پسر فضایی

205 35 1
                                    


جونگکوک

همونطور که سفارش های ایمی که شامل "آبجو و سیگارو شکلات " میشد رو چک میکردم به ساختمون رسیدم که ناگهان لنگه کفشی روی سرم فرود اومد. اخمی کردم. از آسمون کفش میبارید؟ اون هم روی سر من؟

نگاهی به بالا انداختم و متوجه شدم یک نفر روی لبه ی ساختمون ایستاده. اون دیوونه داره چیکار میکنه؟ میخواد خودش رو بکشه؟ با ترس لنگه کفش رو برداشتم و به سمت آسانسور رفتم.

وقتی به پشت بوم رسیدم همونطور که نفس نفس میزدم رو به کسی که لبه ی پشت بوم ایستاده بود داد زدم:

-هی چیکار میکنی؟! تو نمیتونی خودتو اینجا بکشی.

با شنیدن صدام به سمتم برگشت و وقتی دیدمش نفسم بند اومد برخلاف لباس های تماما سیاهش پوست سفید رنگی داشت. موهای سیاه و لختش روی پیشونیش ریخته شده بود و با اون نگاه عجیبش بهم زل زده بود. یک چیزی توی چشم هاش بود که باعث میشد بخوام بیشتر بهشون نگاه کنم و صدای عمیقش توجهم رو جلب کرد.

-چطور؟ یعنی اگه الان بخوام بپرم تو از روحم شکایت میکنی؟! یا همچین چیزی؟

این دیگه چه دیوونه ای بود؟ اصلا آدم بود؟ شاید هم من توهم زدم؟

-چرا مزخرف میگی از اونجا بیا پایین خطرناکه.

-چرا باید بیام پایین ؟

-از بلندی نمیترسی؟

سوالم خیلی بی ربط بود. برای چند لحظه بهم خیره شد اما درکمال تعجب با خونسردی جواب سوالم رو داد:

-میترسم.

-پس چرا رفتی اونجا؟! دیوونه ای؟

شونه ای بالا انداخت. نگاهش رو ازم گرفت و پشت به من دست هاش رو از هم باز کرد که یک لحظه تعادلش بهم خورد اما زود سرجاش ثابت شد. از ترس نفسم رو حبس کردم.

-میخوام احساس زنده بودن بکنم.

-دیوونه ای چیزی هستی؟ بهت میگم بیا پایین.

-از کجا فهمیدی؟

-چیو؟؟

-اینکه دیوونم رو.

نزدیکش شدم و دستش رو گرفتم که باعث شد دوباره بهم نگاه کنه و من دوباره توی چشم هاش غرق بشم سری تکون دادم و با لحن آرومی گفتم:

-بیا پایین لطفا.

آهی کشید و از اونجا پایین اومد بعد هم دستش رو به سمتم دراز کرد که با گیجی بهش زل زدم. لبخندی زد و با سر به کفشش اشاره کردکه سری از حواس پرتیم تکون دادم کفشش رو بهش دادم و پشت گردنم رو خاروندم که باعث شد لبخندش بزرگتر بشه.

توی اون لحظه کاملا شبیه یک احمق به نظر میرسیدم اما لبخندش .. قسم میخورم که تا حالا لبخندی مثل اون ندیده بودم دیوونه شدم که دارم راجب لبخندش نظر میدم؟

Last LoveWhere stories live. Discover now