یونگی
به چهره ی غرق خواب جیمین خیره شدم. دستم رو جلو بردم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم. به اتفاقات امروز فکر کردم.
فلش بک
وارد اتاق جلسه شدم و با پدرم که همراه هوسوک پشت میز نشسته بود رو به رو شدم. نفس عمیقی کشیدم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
-خب؟ دلیل این ملاقات فوری چیه؟
-کارای اداری تموم شده. یونگی باید این برگه هارو امضا کنی که مدیریت جدید به تو واگذار بشه.
اخمی کردم و به پدرم خیره شدم.
-من بهت گفتم درموردش فکر میکنم.
-فکر میکنی همچین مزیتی داری؟
نفس کلافه ای کشیدم.
-خیلی خب. اما حق نداری توی کار هام دخالت کنی.
لبخندی از روی پیروزی زد و سری تکون داد.
بعد از امضا کردن برگه ها پدرم از اتاق بیرون رفت. کلافه نیم نگاهی به هوسوک که تا اون موقع ساکت بود و به من خیره شده بود، انداختم.
-چیزی میخوای؟
-نه.
-پس بهم زل نزن.
توی جاش کمی جا به جا شد.
-چرا؟ قبلا دوست داشتی که بهت اینطوری نگاه میکردم.
-خیلی چیزا نسبت به قبل عوض شده.
-یعنی دیگه دوستم نداری؟
به چشم هاش نگاه کردم که حالا رنگ نگرانی گرفته بود. بیرحمانه جواب دادم.
-ندارم.
از جام بلند شدم تا از اتاق بیرون برم.
-دروغ میگی.
چیزی نگفتم که ادامه داد.
-تو نمیتونی همه چیزو تموم کنی.
با عصبانیت فریاد زدم:
-اونی که همه چیز رو تموم کرد من نبودم. تو بودی. یادت رفته؟ تو منو ول کردی و رفتی. الان ازم چی میخوای؟
-تورو میخوام.
نفسم گرفت.
-خب چیزی که میخوای غیرممکنه.
با عصبانیت برگشتم تا از اتاق بیرون برم که دستم رو کشید و لب هاش رو روی لب هام گذاشت. توی شوک و یک حس آشنای قدیمی بودم و نفسم از این کارش توی سینه ام حبس شده بود. به خودم که اومدم فشاری به سینه اش آوردم و از خودم دورش کردم.
-فکر کردی چه غلطی داری میکنی؟
- تو نمیتونی منو انقدر راحت فراموش کنی.
-کی بهت گفت راحت بوده؟
خواست چیزی بگه که صدای آژیر خطر بلند شد. چرخیدم و به محض بیرون رفتن با جیمین که بهم خیره شده بود رو به رو شدم. نفسم از دیدنش گرفت. بین جمعیت ایستاده بود و بی توجه به اطرافش به من نگاه میکرد.
YOU ARE READING
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...