صدف

192 34 0
                                    

جیمین

همونطور که کتم رو میپوشیدم به سمت ماشینم رفتم که با صدای لیسا متوقف شدم.

-اوپا؟ داری میری ؟ اما من اومده بودم که تورو ببینم.

سری برای لب های آویزونش تکون دادم و در ماشین رو باز کردم.

-باید برم کار دارم لیسا.

-اما اوپا ..

بدون اینکه بهش فرصت تموم کردن جمله اش رو بدم سوار ماشینم شدم و به سرعت از اونجا دور شدم. حتی نزدیک شدن به اون دختر هم بهم احساس خفگی میده. نمیدونم چقدر دیگه میتونم تحمل کنم شاید آخرش دیوونه بشم و خودم رو از روی پل بندازم توی رودخونه.

سری از افکارم تکون دادم بعد از مسافت طولانی و اعصاب خرد کن، وقتی به شرکت رسیدم مستقیم به سمت اتاقم رفتم که صدای منشی متوقفم کرد.

-آقای پارک پدرتون توی اتاق جلسه هستن و خواستن به محض اومدنتون به اونجا برید.

راهم رو به سمت اتاق جلسه عوض کردم و با وارد شدنم با جین نامجون یونگی و ایمی و مردی که کنار ایمی نشسته بود رو به رو شدم. اون مرد همون وکیل آقای پارک بود. سرم رو چرخوندم و به پدرم که همراه با اکیپش و مادرم نشسته بود نگاهی انداختم. صندلی ای رو بیرون کشیدم و نشستم.

ایمی توی اون جلسه اعلام کرد قراره با اکیپش که همون جین و نامجون و یونگی بودن کار کنه و وکیلش که حالا میدونستم اسمش بیون بکهیونه مدارک لازم رو آورده بود.

طولی نکشید که قرار داد ها تنظیم شد و جلسه در حضور هیئت مدیره به پایان رسید صورت مادرم بی حس بود اما از فشاری که به خودکار توی دستش میاورد میشد حدس زد حسابی عصبانیه و ایمی خیلی بیخیال نسبت به این قضیه برخورد میکرد؟ یا من زیادی استرس داشتم؟

با تموم شدن جلسه هم سری برای پدرم تکون دادم و میخواستم از اتاق بیرون برم که صدای مادرم متوقفم کرد.

-به زودی قراره عروسی پسرم و نامزدش برگزار بشه خوشحال میشم شرکت کنید.

و با پوزخندی به ایمی نگاه میکرد الان جنگ رو شروع کرد؟ و اولین قربانی من بودم؟ با تعجب به سمتش برگشتم اما کوچیک ترین نگاهی بهم ننداخت. ایمی با تعجب به مادرم خیره بود و طولی نکشید تا تعجبش به یه پوزخند عصبی تبدیل بشه اما بین همه ی اون نگاه ها، نگاه آزرده ی یونگی قلبم رو فشرد.

به سرعت از اتاق خارج شد و من هم پشت سرش از اتاق بیرون رفتم ولی به آسانسور نرسیدم پس به سمت پله ها رفتم و با نهایت سرعتی که داشتم پله هارو پایین میرفتم چند باری نزدیک بود بیفتم اما اهمیتی ندادم و بالاخره وقتی داشت سوار ماشینش میشد بهش رسیدم و دستش رو گرفتم.

-یونگی.

با خشونت دستش رو از دستم بیرون کشید و خواست در ماشین رو باز کنه که به در تکیه دادم و مانعش شدم فاصله بینمون خیلی کم بود و نفس های عصبیش به صورتم میخورد. با دستش بازوم رو گرفت و فشارش داد.

Last LoveWhere stories live. Discover now