کابوس

136 14 0
                                    


جونگکوک

عملا داشتم هر دو رو دنبال خودم میکشیدم. با تعجب به تهیونگ که از اون بچه هم بد اخلاق تر شده بود نگاهی انداختم اما اون متوجه نشد چون در حال خط و نشون کشیدن برای اون پسر بچه بود.

نفس عمیقی کشیدم و جلوی مغازه اسباب بازی فروشی نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم و به اون دوتا نگاهی انداختم. ضربه ای به شیشه زدم تا بالاخره از ماشین پیاده شدن.

درحالی که هر دوتاشون پاهاشون رو روی زمین میکوبیدن، وارد مغازه شدیم. به پسر بچه نگاه کردم و جلوش زانو زدم.

-خب؟ یکی رو انتخاب کن.

پسرک شونه ای بالا انداخت.

-من اینارو نمیخوام.

-تو مارو مسخره کردی بچه؟

پسرک برای صدای حرصی تهیونگ چشم هاش رو چرخوند.

-من با تو حرف نزدم. ( به من نگاه کرد.) یه دستگاه اونور فروشگاه هست. عروسکی که توی اونه رو میخوام.

-عالی شد.

اینبار هردومون تهیونگ رو نادیده گرفتیم. از جام بلند شدم و از مغازه بیرون رفتم.

-خیلی خب بیاید بریم.

به دستگاه که رسیدیم، پسر بچه عروسک خرس قهوه ای رنگی رو نشون داد.

-اونو میخوام.

تهیونگ آستین های لباسش رو بالا زد تا با دستگاه مشغول بشه.

-چطور نمیتونی اینو بازی کنی بچه؟

-چرا امتحان نمیکنی تا بفهمی؟

چشم هام رو برای کل کل اون دوتا چرخوندم و جواب تماس یونگی هیونگ رو دادم.

-بله هیونگ؟

-کجایید جونگکوک؟

-خب یه مشکل کوچیک پیش اومده. اومدیم حلش کنیم.

-میدونم، ایمی گفت. برام آدرس رو بفرست.

-باشه هیونگ.

گوشی رو قطع کردم و آدرس رو برای یونگی هیونگ فرستادم. یکم بعد من و یونگی و جیمین درحالی که دست هامون رو جلوی سینه هامون گره زده بودیم، به تهیونگ و اون بچه که سر دستگاه داد میزدن خیره شده بودیم.

-چیزی که من میبینم رو شما هم میبینید؟

جیمین در جواب من اضافه کرد.

-اونا کاملا شبیه همدیگه ان.

یونگی هم اضافه کرد.

-این یه فاجعه ی بزرگه.

متوجه منظور یونگی نشدم تا اینکه تهیونگ دوباره باخت که باعث شد داد بلندی بزنه و دست هاش رو توی موهاش ببره. نکته ی عجیب ماجرا این بود که اون پسر بچه هم همزمان همون کار رو انجام داد.

Last LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang