه...
ملکه هنوز نصف غذاشو هم نخورده بود که متوجه سنگینی نگاه دو رگه شد... 
سرشو بلند کرد و با دیدن لبخند خبیث مرد روبروش اخمی رو صورتش جای گرفت...
نمی‌خواست بهش توجه نوشن بده تا بیشتر اذیتش کنه برای همین بدون توجه بهش دوباره نگاهش ازش گرفت و جام خونشو تو دستش گرفت و همین که خاست به لبش نزدیک کنه با چیزی که به دستش خورد تمام اون خون خوشمزه که جیمین دوسش داشت رو لباس سفیدش خالی شد...
=اوپس... ببخشید ملکه حواسم نبود..
جونگکوک با لحن به ظاهر پشیمون گفت و بعدم خندید و رفت بیرون...
ملکه نفس حرصیشو بیرون فرستاد و با قدم های محکم که لجبازانه روی زمین مثل پسر بچه 5 ساله می‌کوبید...
حتی جینم به زور خودشو کنترل کرده بود تا در مقابل صورت سرخ شده پسر نزنه زیر خنده...
.
با عصبانیت لباسشو عوض کرد... دیگه نمی‌خواست از اتاقش بره بیرون تا اون مرتیکه اعصاب خورد کن رو ببینه... ولی مثل همیشه مزاحم همیشگیش مزاحمش شد و مجبورش کرد تا بره و به باغ قصر سر بزنه تا وظایفش به عنوان ملکه اعمال کنه...
گاهی واقعا دلش میخاست گلوی خدمتکارشو انقد فشار بده و گردنشو بشکنه تا بمیره...
با صورت اخمو و لبای اویزون در حال رفتن به باغ بود... ولی همین که وارد باغ شد لباش به لبخندی باز شد و شروع به بو کردن اون گلای زیبا شد...
شاید اگه هر کی اونو میدید از علاقه عجیب یه خون آشام به گلها تعجب می‌کرد... ولی اون واقعا عاشق گلها بود.. و شاید اینم یکی دیگه از اون موارد بود که اونو خاص می‌کرد !
همینطور که داخل باغ قدم میرد متوجه نبود خدمتکارش نشد و به راهش ادامه داد...
کمی که به اطرافش نگاه کرد متوجه شد از ورودی زیادی دور شده.. الان باید از کدوم طرف میرفت؟
با شنیدن خرناس بلندی سرجاش خشک شد... با ترس و آروم به پشتش برگشت و تونست گرگ بزرگ خاکستری ببینه که داشت دندوناشو براش تیز می‌کرد!
همینجوری مسخ گرگ بود که یهویی به سمتش شروع به دویدن کرد ولی ملکه هنوز تو شوک و ترس خشکش زده بود...
وقتی به چند قدمی خون آشام  رسید بدون ایجاد صدایی از حال رفت و باعث تعجب گرگ شد..
جونگکوک تبدیل شد و با تعجب به طرف ملکه رفت... اون فقط میخاست کمی بترسونتش،فکر نمی‌کرد یه خون آشام با دیدن یه گرگینه انقد بترسه که از حال بره!
نکنه نقشش باشه؟
با خودش گفت و نزدیک جسم بی حرکت و ظریف ملکه رفت و مطمعن شد که نقشه ای نبوده!
پوزخندی از این ضعیف بودنش زد و بی توجه بهش به طرف ورودی قدم برداشت...
ولی کمی عذاب وجدان گرفته بود، اون خودش باعث این شده بود... ایستاد و به طرف جسم بیهوش پسر برگشت... با نفس عمیقی دوباره برگشت و شونه ای بالا انداخت...
« به من چه میخاست انقد ترسو نباشه»
(زد جیمینو کشت میگ تقصیر خودشه😐😂)


عا راست‌ی ووت 🙃

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now