عمو و برادرزاده

147 59 28
                                    

جمین پد مرطوب رو زیر چشماش کشید تا اون سایه‌ی سیاه رو پاک کنه، به آینه‌ی تمیز و صاف نزدیک شد و نگاهی دقیق به خودش انداخت.. به‌هرحال بخشی از اون دونه‌های سیاه توی بن‌مژه‌هاش گیر می‌کردن و حتی اگه خودشو کور هم می‌کرد، فایده‌ای نداشت.
بعد از مطمئن شدن از اینکه قیافه‌ی آدمیزادی پیدا کرده، لباساشو عوض کرد و با انداختن کوله‌اش روی شونه‌هاش، از اتاق بیرون رفت. به بقیه خسته‌نباشید گفت و به گرمی ازشون خداحافظی کرد.
از خونه‌ی وحشت بیرون زد، کلاه هودیشو روی سرش انداخت و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.  روی صندلی‌ای نشست و سرما باعث شد لرزی به تنش بیفته. اعصابش بهم ریخته بود، گریه‌های پسر جلوی چشمش می‌اومد و توهینی که بی‌جواب مونده بود..
گوشیشو از جیبش دراورد تا پیاماشو چک کنه.. چت پدرش رو باز کرد، چند تا فایل براش فرستاده بود که چشم‌بسته هم می‌تونست بگه مربوط به شرکت بودن.. هرچقدرم می‌گفت نفرسته، فایده‌ای نداشت؛ انگار به غیر از این هیچ موضوع دیگه ای برای صحبت‌‌کردن نداشتن. بی‌خیال به بقیه‌ی نوتیفیکیشنا نگاهی انداخت، چند تماس بی‌پاسخ از مادرش و پیامی که ازش پرسیده بود کی می‌رسه، کامنتای زیر پست اینستاگرامش و چندین پیام از دوستاش توی گروهشون.
جمین با دیدن اتوبوسی که از دور داشت نزدیک‌و نزدیک‌تر می‌شد، انگشتاشو تند تند روی صفحه‌ی گوشی حرکت داد: اوما، من توی راهم. نیم ساعت دیگه خونه‌ام.
اتوبوس جلوی پاش ترمز کرد و جمین سوار شد و خودشو روی صندلی رها کرد..سرشو به پنجره تکیه داد و به کفشای نایکی ساق‌بلندش چشم دوخت، آخرین مدل روز و مطابق سلیقه‌اش.  دوباره ذهنش گریه‌های پسر رو براش یادآوری کرد و عذاب‌وجدان، روی صندلی کنارش نشست و دستشو دور شونه‌اش انداخت..  جمین اخمی کرد: خب اگه می‌ترسی خیلی غلط می‌کنی که میای.. فحششم من باید بخورم؟! عجب گرفتاری شدیما..
نفسشو بیرون داد و با یادآوری موضوعی، چراغی بالای سرش روشن شد. با شتاب زیپ کیفشو باز کرد و دنبال دفترچه‌اش گشت.. از بین انبوه جلد خوراکیا، هنذفری و کارت‌ ویزیت‌های گوناگون پیداش کرد و بیرون کشیدش.. لباشو روی هم فشار داد و صفحه‌ی مورد نظرش رو پیدا کرد. با خودکار روی خونه‌ی وحشت خطی کشید و نفسشو بیرون داد: اینم نبود. نگاهش روی بقیه‌ی عنوان‌ها موند، نویسنده، آشپز، ورزشکار، انیماتور، مددکار اجتماعی.. روی همشون خط کشیده بود و این اواخر به نظر می‌رسید اون خط‌ها رو داره روی خودش می‌کشه، داشتن غیرقابل تحمل می‌شدن.
سرشو بالا آورد و به بقیه‌ی افراد توی اتوبوس نگاهی انداخت.. خانم میانسالی که رو به روش بود خریداشو توی بغلش گرفته بود و سرش پایین بود، انگار که به خواب فرورفته باشه. جمین با شک به لیستش "صندوقدار فروشگاه" رو هم اضافه کرد.. پسر کناریش لباس ورزشی پوشیده بود و توپ فوتبالش رو بغل گرفته بود و دختری اون‌طرف‌تر، توی کتابی که دستش گرفته بود، غرق شده بود. "کتابدار" هم به لیستش اضافه شد.. به آرومی دفترچه‌ رو ورق زد و به برگه‌های قبلی نگاهی انداخت: بالاخره پیدا می‌شی، تا کجا می‌تونی قایم بشی؟
تا رسیدن به مقصد، سرش رو با گشتن توی اینستا گرم کرد.. پست‌هارو بی‌هدف یکی پس از دیگری با انگشتش کنار می‌زد و محض رضای خدا حتی درست‌و‌حسابی‌ام نگاهشون نمی‌کرد، فقط اینترنت رو هدر می‌داد.
با شنیدن صدای خانومی که می‌گفت رسیده، از صندلی گرمش دل کند، از اتوبوس پیاده شد و مسیر خونه رو پیش گرفت..
دروغ چرا؟ گاهی پشیمون می‌شد، از رفت و آمد با اتوبوس، از انداختن اپل‌واچش ته کشو، از سوییچ ماشینی که کنارش خاک می‌خورد و از به زبون آوردن بعضی کلمه‌ها مثل "مستقل شدن".
انقدر به این چیزا فکر کرد تا خودش رو مقابل خونه پیدا کرد.. وارد شد و سعی کرد بدون ایجاد سر و صدا به سمت آشپزخونه بره. مادرش طبق معمول براش غذاشو توی یه سینی کنار گذاشته بود.. لبخند بی‌جونی مهمون لباش شد، سینی رو برداشت و با قدم‌های محتاط به سمت اتاقش حرکت کرد. .نقشه‌اش توی این یک سال اخیر به خوبی جواب داده بود.
صدایی از گوشه‌ی ذهن جمین بلند شد: صبح‌ها زودتر از همه از خونه بزن بیرون و شب‌ها اونقدر دیر برگرد که همه خوابیده باشن، شاید اینجوری دست از شکنجه کردنت بردارن..
سرشو تکون داد و قاشقش رو پر از برنج کرد.. تلویزیون رو روشن کرد و سعی کرد ذهنشو روی مکالمات شخصیت‌های سریالی که پخش می‌شد متمرکز کنه، اما کور خونده بود. پس اون شبح‌ها توی اتاق چیکار می‌کردن؟ نمی‌شد که بیکار بمونن. می‌شد؟
لقمه‌ی دیگه‌ای رو توی دهنش گذاشت و از جا بلند شد تا لباساشو عوض کنه.. با باز کردن در کمد، شبحی جلوی صورتش ظاهر شد: بهتر نبود پیشنهاد پدرتو قبول می‌کردی؟ یه سال گذشته‌ها..
جمین لباسشو توی سبدی انداخت و بی‌تفاوت تی‌شرتی برداشت.
شبح دیگه‌ای جلوی آینه ظاهر شد: هی! با تو حرف می‌زنه‌ها! فکر کردی به همین راحتیه؟! حتی پس‌اندازت به اندازه اجاره یه سوییت کوچیکم نیست..
جمین به عکس‌های گوشه‌ی آیینه خیره شد: به خاطر اینه ‌که هنوز پیداش نکردم.
توی عکس جمین وسط ایستاده بود و دوستاش کنارش. توی یکی از ده‌ها سفرش به خارج، این عکس رو درست کنار برج ایفل انداخته بودن..
جمین به پسر توی عکس خیره شد، اگه کسی بهش می‌گفت بعدا قراره با این جمین حسابی غریبه بشه، اصلا باورش نمی‌شد اما الان، تنها شباهتی که با پسر توی عکس داشت، اسمش بود. دیگه چیزی از اون خوش‌گذرونی‌ها و ولخرجی‌ها نمونده بود. خبری از جمینی که هرگز گوشه‌ای از کره‌ی خاکی بند نمی‌شد، نبود. عکس بعدی جایی نزدیک آبشار پورلینگ بروک بود، استرالیا.
جمین نگاهشو از عکس دریاچه‌ی زوریخ گرفت. جدا دیگه هیچیش شبیه اون آدم نبود.. نمی‌دونست چجوری به اینجا رسیده، اما می‌دونست دیگه راه برگشتی نداره، دیگه رنگ اون جمینم نمی‌بینه. می‌دونست اگه انتخابش بکنه باید تا تهش بره، حتی اگه اون "ته"، یه دره‌ی هولناک و تاریک و ترسناك باشه.
به تختش برگشت و میون زمزمه‌های نا‌امید‌کننده‌ی شبح‌ها، غذای سرد شده‌اش رو فرو فرستاد و شامش رو خورد.. به پیام‌های دوستاش که حول همون موضوعات تكراري خسته‌کننده می‌چرخیدن نگاهی انداخت، مسواکی به دندوناش کشید و بین پتوهاش گم شد؛ با این امید که چند ساعت خواب، بتونه وزنه‌ی روی شونه‌هاش رو نامرئی کنه.
                                                    ●●●

2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin