جیمین
وقتی وارد اتاق خواب شدم چشمم به آینه ی روی سقف افتاد. یونگی در مقابل این ایده خیلی مقاومت کرده بود اما در نهایت کسی که برنده شده بود من بودم. اون واقعا نمیتونست به من نه بگه.
لبخند تلخی از یادآوری خاطراتم زدم و نگاهم رو از آینه گرفتم. چشمم به تخت افتاد که هنوز همون ملحفه های کرمی رنگ روش بود دوباره یاد حرف چند لحظه پیشش افتادم. اون واقعا منو خیلی خوب میشناخت.
صدای دوباره ی رعد و برق باعث شد از جام بپرم و لعنتی به آب و هوا بفرستم.
ایرپادم رو توی گوشم گذاشتم و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کردم. با باز کردن در کمد نگاهی به لباس های یونگی انداختم.
تقریبا همه ی این لباس ها به سلیقه ی من بود اون واقعا بعد از من چیزی رو تغییر نداده لبخندی از این فکر روی لبم نشست.
میدونستم که خودخواهی بود اما نمیخواستم من رو فراموش کنه. بی توجه تیشرت و شلواری برداشتم و بعد از عوض کردن لباس هام روی تخت نشستم این تخت برای اینکه تنهایی روش بخوابم زیادی بزرگه.
فلش بک
-یونگی بیا این یکی رو بخریم.
-جیمین این یه تخت یک نفره ست.
-خوبه دیگه اینطوری مجبور میشی موقع خوابیدن منو بغل کنی تا مطمئن بشی از روی تخت پرت نمیشم.
خندید و موهام رو بهم ریخت.
-من قول میدم هرشب بغلت کنم حالا بیا بریم یه تخت دونفره بخریم باشه؟
پایان فلش بک
آهی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم امشب قراره شب سختی باشه. مخصوصا که میدونم یونگی پشت اون دره.
خیلی بهم نزدیکیم اما انگار یک دنیا بینمون فاصله افتاده. چرخیدم و سعی کردم بخوابم اما نمیتونستم کلافه از بی خوابی از جام بلند شدم و نگاهم رو دوباره توی اتاق چرخوندم.
یونگی بابت اینکه تصمیم داشتم کل وسایل خونه رو کرمی و سفید کنم حسابی شاکی شده بود و من هم فقط بهش میگفتم :
- آره دیگه وقتی مثل مرده ها زندگی کنی همین میشه. کل خونه رو با وسایل سیاه پر کردی مین یونگی.
از روی تخت بلند شدم کشویی که جلوی تخت بود رو بیرون کشیدم و از پیدا کردن یک جعبه ی چوبی توش لبخندی زدم.
بیرون آوردمش. یک جعبه ی چوبی قهوه ای رنگ با حکاکیِ j.y . این هدیه ای بود که برای اولین سالگرد دوستیمون بهش داده بودم. یادمه که برای درست کردن این جعبه سه هفته به کارگاه نجاری رفتم و تقریبا همه جای دست هام رو بریده بودم اما در نهایت از نتیجه راضی بودم بازش کردم و به وسایل داخلش خیره شدم.
YOU ARE READING
Last Love
Fanfictionکاپل:یونمین_ویکوک_نامجین ژانر:رمنس_اسمات_درام_رمزآلود خلاصه: هیچ پایان خوشی وجود نداره و همهی پایان های دنیا غمانگیزن، آخرین عشق معجزهایه که تو تصمیم میگیری تا ابد ادامهش بدی و از پایان غم انگیزت فرار کنی! آیا عشقی که باعث زخم خوردن قلبت بشه باز هم...