یونگی
به جای خالیش نگاه میکردم انگار که هیچوقت اینجا نبوده اما بوی عطرش هنوز توی هوا بود و نشون میداد که بودنش یکی از توهماتم نبوده.
نگاهی به پنکیک ها انداختم دیگه علاقه ای به خوردنشون نداشتم سری تکون دادم و وارد اتاق شدم.
لباس ها رو تا زده گوشه ی تخت گذاشته بود. تیشرتم رو برمیدارم و دماغم رو بهش میچسبونم و چشم هام رو میبندم.
اینکار نه تنها کمکی نمیکنه بلکه باعث میشه بیشتر دلتنگش بشم. صدای گوشیم منو خلا بیرون میکشه پیامی از طرف ایمی برام اومده بود.
" های یونگی من فردا برمیگردم لطفا کلید های خونه رو به خانم لی بده برای نظافت خونه میاد در ضمن مادرت یکی از واحد ها رو برای تهیونگ خریده و اون هم با من برمیگرده میبینمت ".
بعد از خوندن پیام ایمی با شنیدن زنگ خونه به سمت در رفتم. بعد از بازکردن در با خانم لی مواجه شدم. این زن قصد نداشت که پیر بشه؟ هنوز هم جوون و شیک پوش بود. صداش من رو از فکر بیرون کشید.
-سلام آقای مین ایمی ازم خواسته بود کلید هارو ازتون بگیرم.
- آها بله الان براتون میارم.
وارد اتاق شدم تا کلید هارو پیدا کنم. یکی دیگه از خصوصیات جالب این زن طرز حرف زدنش بود. طوری که همه رو رسمی مخاطب قرار میده اما ایمی رو به اسم کوچیک صدا میزنه خیلی جالبه. بعد از دادن کلید ها بهش با تشکر کوتاهی به سمت واحد ایمی رفت.
با کلافگی خودم رو روی کاناپه انداختم که دوباره صدای زنگ در بلند شد. لعنتی زیر لب فرستادم و در رو باز کردم. جین خودش رو به سرعت داخل خونه پرت کرد و پشت سرش جونگکوک هم وارد شد. سری براش تکون دادم.
-جونگکوک چرا وقتی کلید داری درو باز نمیکنی تا جین بتونه بیاد داخل ؟
-جین هیونگ اصلا بهم فرصت حرف زدن نداد.
سری تکون دادم و دوباره روی مبل نشستم. جین همونطور که پنکیک میخورد از آشپزخونه بیرون اومد و کنارم نشست.
-خانم لی چرا اینجا بود؟
شونه ای بالا انداختم و جواب دادم :
-ایمی فردا برمیگرده اومده بود کلیدای خونش رو بگیره.
- ایمی داره برمیگرده ؟
در جواب جین سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم قهوه بریزم که متوجه شدم جونگکوک کف آشپزخونه نشسته و در حالی که دهنش پر از چیپسه چندتا هم توی دستش گرفته و با چشم هاش داره بقیه ی تیکه های چیپس رو شکار میکنه. سری تکون دادم با خنده بهش گفتم :
-کی میخوای بزرگ بشی بچه؟
در جوابم شونه ای بالا انداخت و دوباره به چیپس ها خیره شد. بعد از برداشتن قهوه ام کنار جین نشستم که داشت پنکیک هارو به زور توی دهنش جا میداد. همونطور که کمی از قهوه ام رو می خوردم صدای جین توجهم رو جلب کرد.
YOU ARE READING
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...