PART 9

3K 509 65
                                    

با اعلام ورودم درا باز شدن و برخلاف چند دقیقه قبل با تحکم وارد شدم  و چشمم روی دوشیزه ویکتوریا افتاد که کنار صندلی شاه صاف نشسته بود و منو زیر نظر گرفته بود...
کمی خودمو گم کردم ولی سریع تعظیم کوتاهی به نشانه احترام کردم
+خوش اومدین دوشیزه ویکتوریا.
*ممنون لطفا بشینید ملکه
با صدای دوشیزه ویکتوریا لبخند کمرنگی بهش زدم و  مودب روی صندلی همیشگیم نشستم
با شروع غذا توسط جناب پادشاه ماهم شروع کردیم
=عمه شنیدم میخای چند روز میخای بمونی درسته؟
صدای اون جونگکوک نسبتا ذوق زده به نظر می‌رسید
ینی چقد میتونن صمیمی باشن که عمه صداش میکنه؟
خوشبحالش.. حداقل میتونه با بقیه به راحتی صحبت کنه و با همه خوبه... منکه هیچکسو ندارم...
پنچر شده به اونا نگاه میکردم که چطور دوشیزه ویکتوریا بهش لبخند زد و چشمشو با اطمینان بست
*درسته جونگکوک راستش دیگ از کاخ خودم خسته شدم میخام چن روز اینجا سپری کنم
_اوه چه خوبب ...پس باید باهم حتما بریم شکار
*حتما میریم
فکر میکردم عمه شاه اخلاق تندی داشته باشه ولی انگاری فقط با غریبه ها اینطوریه...
حتی شاه هم با دیدن صحبت شیرین اون دوتا اخماشو وا کرده بود و با عشق بهشون نگاه می‌کرد
بغض کوچیکی راه گلومو بسته بود...
خودمم نمیدونم برای چی بود
شاید برای بی کسیم... برای اینکه به زور اینجام و حتی یک نفر هم به بودن من اهمیت نمیده!
=هی جناب ملکههه
با صدای جونگکوک به خودم اومدم و فهمیدم تمام مدت به جام خون روی میز زل زده بودم!
با حواس پرتی سرمو به سرعت بالا آوردم و به چهره شیطونش نگاه کردم که پر از تمسخر بهم خیره بود
+ب.. بله
=حواست کجاست عمه داشت صدات می‌کرد
کمی از شرم قرمز شدم... گند زده بودم تو اولین دیدارمون.. حتما دیگ ازم بدش میاد!
با خجالت به سمت دوشیزه ویکتوریا برگشتم که با چهره خنثی منو نگاه می‌کرد
+متاسفم دوشیزه... کمی تو فکر بودم
با لحن شرمنده و خجالت زده ای زمزمه کردم و سرمو کمی پایین فرستادم
*به چی فکر میکردی که اینجوری غمگین میرسیدی؟
+اممم... فقط کمی دلتنگ پدرم شدم چیز مهمی نیست
سعی کردم با لبخند شرم زده ای کمی از استرسم رو کم کنم
بدون حرفی سرشو تکون داد و دوباره مشغول شد
نگاهمو به شاه دادم که بی حرف فقط به ما نگاه می‌کرد و چشماش روی من زوم بود
*میتونم مارکتو ببینم؟
بلاخره زمانچیزی که ازش میترسیدم رسید...
+خب.. اممم
_عمه جان بعدا هم میتونی ببینیش فعلا وقت غذاست
بلاخره سکوت جمع با صدای شاه شکست ومنو از اون موقعیت نجات داد...
*باشه.. چیزی که زیاده وقته!
دوشیزه ویکتوریا موافقت کرد و مشغول شد
نگاه قدردانی به پادشاه انداختم که هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد...
سنگ! یخه یخخخخ!! چرا اصلا هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده؟ اصن چجوری اون جونگکوک میتونه عاشقش باشه؟
ولی عیب نداره.. بهرحال پای خودشم گیر بود!
تو تخیلات خودم شونه هامو بالا انداختم که صدای اون مزاحم رو مخ دوباره بلند شد
=جناب ملکه انگاری خل شدی چی میگی برا خودت؟
خدایا انگاری دوباره یکمی بلند فک کردم خدا کنه نشنیده باشنن!!
بهش نگاه کردم و چشم غره ای تحویلش دادم ولی تا نگاهم به نگاه شاه خورد.. متوجه پوزخند رو لبش شدم... داشت با اون پوزخند میگفت آره ملکه من شنیدم چی گفتی و قراره بمیری !
بدون اینکه جواب سوال جونگکوک رو بدم سریع به بشقاب جذابم زل زدم و لقمه ای داخل دهنم کردم
جام خونمو برداشتم و کمی ازش رو نوشیدم..
انگاری غذای شاه هم تموم شده بود چون بلند شد و بعد صحبت کوتاهی با دوشیزه از سالن رفت بیرون
منم تعظیم کوتاهی به طرف دوشیزه کردم
+با اجازتون منم مرخص بشم
*راحت باشین
با شنیدن این لحن خشک ازش لبامو گاز گرفتم و آروم از سالن بیرون رفتم...
به محض بیرون اومدم جین به طرفم اومد
#پسر چرا رنگت پریده؟ گند زدی؟ چطور بود؟
+جین داشتم زیر نگاهش جون میدادم نمیدونی چقد ترسناک بودن!. همینجور که داشتیم به طرف اتاقم میرفتم گفتم
# کیا؟
+معلومه دیگ.. شاه و دوشیزه ویکتوریا دیگه...دوشیزه ویکتوریا که تمام مدت غذا چشمش به من بود.. جین ولی نگاهش خیلی بد بودد!! شاه هم که دیگه نگم!
# شاه که همیشه ترسناکه ولی دوشیزه رو فقط حرفشو شنیده بودم ولی انگاری حقیقت داشت!
اینو گفت و تکخندی کرد و در اتاقمو باز کرد که به محض باز شدن در اون پشمالوی کیوت به طرفم دوید و پامو چسبید که با خنده نشستم و از روی زمین بلندش کردمو تو بغل گرفتمش و روی تخت نشستم!
جین هم بعد بستن در به طرفم اومد و کنارم نشست
+ولی جین.. اون با جونگکوک مثل پسر خودش حرف می‌زد و شوخی می‌کرد.. چرا همه تو این قصر از من متنفرن؟ کار اشتباهی کردم؟ یا انقد نفرتانگیزم؟
دستشو روی شونم گذاشت
# هی این حرفو نزن اونا فک میکنن تو جاسوسی چیزی هستی وگرنه کی میتونه از تو کیوت خوشش نیاد اخهههه
با لیسی که کیوتکم به دستم زد نتونستم لبخندمو کنترل کنم
+ولی منکه جاسوس نیستم
#میدونم نیستی ولی اونا نمیدونن و بهشون حق میدم.. چون بلاخره وزرا علیه شاهن!
+هوم
حسابی تو فکر بودم و اصلا حظور جین و کیوتکم رو فراموش کرده بودم که پارسی کرد و منو به خودم آورد
#نمیخای براش اسم بزاری.. بهرحال فک نکنم بتونی نگهش داری
چشم غره ای به جین رفتم
+راستش نمیدونم تو نظرت چیه؟
#امم خب... تانی چطوره؟ یا مثلا یونی؟
به ژستش خنده ای کردم که حسابی خنده دارش کرده بود
+جین اینشکلی شبیه احمقا میشی بیشتر تا کسی که داره فک میکنه
#یاااااا... من بزرگت کردم بچه چطوری میتونی با من اینجوری حرف بزنی ؟.....
چشامو تو حدقه بخاطر این غرغرهای همیشگیش چرخوندم
+فهمیدممم
با صدای من دهنش بسته شد و جملش نصفه موند
+اسمشو میزارم یونتان
#احمقانس
+هییی خیلیم خوبه
.
تق تق....
با صدای در خندم جمع شد و جین با جدیت به طرف در رفت تا بازش کنه
# چیشده؟
....
#باشه
نفهمیدم کسی که پشت در بود چی گفت ولی جین سریع درو بست و داخل اومد...
#جیمین اممم... فک کنم بدبخت شدی!
+چی شده؟
#شاه احضارت کرده!

ووت بدین.. کامنتم بزارین پلیززز 👣🚶🏻‍♀️
قهر میکنما😂
بیاین براتون اسپویل کنم...
نه نمیکنم... یونتان جونی بیا بغلم👀🙂😂

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now