واترجت

148 58 40
                                    

جنو با حرکت دست هچان، بوک‌مارک رو گوشه‌ی صفحه قرار داد و با کلافگی نگاهشون کرد: باور کنین من هیچ‌علاقه‌ای ندارم بدونم دیشب توی گیم کی چندتا کیل گرفته!
هندری گازی به سیبش زد و جرعه‌ای از قهوه‌اش رو نوشید: دو دقه این شکسپیر لعنتی رو ول کن! دارم راجع به دختری حرف می‌زنم که دیروز دیدمش!
هچان به ساعدش ضربه‌ زد: من گوش می‌دم بگو.
هندری با هیجان موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و روی میز خم شد: اون دختره رو یادتونه دیگه آره؟
هچان به فکر فرو رفت: اون که ته موهاشو قرمز کرده بود؟
جنو لباشو جلو داد: اون که یه لهجه‌ی بوسانی بامزه داشت؟
هندری دستاشو بهم کوبید: آفرین! هردوتاشون یه آدمن.
هچان دهنش باز موند: چررررت نگو! اون یکی دیگه‌اس!
هندری ضربه‌ای روی دست جنو زد: تخم‌جن کتابو زیر میز باز نکن. داشتم‌ می‌گفتم.. حدس بزنین چی‌ شد!
هچان اعتراض کرد: من هنوز قانع نشدم که این اونه!
جنو دست دردناکشو مالید: خودشه بابا من یادمه. تربیت‌بدنی می‌خونه، همیشه‌ی خدا هم موهاشو دم‌اسبی می‌بنده..
هندری با ذوق بهشون نگاه کرد: دقیقا همینه! حدسی ندارین؟ خیلی خب خودم میگم.. اون استوریمو سین کرد!
جنو نگاهی به هچان انداخت و هچان هم با دستاش چشماشو پوشوند: دوباره شروع شد..
هندری حق به جانب شد: نه وایسا! منظورم اینه که ایشون با اون ۱۵ ثانیه از زندگیش می‌تونست هررررکاری دلش می‌خواست بکنه، درسته؟! ولی اون تصمیم گرفت این زمانو صرف من کنه!
جنو لیوان کاپوچینوش رو به دست گرفت و هچان دستی به موهاش کشید: هندری، اینجا یه کشور آزاده. تو هرچیزی که می‌خوای می‌تونی باشی، اون‌وقت انتخاب تو.. احمق بودنه؟!
جنو سری تکون داد: به خودت بیا مرد.
هندری رو به جنو کرد: تو یکی لازم نکرده برای من راجع به روابط نظر بدی!
به جنو بر خورد: اون‌وقت چرا؟! محض اطلاعت من خیلیم قرار گذاشتم! یه عالمه دختر دیدم!
هچان نگاه عاقل‌اندرسفیهی بهش انداخت: جنویا، اونایی که تو خوابت دیدی حساب نیستا!
جنو دست به سینه‌ نشست: برو بابا.
هندری چندین بار دستشو روی میز کوبید: عزیزان.. گوشتون با منه؟ داشتم می‌گفتم این دختره استوریمو سین زده!
هچان کلاه هودیش رو روی سرش کشید: خفه‌شو هندری! به چپـ...
جنو صحبتش رو قطع کرد: شاید دستش خورده.. اصلا شاید کل روز تو اینستا پلاسه!
هندری نگاش کرد: یعنی می‌خوای بگی برحسب اتفاق، گوشیشو آن‌لاک کرده و بر حسب اتفاق، اینستاشو باز کرده و بازهم بر حسسسب اتفاق، روی استوری من زده؟!
جنو رو به هچان کرد: پاشو. این که از دست رفت، لاقل کلاس بعدیمون رو از دست ندیم..
هندری به صندلی لم داد: کلاس؟ کدوم کلاس؟!
هچان پیش‌دستی کرد و جواب داد: همون کلاسی که این مشنگ‌خان اضافه‌تر برداشته.
جنو صورتشو جمع کرد: اه..اصلا حواسم نبود! مشنگم خودتی.
هچان با سرش به کتاب اشاره‌ای کرد: به پرنسس سلام برسون.
جنو کوله‌اش رو روی شونه‌اش انداخت: گمشین هردوتاتون.. فعلا!
پسرا براش دستی تکون دادن و جنو همونطور که توی کتابش دنبال جمله‌ای می‌گشت که آخرین بار خونده بودش، از سلف دانشگاه خارج شد و به سمت سالنی که کلاسش اونجا تشکیل می‌شد حرکت کرد. سرمای زمستون، به صورتش شلاق می‌زد ولی اونقدری توی توصیفات پیچیده‌ی آقای شکسپیر غرق شده بود که به اطرافش توجهی نداشت.
خوشبختانه بدون تنه‌زدن به کسی، به کلاسش رسید و بعد از دست تکون دادن برای همکلاسی‌هاش، صندلی‌ای پیدا کرد و نشست. خمیازه‌ای کشید و بعد از درآوردن پالتوی نخودی رنگش، به صندلی تکیه داد. کتابش رو ورق زد و نگاهی اجمالی به خطوط هایلایت شده انداخت و با خوندنشون، لبخندی روی لبش نشست:
" با دشمنی هزاران کار می‌توان کرد اما اثر دوستی صدچندان است. عشق از هیچ همه‌چیز آفریده، از سبکی سنگینی ساخته و از سرکشی فروتنی ایجاد کرده، از اشباح معدوم هیاکل موجود پرداخته و از پیکری چون آهن، بالشتی نرم چون موم فراهم می‌آورد."1
جنو دوباره و چندباره توی لذت خوندن اون کلمات غرق شد. مشغول هایلایت کردن جمله‌ای بود که با صدای برخورد جسمی به میز سرش رو بالا آورد.
با دیدن دختری که کنارش نشست، سه کلمه از ذهنش عبور کرد: نابی، کتابخونه، لبخند.
دختر لبخندی زد و باکس مقوایی‌ای که حاوی دو لیوان بود رو به سمتش هل داد: چطوری جنو شی؟
جنو به لیوان اشاره‌ای کرد: برای منه؟
دخترک "نابی" نام، به کتاب توی دستش نگاهی انداخت: آره، صاحبش امروز نیومده، امیدوارم لاته‌ وانیلی دوست داشته باشی.
جنو لیوانی برداشت: مرسی. چه‌خبر؟
نابی کتاباش رو روی میز قرار داد: هیچی، درس، بازم درس، همش درس.
جنو ابروهاش بالا رفت: کام‌آن! چه‌ خبرته دیگه؟! یکمم بذار من بالاترین نمره‌ی کلاس بشم!
نابی چشم‌غره‌ای رفت: برو به خودت اینو بگو.. دیگه کل بچه‌های دانشکده می‌دونن لی جنو رو کجا می‌تونن پیدا کنن.. فاکین کتابخونه!
جنو از فحش‌ دادنش خنده‌اش گرفت: خب حالا.. ببینم این کتابی که برای دستور زبان می‌خونی با مال من فرق داره؟ اون روز توی کتابخونه جلدشو دیدم، برام آشنا نبود.
نابی موهای کوتاهش رو به پشت گوشش هدایت کرد: همونیه که خودت داری، منتهی سطح بالاترش.
جنو دمغ شد: به این زودی رسیدی بهش؟!
نابی سرشو تکون داد: خیر سرم، چندین ساله دارم زبان می‌خونما..
جنو لاته‌اشو سر کشید و لباشو روی هم فشرد. شبحی روی صندلی کنارش جا خوش کرد: بی‌عرضه، حتی از پس یه کتابم بر نمیای!
جنو سرش رو توی کتاب فرو کرد اما شبح بی‌توجه به بی‌میلی پسرک، به حرفاش ادامه داد: اون‌همه مادر و پدرت خرجت می‌کنن، حتی یه ترمم تاپ نشدی.. اصلا درست درسم نمی‌خونی حواست هست؟! حتی هیونگت به‌خاطر تو سرکار رفت و تو اینجوری داری زحمت و پول همه رو هدر میدی. چه موجود لجن و به دردنخوری هستی تو دیگه..
جنو نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه، اما می‌دونست بی‌فایده‌اس.
حتی لیوان لاته‌ام براش دهن‌کجی می‌کرد: خنگی دیگه، خنگ.
نابی زیرچشمی نگاهی به جنو انداخت که طبق دایره‌ی لغاتش، مشخص بود "یه مرگیش شده".
دستی به موهای کوتاهش کشید و به طرف جنو خم شد: چینگو! هیچ‌وقت خداهم نمی‌پرسی حالم چطوره، چه‌خبر، چیکارا می‌کنم، محض رضای خدا یه‌بار بیا راجع به درس حرف نزنیم ببینیم اصلا بلدیم یا نه!
جنو لیوانشو برداشت: چینگو، همین الان پرسیدم چه‌خبر.. غر نزن.
نابی نگاهی بهش انداخت و خواست جوابش رو بده که با ورود استاد بی‌خیال شد.
جنو نگاه پیروزمندانه‌اشو به چشمای نابی دوخت و با لبخندی گوشه‌ی لبش، از جاش بلند شد.
خوشبختانه‌ توی طول کلاس هم فرصتی نشد تا نابی دوباره بتونه بهش گیر بده، فقط تونست چشم‌غره بره و با دیدن خنده‌های جنو حرص بخوره.
یه جورایی همه‌چیز از همون دوسال پیش، درست روز اول دانشگاه شروع شد. یه دختر موبلند وارد کلاس فرانسه‌ی مقدماتی شد و  ردیف اول درست کنار یه پسر عینکی نشست. پسر جامدادی داشت و هایلایتراش خوش‌رنگ بودن. استایلش و موهاش هم دختر رو یاد "فرانک سیناترا" می‌انداختن. وقتی کلاس شروع شد، پسر مومشکی محو حرف‌زدن زیبا و سلیس دختر شد. بعد از کلاس، ازش پرسید که چجوری درس می‌خونه و دختر براش توضیح داد. این‌جوری بود که با هم دوست شدن. به لطف جنو، فاصله‌اشون حفظ شد و هیچ‌وقت از مرز یه دوست و همکلاسی، اون‌ورتر نرفتن. دوسال بعد، هنوز هم جنو از نابی سوال می‌پرسید و نابی گاهی کنارش می‌نشست.
با تموم شدن کلاس، جنو وسایلش رو جمع کرد و نابی آخرین جرعه‌ی لاته‌اش رو سر کشید: میری کتابخونه؟
جنو سری تکون داد: نه می‌خوام برم این کتابه رو که داری بگیرم.
نابی کوله‌اش رو روی دوشش انداخت: به دردت نمی‌خوره که‌.. کتابفروشی نزدیک دانشگاه؟
جنو موهاشو درست کرد: نه یکم دورتره، هندری گفت روی کتاباش تخفیف زده، می‌خوام برم اونجا.
نابی پالتوش رو پوشید: منم میام.
جنو شونه‌ای بالا انداخت: بریم.
با هم از کلاس خارج شدن و به سمت خروجی حرکت کردن.
جنو کتابش رو توی کوله‌اش گذاشت: متاسفانه تا بعد از خرید نمی‌تونم بهت برسم. به علاوه‌ی اینکه خیلیم سختی. اه.
نابی چشمکی برای یکی از پسرا زد و با صدای بلندی گفت: هی دویونگ‌ شی! امروز خیلی جذاب شدیا!
جنو با دیدن قیافه‌ی معذب پسر خنده‌اش گرفت و ضربه‌ای به نابی زد: یواش!
نابی‌ام در تلافی ضربه‌ای بهش زد: الان اگه یه پسر این‌کارو کرده بود براش دستم می‌زدین.. چیه؟ دخترا نمی‌تونن ابراز علاقه کنن؟!
جنو انگار که چراغ بالای سرش روشن شده باشه، با انگشت به نابی اشاره کرد: همش زیر سر توئه نه؟! واسه همینه هچان دهن مارو سرویس کرده؟!
نابی خندید: یس بیبی!
جنو به سمت فروشگاه حرکت کرد: مرض! نمی‌دونی که چجوری شده.. حتی نمیشه پیشش حرف زد.
نابی لبخندی زد: البته اون یکم شورشو درآورده، ولی بچه‌ رو  فمنیستش کردم رفت.
جنو خندید و با هم از دانشگاه خارج شدن. توی مسیر راجع به شکسپیر، عقاید فمنیستی، هچان کله‌خر و درسای دانشگاه صحبت کردن. جنو از باز نکردن کتابش پشیمون نشد، چون کنار نابی بودن راحت، خنده‌دار و لذت‌بخش بود. نابی و جنو نقطه‌مشترک‌های نه چندان متعدد، اما قوی‌ای داشتن. هردو به میزان قابل توجهی برونگرا بودن و درس براشون توی الویت قرار داشت. ارتباط عاطفی یا جنسی‌ای با هم نداشتن و مصداق خیلی خوبی از جمله‌ی "دختر و پسر می‌تونن با هم دوست باشن" بودن.
توی راه، جنو برای هیونگش آب‌نبات چوبی خرید و برای نابی به انتخاب خودش دوتا دونات شکلاتی گرفت؛ برای تشکر بابت لاته‌ی وانیلی. اون‌ دوتا بالاخره بعد از یه عالمه پیاده‌روی و کل‌کل و صحبت به ساختمون مورد نظرشون رسیدن.
همون‌طور که نابی سعی داشت تیکه‌ی بزرگ دونات رو توی دهنش جا بده، به کوله‌پشتیش اشاره‌ای کرد.
جنو گیج بهش نگاه کرد: چیزی می‌خوای؟
نابی به دور دهنش اشاره کرد و بعدم به کوله‌پشتیش.
جنو ابروهاشو انداخت بالا: آها... دستمال! بیا یکم این‌طرف‌تر وایسا سر راهیم.. مجبوری همشو با هم بخوری؟!
نابی با نامفهوم‌ترین لحن ممکن جوابش رو داد و جنو متوجه شد که سعی داره بگه "این‌طوری خوشمزه‌تره".
جنو از توی انبوه وسایل دنبال دستمال گشت و شی‌ای رو که شبیه دستمال جیبی بود و کاور رنگی داشت رو بیرون کشید: اینه؟ نه.. این که.. پد بهداشتیه!
نابی که بالاخره تونسته بود لقمه‌اشو قورت بده، نفسی گرفت و براش دست زد: آفرین که از گفتن اسمش خجالت نمی‌کشی!
جنو بالاخره دستمال رو پیدا کرد: دو دقه زبون به دهن بگیر.. بیا پیدا شد.
نابی دستمال رو گرفت و جنو منتظر شد تا نابی دور دهنش رو پاک کنه. بعد از اون همه‌چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد. جسمی از ناکجا‌آباد روی سر جنو فرود اومد و نابی فریادی از ترس کشید. درد شدیدی توی سر جنو پیچید و بعد از سیاه شدن چشماش، دیگه نفهمید چه اتفاقی افتاد.

تیونگ لیوان پلاستیکی رو پر از یخ کرد و چشم‌غره‌ای به پس‌گردن صندوق‌دار رفت: هر فاکین دفعه که میای این‌طرف باید هزار و هشتصد و شصت و دوتا تیکه موز برداری.. یکی ندونه فکر می‌کنه اینجا باغ‌وحش زدیم.. مدیونی فکر کنی دارم غیرمستقیم بهت می‌گم میمون، حداقل اون یکم شعور داره.
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و نگاهی به سفارش‌ها انداخت، کمرش تیر می‌کشید و گردن و شونه‌هاش از کشیدن نقاشی‌ها و اتود‌های زیاد، درد می‌کرد. ساعت خوابش هم با کارش توی کافه جور نبود و همین‌ کافی بود تا با کوچیک‌ترین مسائل ممکن، عصبی بشه.
با لرزیدن گوشی، دستش رو به پیش‌بندش کشید و با دیدن شماره‌ی جنو، برداشتش: جنویا، الان کار دارم.
صدای دختری از پشت خط اومد که باعث شد تعجب کنه: سلام، من نابی‌ام، دوست جنو. راستش یه اتفاق کوچیکی افتاده، ما الان بیمارستانیم.. فکر کردم بهتره شما در جریان باشین.
تیونگ قلبش ریخت: بیمارستان؟! تصادف کرده؟!
- نه نه... راستش یه چیزی خورد توی سرش..
تیونگ گره‌ی پیش‌بندش رو باز کرد: آدرس رو برام بفرستین، من الان راه میفتم.
گوشی رو قطع کرد و با عجله بیرون رفت. برای همکارش توضیح داد چی‌شده و بعدش با برداشتن وسایل و کوله‌اش، از کافه بیرون زد و دستشو برای اولین تاکسی تکون داد. همون‌طور که نفس‌نفس می‌زد، سوار شد. دستاشو بهم پیچید: نکنه طوریش شده باشه؟! اگه جمجمه‌اش ترک برداشته باشه چیکار کنم.. وای..
ناخونش رو به دندون گرفت و سعی کرد بغضشو قورت بده.  لحظه‌ای تصویر جنو توی تابوت جلوی چشمش اومد، با وحشت سرش رو محکم تکون داد، جوری که با پنجره‌ی ماشین برخورد کرد.
راننده از توی آینه نگاه عجیبی بهش انداخت و تیونگ سریعا عذرخواهی کرد. نگاهی به پنجره انداخت: ببخشید، زدم لهت کردم.
تیونگ دستاشو توی هم قفل کرد و به سقف ماشین خیره شد: قول می‌دم دیگه نزنم توی سرش، فقط خوب باشه. قول میدم دیگه بهش نگم اینستاگرامش به درد سطل آشغال می‌خوره.. وای خداجون..
اشک‌ گوشه‌ی چشمش رو با آستینش پاک کرد، حس می‌کرد یهویی تموم خیابون‌ها تصمیم گرفتن تا حد ممکن کش بیان و دراز بشن، وگرنه چه دلیلی داشت انقدر طول بکشه تا برسه؟
با متوقف شدن ماشین جلوی بیمارستان، تیونگ کرایه رو پرداخت و تقریبا به سمت پذیرش پرواز کرد. مشخصات جنو رو داد و با گرفتن آدرس، به طرف سالن مربوطه رفت.
با دیدن دختری که براش دست تکون می‌داد به سمت تخت رفت. جنو که با کله‌ی باند‌پیچی شده به تخت تکیه داده بود، با دیدن هیونگش کمی صاف نشست. تیونگ لکه‌های کوچیک خون رو روی پلیور کرمیش دید و دلش فرو‌ریخت. قبل این‌که جنو کلمه‌ای بگه، دستشو بلند کرد تا بزنتش: مرتیکه‌‌ی.. خدایا! می‌تونم بپرسم حواست دقیقا تو کدوم قطعه از قبرستون بوده؟! قسم می‌خورم توی اولین فرصت تموم کتاباتو آتیش می‌زنم!
جنو دستاشو برای دفاع از خودش بالا آورد: هیونگگ! بخدا این‌دفعه تقصیر من نبود!
تیونگ با عصبانیت پتو رو کنار زد تا بقیه‌ی بدنش رو چک کنه: هیونگ و درد، هیونگ و زهرمار!
نابی نگاه متعجبش رو بین دوبرادری که کوچکترین شباهتی به هم نداشتن گردوند. این پسر موسبز و فانتزی سیاه‌پوش کجا و اون جنوی کلاسیک که انگار از توی رمان‌های قدیمی درش آورده بودن، کجا.
جنو در حالی که می‌نالید رو بهش گفت: بهت گفتم بهش زنگ نزن.
تیونگ بی‌توجه به نق‌نقای جنو، چکش کرد: دکترت کجاست؟ از سرت عکس گرفتن؟ قراره امشب بمونی؟ چی‌شد اصلا؟
جنو نفس عمیقی کشید: بابا چیزی نیست! من توی خیابون ایستاده بودم، یهو یه چیزی از اون بالا خورد توی سرم.
تیونگ که عملا چیزی نفهمیده بود با قیافه‌ای گنگ بهش خیره شد: جنویا، ضربه‌ای که تو سرت خورده خیلی شدید بوده نه؟!
نابی با احتیاط به صورت برافروخته‌ی تیونگ نگاه کرد: خب.. واقعا همین اتفاق افتاد. یکی داشت نمای ساختمون رو تمیز می‌کرد و واترجت‌ش2 افتاد و توی سر جنو خورد.
تیونگ اومد حرفی بزنه که دکتر به همراه پسری به سمت تخت اومدن. تیونگ با نگاهی پرسوال اول به پسر غریبه و بعد به جنو نگاهی کرد.
پسر با تعظیم کوتاهی خودش رو معرفی کرد: نا جمین هستم، من واترجتو روی سرشون انداختم.
تیونگ تعظیم کوتاهی کرد، خواست تیکه‌ی سنگینی بهش بندازه که با شنیدن صدای دکتر بیخیالش شد و توجهش رو بهش داد. جنو به هیونگش خیره شد که بین حرفای دکتر می‌پرید و پشت‌‌سر هم سوال می‌پرسید. آهی کشید، می‌تونست ببینه تیونگ تا حد مرگ ترسیده.
جنو آستین تیونگ رو کشید: من خوبم..
تیونگ با مردمک‌های لرزون بهش نگاه کرد و جنو آهسته گفت: جدی می‌گم، خوبم.
جمین به تخت نزدیک شد: من تموم هزینه‌های بیمارستان رو پرداخت می‌کنم. بازم بابت اتفاقی که افتاده معذرت می‌خوام.
جنو به تیونگ اشاره‌ای کرد: برادرم. اشکالی نداره.
جمین دوباره خم شد و معذرت‌خواهی کرد.
نابی که از این جو معذب‌کننده به ستوه اومده بود، به جنو نگاه کرد: می‌خوای امشب پیشت بمونم؟
تیونگ دستشو تکون داد: خودم هستم.
نابی کنار تخت ایستاد و دست جنو رو گرفت: مطمئنی خوبی؟ نیفتی بمیریا.. جدا دلم نمیخواد بمیری جنو!
جنو خنده‌اش گرفت: نگران نباش، خوبم و تقصیر تو نبود.
نابی دستشو فشرد: خوبه. حالا می‌تونم برم با خیال راحت شام بخورم.
جنو خندید: کوفت بخوری.
نابی کوله‌اشو برداشت: توام همینطور. من میرم پس‌. اگه لازمم داشتین زنگ بزنین. واترجت، بای‌بای!
جمین متعجب از لقبی که دختر بهش داده بود تعظیمی کرد. می‌تونست قسم بخوره توی همین چندساعت، به‌اندازه‌ی کل زندگیش خم و راست شده بود.
تیونگ دست جنو رو گرفت و روی صندلی نشست.دونسنگش به چشمای نگرانش خیره شد: من حالم خوبه.
تیونگ به لبخند احمقانه‌اش نگاه کرد: خیلی خری. اگه واقعا یه چیزیت می‌شد من چیکار می‌کردم؟!
جنو سرش رو به تخت تکیه داد، چشماشو بست و غر زد: هیونگ، این زنگو می‌زنم میگم بیان ببرنتا!
جمین سرشو خاروند و سعی کرد مزاحم گفت‌وگوشون نشه. بالاخره بین کل‌کلای آقای جنو و برادر مو‌سبزش، فرصتی پیدا کرد و کیسه‌ی پر از خوراکی و غذارو روی میز کنار تخت قرار داد: من بازم معذرت می‌خوام. خیلی متاسفم که این اتفاق افتاد و امیدوارم خیلی زود بهتر بشین.
جنو با تعجب به خوراکیا زل زد: اصلا لازم نبود..
جمین خجالت‌زده، دستاشو به همدیگه مالید: خواهش می‌کنم قبولش کنین، این کمترین کاریه که می‌تونم انجام بدم!
تیونگ لب پایینش رو کمی جلو داد: ولی هزینه‌ی بیمارستانم شما حساب کردین..
جمین به لبه‌ی هودیش خیره شد: اونو که باید انجام می‌دادم.
جنو با دیدن قیافه‌ی اون دوتا پسر که به نظر می‌رسید هر لحظه ممکنه بزنن زیر گریه، اعتراض کرد: اصلا به من توجه می‌کنین؟! دارم میگم خوبم! این چه قیافه‌ایه گرفتین به خودتون، انگار می‌خواین سخنرانی مراسم ختمم رو انجام بدین. خدای من! تیونگ دست منو ول کن!
جنو با شمرده‌ترین لحن ممکن، کلمه‌هارو هجی کرد: من، خو، بم! آقای نا لطفا اون پلاستیکو بهم بده و خودتم بشین.
جمین با اون نگاه ترسناک، چاره‌ای جز اطاعت نداشت. آهسته روی صندلی نشست و پلاستیکو توی بغل جنو گذاشت.
جنو از بین آیتم‌های متعدد، آیس‌کافی رو به تیونگ داد و برای خودش هم یه آبمیوه‌ی خنک برداشت و پلاستیکو به طرف جمین گرفت: توام بردار.
جمین پلاستیکو گرفت و بعد از کنکاش، یه بسته‌ پپرو رو بیرون کشید.
جنو به تیونگ نگاهی انداخت: به مامان و بابا چیزی نمیگیا..
هیونگش که دیگه خیالش راحت شده بود واقعا سالمه و طوریش نیست، آیس‌کافیش رو سفت چسبید: نه بابا مگه دیوانه‌ام؟
جنو گوشیش رو از جیبش درآورد و به ساعت نگاهی انداخت: تو کافه بهت گیر ندادن؟ چطوری اومدی اصلا؟
تیونگ شونه‌ای بالا انداخت: انقدر سریع زدم بیرون که فرصتش رو نداشتن چیزی بگن. یه روز اضافه می‌ایستم نهایتا.
جنو سری تکون داد و آهی کشید؛ امروزش کلا هدر رفته بود.
نگاهی به جمین انداخت که به صندلی تکیه داده بود و داشت نوشته‌های روی بسته‌ی خوراکیش رو می‌خوند: همیشه انقدر ساکتی؟
جمین سرشو بالا آورد: نه، فعلا باید بابت کارم خجالت‌زده باشم و عذاب‌وجدان داشته باشم.
جنو دستشو تکون داد: وای بیخیال! ولی عجب شغل هیجان‌انگیزی داری. اصلا نمی‌دونستم همچین چیزی وجود داره.
جمین صاف نشست و مثل خودش غیررسمی حرف زد: دقیقا! منم نمی‌دونستم، همین یه هفته‌ پیش فهمیدم! خیلیم ترسناکه، یه نگاه به پایین بندازی ممکنه سرت گیج بره و اتفاقی بیفته که نباید..
جنو توی ذهنش حساب و کتاب کرد: البته تو خیلیم بالا نبودی، من یه‌جورایی شانس آوردم.. به عنوان کار پاره‌وقت انجامش میدی؟
جمین گازی به پپروی شکلاتی زد: نه، تمام‌وقت.
جنو چشماش گرد شد: فارغ‌التحصیل شدی؟! اصلا بهت نمیاد!
جمین لبخند معناداری زد و با مکث گفت: اصلا دانشگاه نرفتم.
جنو ساکت شد. دانشگاه نرفته بود؟! یعنی چی.. چه معنایی جز این داشت که اون آدم شایسته‌ای نیست؟ دانشگاه رفتن کاری داره مگه؟ ذهنش جیغ کشید: همین آدمای بی‌سوادن که جامعه رو به گند می‌کشن!
جمین از توی چشم‌های اقای لی می‌تونست حرف‌هاشو بخونه. خیلی سخت نبود بفهمی مردم راجع به یه آدمی که دانشگاه نرفته چطور فکر می‌کنن. این نگاهو اولین بار توی چشم‌های پدر و مادرش دیده بود و باید قبول می‌کرد دردناکه. کم‌کم بهش عادت کرد چون به‌هرحال لازم نبود خودش رو به همه‌ ثابت کنه یا برای کسی دلیل کاراشو توضیح بده.
تیونگ سکوت رو شکست: کار خوبی کردی، انگار ماها که دانشگاه می‌ریم چیکار کردیم.. هیچی رو از دست ندادی.
جمین لبخند کجی زد و نگاهی به جنو انداخت که معلوم بود سفت و سخت مخالفه.
جلد پپرو رو مچاله کرد: به هرحال هرکسی یه هدفی داره.
تیونگ سرشو تکون داد و تاییدش کرد.
جمین نگاهی به ساعت انداخت، اگه راه نمی‌افتاد ممکن بود به اتوبوس نرسه. از جاش بلند شد و لباسش رو صاف کرد: وقت عظیمته. بازم متاسفم که زدم سرت رو ترکوندم، امیدوارم بهتر بشی.
جنو سعی کرد لبخند کج‌وکوله‌ای بزنه: ممنونم.
تیونگ از جاش بلند شد: بابت همه‌چیز ممنون.
جمین لبخندی زد و برای آخرین بار تعظیم کرد. تیونگ باهاش خداحافظی کرد و دوباره روی صندلی نشست. نیشگونی از رون جنو گرفت: این صد و سیصد بار، مردم رو قضاوت نکن.
جنو با قیافه‌ی دردمندی پاشو مالید:آاای هیونگ! بابا این دانشگاه نرفته! می‌دونی یعنی چی؟!
تیونگ چشم‌غره‌ای رفت: حیف که سرتو بستن نمی‌تونم بزنمت. آره، معلومه یعنی چی. یعنی لی جنو فقط بر اساس یه معیار مسخره به خودش اجازه می‌ده بگه مردم خوبن یا بدن، باارزشن یا بی‌ارزشن. خجالت بکش جنو.
جنو غر زد: من بهت ثابت می‌کنم!
تیونگ نگاه بی‌تفاوتی بهش انداخت: من با تو حرفی ندارم‌. مردک بی‌تربیت.
جنو با اوقات تلخی کوله‌اشو برداشت تا کتابشو پیدا کنه: برو بابا!
تیونگ به صندلی تکیه داد و جنو به فکر فرو رفت و تو ذهنش باهاش  یه دعوای خیالی راه انداخت و برنده شد، بعدش دوباره توی دنیای رومئو و ژولیت غرق شد و تیونگم روی همون صندلی به خواب فرو رفت و جنو رو با خیالات تنها گذاشت. جنویی که هنوز با خودش در جدال بود و سفت و سخت روی عقیده‌اش ایستاده بود؛ چیزی که بعدترها نا جمین خلافش رو بهش ثابت می‌کرد اون به شیوه‌ای که هرگز فراموشش نکنه.

1: رومئو و ژولیت، از شکسپیر.
2: یه چیزی شبیه شلنگ منتهی با سرعت خیلی بیشتر آب رو از خودش عبور میده.
پ.ن: چطورین؟:)) می‌دونم این پارت یکم کوتاهه اما پارت بعد در عوض طولانی‌تره. بالاخره اوضاع داره بهتر میشه و سعی می‌کنم دو پارت در هفته رو اوکی کنم.
بوسه‌ بهتون، ماری.



2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Where stories live. Discover now