جونگکوک
کمی بهم نزدیک تر شد و اینبار میتونستم ناراحتی توی چشم هاش رو ببینم. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما پشیمون شد و به سرعت از جاش بلند شد. از توی کمد لباس هایی رو برداشت که باعث شد یادم بیاد اینجا خونه ی تهیونگه.
-لباس هات رو تمیز کردم گذاشتم اون گوشه.
لحن صداش سرد بود ولی میتونستم اون غمی که سعی در مخفی کردنش داشت رو بشنوم. بدون توجه به من وارد حمام شد. عصبی از دست خودم با حرص از جام بلند شدم و متوجه شلواری شدم که هنوز پام بود. لعنتی چطوری متوجه اش نشدم؟
آفرین جونگکوک. الان واقعا هر دوتون رو توی موقعیت خوبی قرار دادی. بهترین کار ممکن رو انجام دادی و مثل همیشه همه چیز رو خراب کردی. همونطور که زیر لب در حال غر زدن به خودم بودم تیشرتم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم از اونجا برم چون بعد از افتضاح چند لحظه پیش فعلا نمیتونستم توی چشم های تهیونگ نگاه کنم. پس عاقلانه ترین کار رو انجام دادم و فرار کردم.
گیج توی راهرو ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. اگر جین میفهمید که دیشب خونه نبودم حتما من رو میکشت. شاید هم تا الان فهمیده و با چاقو توی خونه منتظرم باشه.
از این فکر به خودم لرزیدم و تصمیم گرفتم یک بار دیگه به ایمی پناه ببرم. اون من رو نجات میداد درسته؟ بخاطر وضعیتی که توش بودم بغض کرده بودم و با عجله به سمت خونه ی ایمی رفتم.
بعد از اینکه زنگ در رو فشار دادم کمی طول کشید تا ایمی با قهوه ی توی دستش در رو برام باز کنه. وضع آشفته ای که داشت نشون میداد تازه بیدار شده. نگاهی بهم انداخت و با دیدن حالم کنار رفت.
-بیا تو ببینم باز چیکار کردی که سر صبح دم در خونمی.
سری تکون دادم و وارد خونه شدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم قهوه بردارم. ایمی روی یکی از صندلی ها نشست و حرکات من رو زیر نظر گرفت، جوری که احساس میکردم میتونه بفهمه دارم به چی فکر میکنم.
صدای زنگ در بلند شد و کسی که پشت در بود قصد نداشت انگشتش رو از روی زنگ برداره. ایمی همونطور که غر میزد در رو باز کرد که صدای عصبی جین رو شنیدم.
-اینجاست؟ کجا قایمش کردی؟
با استرس از آشپزخونه بیرون رفتم و رو به روی جین ایستادم که با دیدن من میخواست به سمتم حمله کنه اما باز هم فرشته ی نجاتم یعنی نامجونِ عزیز، جونم رو نجات داد و اون ماشین آدم کش رو متوقف کرد.
-چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
با صدای حرصیش یاد گوشیم افتادم که توی خونه ی تهیونگ جا گذاشته بودم. نمیدونستم چیکار کنم و احساس میکردم دارم لحظات پایانی زندگیم رو میگذرونم. نگاه رنجیده ی تهیونگ لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمیرفت و این اصلا کمکی نمیکرد. به جین نگاه کردم و بعد با التماس به ایمی خیره شدم که نجاتم داد.
YOU ARE READING
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...