کلافگی

627 45 0
                                    

یونگی

صدای بوق ماشین ها پشت سر هم میومد و همین باعث کلافگیم میشد. از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کردم. بارون می بارید و مردم برای فرار از بارون با هم مسابقه گذاشته بودن. خیلی مسخره بود که بعضی از همین مردم میگفتن عاشق بارون هستن اما الان با چترهاشون در حال فرار از همون بارون بودن.

نفس کلافه ای کشیدم، پول رو به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم. خب مطمئنا گیر کردن توی ترافیک برای من سخت تر از خیس شدن زیر بارون بود.

اولین قطره ی بارون که به صورتم می خوره یاد گذشته میفتم.

از ذهنم گذشت که "جیمین هم از بارون میترسید." همیشه موقعی که بارون میبارید خودش رو زیرپتو قایم میکرد و احساس میکرد اونجا دیگه هیچکس نمیتونه بهش آسیبی بزنه.

برخلاف گذشته دیگه علاقه ی چندانی به بارون ندارم. خیلی وقته از اون لبخندی که قطره های بارون روی صورتم میساختن خبری نبود.

هدفونم رو روی گوشم میزارم و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد میکنم تا صدای بلند افکارم رو نشنوم.

وقتی به خونه رسیدم صدای جونگکوک از توی آشپزخونه به گوشم رسید:

- یونگی هیونگ تویی؟

- آره.

-شام نداری.

جمله اش سوالی نبود. خبری بود که خودم هم میدونستم. بی حوصله جواب دادم:

- فقط زنگ بزن تا برات پیتزا بیارن من واقعا خستم بعدشم مگه تو خونه و زندگی نداری همش اینجایی بچه؟

- جین هیونگ نمیزاره پیتزا بخورم مجبورم از دستش فرار کنم و بیام اینجا.

میدونستم جین مجبورش میکنه بیاد اینجا تا از زنده بودنم مطمئن بشه همه این رو میدونستیم اما تصمیم گرفته بودیم ازش حرفی نزنیم.

- معلوم نیست نامجون چطوری تحملش میکنه، مثل مامانای 50 ساله شده.

- نامجون هیونگ بفهمه راجب دوست پسرش اینطوری حرف زدی حسابتو میرسه.

سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم. اونجا روی صندلی نشسته بود و به من نگاه میکرد. میدونستم این فقط توهمه اما دیدنش هم برام کافیه. بهم لبخند میزنه ولی چیزی نمیگه، منم تلاشی برای شکستن سکوت نمیکنم. روی تخت میشینم و بهش خیره میشم تا دوباره توی خاطرات غرق بشم.

فلش بک

- تا حالا به این فکر کردی که روی سقف آینه بزاریم؟

-جدی که نمیگی ؟

اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و به سمتم چرخید.

- اتفاقا من خیلی جدیم.

- آه بیخیال آخرین چیزی که میخوام موقع بیدار شدن ببینم تصویر خودم روی سقفه.

Last LoveWhere stories live. Discover now