خب، اگه بخوایم واقعا با همدیگه روراست باشیم، ظاهر پسرک غلطانداز بود. همیشه مشکی میپوشید و لباش رنگ لبخندو هم نمیدیدن. با خودش فکر میکرد نیازی نیست با هرکسی همکلام بشه و مثل اینکه این باعث میشد مردم به خودشون اجازه بدن مثل یه جنایتکار باهاش برخورد کنن اما هرچی که بود، تیونگ از آدما متنفر نبود. باور چنین چیزی سخته وقتی یه پسر خوشقیافه که سرتاپا مشکی پوشیده، از کنارت رد میشه و تنها چیزی که تو میبینی بیتفاوتی و غرور توی چشماشه، نه بار روی شونههاش و نه چيزی که باعث شده این شکلی بشه.
اونشب پسرک با اخمای درهم، لاته وانیلی آماده رو دست همکارش داد و نفسی از سر آسودگی کشید، این آخرین سفارش امروزش بود. وقتی ظرفارو شست و همهجارو جمع و جور کرد و مطمئن شد کاری باقینمونده، با تعظیم کوتاهی از بقیه خداحافظی کرد و به سمت اتاق پرسنل رفت.
همونطور که آهنگی رو زمزمه میکرد پیشبندشو توی کمد پرت کرد و در لاکرشو بست. کولهی سنگینش که پر از رنگ و قلممو و مدادرنگی و بقیهی ادوات نقاشیش بود رو روی شونهاش انداخت و بوم بزرگشو توی بغلش گرفت: توروخدا به جایی نخور باشه؟ من پول ندارم دوباره یکی مثل خودت بگیرم..این ماه واقعا باید حواسمونو جمع کنیم.
کلاه بافتنیشو روی سرش کشید و از توی جیبش آبنبات آلبالویی رو در آورد و با سرخوشی از کافه بیرون زد. هوای سرد رو به ریههاش کشید و از کنار مردمی که با عجله درحال برگشتن به خونههاشون بودن، رد شد.
با آرامش، کنار پیادهرو قدم برداشت و برای پرت کردن حواسش از جمعیت، به بومش نگاه کرد: آمادهای؟ میخوام ببرمت یه جای خیلی خوشگل.. ولی توام باید قول بدی یکم باهام راه بیای.. خسته شدم از بس این روی رنگپریده و سفیدتو دیدم.
هدفونشو روی سرش جابهجا کرد و با عجلهی بیشتر به سمت خونهی جهیون قدم برداشت: ولی ببین چه خوششانسیم! خونهی آقای جانگ اصلا از اینجا دور نیست. پیادهرویام میکنیم با هم.. خونهاش خیلی خوشگله! پنجرههای بزرگ.. پارکتای چوبی خوشرنگ.. دو طبقهام هست! معلومه برای هر کدوم از وسیلههاش یه عالمه پول داده.
قیافهی متفکری به خودش گرفت: اما خودش.. یکم عجیبغریبه، البته نه از نظر من. مشکوک به خونآشام بودنم هست.. و خسیس از فاک! تو بگو د آخه مرد درست و حسابی، من به درک یه چیزی بگیر خودت از گرسنگی نمیری! اوه خوب شد یادم اومدا! باید فروشگاهم بریم.. یخچالش از جیب منم خالیتره.
بعد از خرید کوتاهش، که سعی کرده بود تموم وسایل و خوراکیای موردنیازش رو برای چند روز پوشش بده به طرف ساختمونی حرکت کرد که از این به بعد براش "خونه" محسوب میشد.
وارد آسانسور شد و بومشو چک کرد که توی راه آسیبی ندیده باشه.. از توی آینه به بینی و گونههای سرخش نگاه کرد: چقدر سرد شدهها!
سرشو تکون داد و با تکون خوردن گلولهی پشمی کلاهش توی آینه، خندهاش گرفت و دوباره انجامش داد.. زبونی برای تیونگ توی آینه در اورد و از آسانسور خارج شد و کلید انداخت.
با احتیاط و گارد دفاعی وارد شد تا اگه آقای جانگ پشت در بود با بوم بزنه تو سرش اما خونه کاملا ساکت و تاریک بود. تیونگ سعی کرد به یاد بیاره کلیدبرق کجاست و در نهایت با روشن کردن فلش گوشیش، کلیدارو زد و چراغارو روشن کرد.
دکوراسیون هال عوض شده بود.. وسط خالی شده بود و کاناپهها گوشهای چیده شده بودن و یه میز بزرگ درست در مرکز به چشم میخورد..
تیونگ به باباآدمش نگاه کرد که گوشهای کنار پنجره بود.. یادش رفته بود بچهرو مثل بقیهی گلدونا بالا ببره؟! آهی از نهادش براومد.. وسایلشو روی زمین گذاشت و به طرفش رفت و متوجه گلدونای کوچیکی شد که کنارش بودن..
دستی به برگش کشید: خوشگله.. دوست پیدا کردی؟! ببخشید یادم رفت ببرمت پیش بقیه.. اینا کین؟ ای خدا چقدر قشنگین! سلام..
وسایلشو گوشهای گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت تا خریدارو توی یخچال جا بده. نوشتهای روی در یخچال به چشمش خورد.. کاغذ رو جدا کرد و خوندش: توی هال کارتو انجام میدی. اگه نیومدم احتمالا خوابم، راحت باش.
تیونگ لباشو جمع کرد: چقدر میخوابه.. باشه آقای جانگ مرسی که یادداشت گذاشتی.
در بخچالو باز کرد و با دیدن غذاهای نیمه آماده که سرجاشون بودن تعجب کرد: هیچی نخورده؟! عجب..
رامن رو روی میز گذاشت و بعد از زیر و رو کردن کابینتا شیرجوش کوچیکی رو پیدا کرد.. آبو گذاشت جوش بیاد و خودش به بالا رفت تا لباس عوض کنه. هودی صورتی موردعلاقهاش هنوز همونجوری روی تختش بود و این نشون میداد که احتمالا آقای جانگ به حریم شخصیش احترام گذاشته و برعکس اون دزدکی به چیزی نگاه نکرده یا دست نزده.
همونطور که لباسشو عوض میکرد با گل و گیاهاش حرف زد و نظرشونو راجع به خونهی جدیدشون پرسید.. بعد از بستن موهاش و شستن دست و صورتش پایین رفت و رامن فوریشو حاضر کرد..
YOU ARE READING
2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬
Fanfictionروایتی از زندگی، عشق و بار سنگین روی شونه هامون. *تمام شده* Couple: Jaeyong, Nomin Genre: Drama. Psychological