جونگکوک
با فاصله از تهیونگ روی یکی از صندلی های فرودگاه نشسته بودم. نیم نگاهی به جایی که تهیونگ نشسته بود انداختم که متوجه شدم اون هم به من نگاه میکنه. بهش خیره شدم اما اون زود تر نگاهش رو از من گرفت و به گوشیش زل زد. نفسم رو کلافه بیرون دادم. هنوز هم باهام حرف نمیزد. یعنی کاری که کردم انقدر باعث ناراحتیش شده بود؟
دو روز شده که باهم حرف نمیزنیم. نه، در واقع 52 ساعت گذشته. نفسم رو کلافه بیرون دادم و وارد گالری گوشیم شدم. پر بود از عکس هایی که با تهیونگ گرفته بودم.
-اوه!
ترسیده به سمت ایمی برگشتم.
-خودش همین جا نشسته به عکساش زل زدی؟
بیخیال به صندلیش تکیه داد و منتظر جوابم موند. چیزی نگفتم و دوباره به عکس ها نگاه کردم.
-اوه!! نگو که هنوز باهم حرف نزدید.
-یعنی ... خب میدونی؟ بعد از اون روز حرف نزدیم.
-جونگکوک؟
با شنیدن صدای کسی فرصت حرف زدن از ایمی گرفته شد. به سمت صدا برگشتم که با جی اون رو به رو شدم. از جام بلند شدم.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
سوالم مودبانه نبود اما اون لحظه تنها چیزی که نتونستم بگم همین بود.
-خب من و دوست هام داریم برای تعطیلات میریم جیجو.
بعد هم به گروهی از دختر و پسر ها که کمی اونطرف تر ایستاده بودن اشاره کرد.
-تو کجا میری؟
-منم دارم میرم جیجو.
بی حواس جواب دادم و با چشم هام تهیونگ رو زیر نظر گرفته بودم اما اون بی توجه به اطرافش با گوشیش مشغول بود.
-من لی جی اون هستم. دوست جونگکوک.
به سمتش برگشتم که متوجه شدم دستش رو به سمت ایمی دراز کرده. ایمی هم با لبخند دستش رو گرفت.
-ایمی. خوشبختم.
-منم همینطور. (به سمت من چرخید). من میرم. بعدا همو میبینیم.
لبخندی زدم و سری تکون دادم. با رفتنش خودم رو روی صندلی انداختم.
-دختر قشنگیه.
بی حواس سری برای ایمی تکون دادم که باعث شد ضربه ی دردناکی به بازوم بزنه.
-حواست کجاست؟
به تهیونگ نگاه کردم که باعث شد صدای خنده ی ایمی بلند بشه.
-آه پسر کوچولوی من عاشق شده.
ترسیده دستم رو روی دهنش گذاشتم و به تهیونگ نگاه کردم، اما اون نشنیده بود. نفسم رو آزاد کردم و با اخم به ایمی خیره شدم.
YOU ARE READING
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...