جیمین
روی تخت دراز کشیده بودم و بی حوصله به سقف خیره شده بودم.
-جیمینی قرصاتو خوردی؟
با شنیدن صدای یونگی یاد قرص هایی که چند روزی بود نخورده بودمشون، افتادم. لبخندی زدم و سری تکون دادم.
-خوردم آقای دکتر.
یونگی خنده ی ضعیفی کرد و کنارم روی تخت نشست. کمی جابهجا شدم و سرم رو روی پاش گذاشتم و از حرکت دستش بین موهام لذت بردم.
-بریم بیرون؟
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد.
-بریم یهچیزی بخوریم و یکم بگردیم. هوم؟
متوجه حال بدم بود. میخواست حال و هوام عوض بشه و این ها از توی چشم های نگرانش معلوم بود. از جام بلند شدم و همونطور که پالتوی کرمی رنگم رو میپوشیدم گفتم:
-بزن بریم پس.
خندید و بعد از برداشتن پالتوی خودش دنبالم راه افتاد. از در هتل که بیرون رفتیم هوای سرد به صورتم خورد و باعث شد کمی بلرزم. دستم رو توی دستش گرفت و حرکت کرد که همراهش قدم برداشتم. به قدم هامون نگاه کردم و سعی کردم همراه با اون قدم بردارم تا از صدای هماهنگِ قدم هامون لذت ببرم.
جمعیت زیادی توی پارکی که کمی اونطرف تر بود، جمع شده بودن. به یونگی نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و با هم به سمت جمعیت رفتیم. گروه موسیقی ای گوشه ی پارک مشغول آماده کردن ابزار موسیقیشون بودن. بازوی یونگی رو بین دست هام گرفتم و بهشون خیره شدم.
آهنگی که اون شب و بعد از اون باهاش تمرین تانگو میکردم رو برای شروع انتخاب کرده بودن. صدای بم یونگی رو کنار گوشم شنیدم.
-جسارتش رو داری که به کل دنیا بگی مال منی؟
به سمتش برگشتم و ابرویی بالا انداختم.
-امتحانم کن.
ازم فاصله گرفت و دستش رو به سمتم گرفت.
-باهام برقص پارک جیمین.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم. از جمعیت فاصله گرفتیم و توی قسمت خلوتی رو به روی هم ایستادیم. یونگی من رو به سمت خودش کشید که دست رو روی شونه اش گذاشتم. با دستش فشاری به کمرم وارد کرد و دست دیگه ام رو محکم تر گرفت.
موسیقی قطع شد. نگاهم رو مستقیم به چشم هاش دوختم. با شروع آهنگ، هماهنگ با قدم های یونگی حرکت میکردم و سعی میکردم نگاهم رو از چشم هاش نگیرم.
-میبینم یه نفر حرفه ای شده!
پوزخندی زدم.
-استاد خوبی داشتم.
-هووووم... پس باید به این استاد یه جایزه بدی.
ازش فاصله گرفتم. من رو به سمت خودش کشید که دستم روی سینه اش خورد تا تعادلم رو از دست ندم. آروم دستم رو روی سینه اش بالا کشیدم و روی شونه اش گذاشتم.
DU LIEST GERADE
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...