ایمی
-بیاااااا دیگه!! چقدر ممکنه کارت طول بکشه؟
بالاخره بعد از صدای داد و بیدادم درحالی که کلاه سوئیشرتش رو جلو میکشید از خونه بیرون اومد. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت ماشینش رفتم.
-کجا بریم؟
-میریم انبار.
-میخوایم..
حرفش رو بی حوصله قطع کردم و توی ماشین نشستم.
-آره دقیقا میخوایم همونکارو کنیم.
بالاخره به انبار رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و نگاهی به اطراف انداختم. با عصا چند ضربه به در زدم و کمی بعد در آهنی با صدای بدی باز شد.
سری برای کسایی که پشت در بودن تکون دادم و همراه شیومین وارد انبار شدیم. از کنار کارتون ها رد شدیم و به قسمت پشتی رسیدیم. برعکس روی صندلی چوبی نشستم و چونه ام رو روی پشتی صندلی گذاشتم.
به چهره ی پشت میله ها خیره شدم و لبخندی زدم.
-دلت برام تنگ شده بود؟
مرد نگاه خسته اش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. کمی لاغر تر شده بود و ریش های نامرتبش صورتش رو شکسته تر نشون میداد.
-فکر میکردم مردی.
خندیدم و سری تکون دادم.
-میبینم حتی اینجا بودنت هم مانع رسیدن خبرا نمیشه.
سری تکون داد و بهم خیره شد.
-حالا که اومدی اینجا حتما چیزی ازم میخوای.
ابرویی بالا انداختم.
-فکر نمیکنم تو این وضعیت چیزی داشته باشی که بخوام ازت بگیرم.
منتظر نگاهم کرد که از جام بلند شدم و قرصی رو از توی جیبم بیرون آوردم. همونطور که مشغول حل کردنش توی لیوان آب بودم ادامه دادم.
-تصمیم گرفتم آزادت کنم.
-چرا؟
برگشتم و لیوان رو به سمتش دراز کردم.
-شاید دنبال هیجانم؟
لیوان رو ازم گرفت و به چشم هام خیره شد.
-از کجا میدونی اگه بیام بیرون نمیکشمت.
-کسی که میخواست بمیری من نبودم. دو نفر دیگه بودن و..
سرم رو جلو بردم و به چشم هاش خیره شدم.
-اگه به من یا اطرافیانم آسیبی بزنی بهت قول میدم که این دفعه حتما بمیری و میدونی چیه؟؟ مرگ نجاتت نمیده چون من اونجا توی جهنم منتظرت میمونم.
نفسش رو بیرون داد و لیوان آب رو سرکشید. لبخندی زدم و دستی تکون دادم.
-به امید دیدار مستر جانگ.
YOU ARE READING
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...