PART 8

2.9K 479 54
                                    

حاظر و اماده روی تخت نشسته بودمو به جین زل زده بودم که چطور داشت ریخت و پاشارو جمع میکرد
_جین
*بله
_حوصلم سر رفت
*من چیکار کنم
برگشت به طرف من و نگام کرد
_کی مهمونی شروع میشه
*نیم ساعت دیگ
هوفی کشیدم و میخاستم رو تخت شیرجه بزنم که
*نههههه
با تعجب و ترس به طرف جین برگشتم و دستای باز شدمو جمع کردم
*موهات خراب میشه
_اههه... جینننن ترسوندیم
*میخاستی نترسی
شونه ای بالا انداخت و دوبارع مشغول شد
_جین
*بله
_چیکار کنم
*میشه فقط نیم ساعت ساکت بشینی یه جا
_نچ
ابروهامو بالا انداختم که حرصی به طرفم برگشت
*خب برو یکم تو کاخ بگرد
_باشهههه
بلند شدمو از اتاق بیرون اومدم... خب حالا کجا برم؟
منکه زیادم اینجا رو نمیشناسم چون لامصب خیلی بزرگه!
همونجور داشتم تو اتاقا سرک میکشیدم که حرکت چیزیو پشت گلدون بزرگی که اونجا بود حس کردم..
به لطف مشام نسبتا قویم میتونستم بوی چیزیو حس کنم... یه موجود زنده!
یا احتیاط و کنجکاوی به سمتش قدم برداشتم و تونستم بدن گلوله شده توله سگ پشمالوی کوچیکی رو ببینم!
وایسا ببینم چجوری اومده داخل؟
اصلا مگه میزارن حیوونا داخل قصر بیان؟
با احتیاط اون توپ پشمی قهوه ای رنگ رو برداشتم و نازش کردم.. چقد کیوته خداااا... نگهش میدارم !
#دیدم اینطرف فرار کرد... آره یه سگ بود!
با شنیدن این حرف که چن متر اون طرف تر ازم بود هل کردم.. باید نجاتش میدادم... گناه داشت
بوسه ریزی رو بینی کوچولوش گذاشتم و تند تند به سمت پله ها رفتم تا برم یه طبقه دیگه ولی با نزدیک شدن یه گروه سرباز که هنوز منو ندیده بودن سریه تو یه اتاق جیم زدم بدون اینکه بدونم برای کیه...
میخاستم نفس حبس شدمو بفرستم بیرون که با شنیدن دوبارع صدای پا کمی عقب رفتم و به چیزی خوردم که افتاد رو زمبن..
برگشتم تا ببینم چیه که... شت...
جیمین.. بدبخت شدی!
+تو اینجا چیکار میکنی؟
با چشمای گشاد شده و ترسی که توش مشهود بود به اون دونفری که بغل هم بودن و از لبای پف کردشون معلوم بود داشتن چیکار میکردم نگاه می‌کردم که چشمای شاه به موجود کوچولوی تو دستم برخورد کرد
+ملکه... چخبره؟
با صدای سردی پرسید.... داشتم پس می‌افتادم.. بخدا این دیگه سه رگه نیست خود الهه ترسه!
اما معشوقش هیچکاری نیمرکد فقط با یه لبخند مزخرف به من زل زده بود..
شاه از جاش بلند شد و میخاست به سمتم قدم برداره که از هیبتش ترسیدم و سریع 90 درجه خم شدم
_ببخشید مزاحم شدم... ا.. ادامه بدین
اینو گفتم و بدون موندن لحظه ای بیرون دویدم و توله سگ کیوتمو به خودم فشار دادم...
امشب میمیرم... اگه نمیرم هم مطمعنم سکته میکنم!
چقد ترسناکه خدایاااا
به در اتاقم که رسیدم جینو دیدم که انگار منتظر من بود
*کجا بودی پسر
با گفتن این حرف بازومو گرفت و کشید تو اتاق
*این چیه؟؟؟؟
با نگاه چندشی روی کیوتکم گفت که اخمامو بردم تو
_منظورت از چیه چیه؟
*اینو از کجا پیدا کردی بده به من
دستشو دراز کرد که بگیرتش ولی خودمو عقب کشیدم
_نمیدم برا خودمه
*جیمین ورود حیوانات توی قصر ممنوعه بدش به من
_من ملکم استثناعم!
هوف کلافه ای کشید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد
*اوکی... جناب ملکه ولی باید از شاه اجازه بگیری
_ا.. اما
*وای دیر شددد
وسط حرفم پرید و میخاست منو بکشه بیرون که چشمش دوباره به گوگولیم افتاد
*حداقل بزارش تو اتاقت کسی نبینتش
سرمو تکون دادم و ازش دور شدم و اون کیوتی که آروم خوابیده بود رو روی تخت گذاشتم و بعدش با جین رفتم بیرون..
*محض احتیاط درو قفل میکنم
اینو گفت و درو قفل کرد
_هوف
همونجور که تو راهرو داشتم راه میرفتم به درو دیوار نگاه میکردم
*چته
_از عمه شاه میترسم
*بایدم بترسی
با چشمای باز به سمتش برگشتم که منو هل داد و مجبورم کرد دوباره به راهم ادامه بدم و خودش اومدم دم گوشم
*میگن خیلی ترسناک و بد اخلاقه
آب دهنمو با صدا قورت دادم که جین تک خندی کرد و دوبارع عقب رفت
با رسیدن به تالار غذاخوری نفس عمیقی کشیدم و خودمو یکم جمع کردم..
جیمین باید خودتو قوی نشون بدی! نباید بترسی!
#ملکه وارد می‌شوند

.
اهم اهم... 💋🙂
کامنت یادتون نره ها😂❤️

FORCED QUEEN 👑 ملکه اجباری Where stories live. Discover now