آقای مارشملو

217 54 138
                                    


لای پنجره به اندازه‌ی یه بند انگشت باز بود و باد ملایمی که می‌وزید، پرده‌ی سفید رنگ رو به بازی می‌گرفت. خورشید کم‌کم داشت دستاشو به وسط اتاق می‌رسوند و انگشتای پاهاشونو قلقلک می‌داد. حال خوب، جایی بین مولکول‌های هوا پخش شده بود و درست روی تخت، یه هودی مشکی، یه هودی صورتی‌رنگ رو توی بغلش گرفته بود. چه اهمیتی داشت که الان وقت بغل کردن نبود؟ چه اهمیتی داشت که دیوار نه تنها خراب شده بود، بلکه الان احتمالا باید هزینه‌ی بیشتری رو هم برای درست کردنش پرداخت می‌کردن؟

اگه از من بپرسین، میگم هیچی. جدا هیچی توی اون ثانیه‌های معصوم و شاد اهمیت نداشت، جز اون دوتا.

بعد از اون بوسه، پسرک مقادیر زیادی قایم‌موشک بازی کرده بود. دوش گرفته بود تا آثار رنگ یا بهتر بگیم آثار "جرم" رو پاک کنه و روتین‌های پوستیش رو بیشتر از همیشه طول داده بود. بعدشم به بهونه‌ی چک کردن چن، جلوی چشمش آفتابی نشده بود. جهیون هم تصمیم گرفته بود راحتش بذاره و صبر کنه تا خودش به آغوشش برگرده و حالا هردو اینجا بودن. با موهایی نمناک و لباس‌های تمیز، روی تخت ولو شده بودن و بین دست‌های همدیگه تکون می‌خوردن.

تیونگی بالاخره اینجا بود. بین بازوهاش، جایی که می‌باید. این‌که چطور زمان می‌گذشت از دست هردوتاشون در رفته بود و بدون اینکه حتی کار خاصی انجام بدن، فقط کنار هم خوابیده بودن و حضور همدیگه رو مزه مزه می‌کردن. نه سوالی بود و نه جوابی، نه توضیحی می‌خواستن و نه حتی توضیحی داشتن. حتی دلشونم نمی‌خواست به بعد از این فکر کنن. تموم تنها چیزی که مهم بود، همین لحظه بود. همین لحظه‌ای که جهیون حس می‌کرد می‌تونه تا آخر عمرش توی همین حالت بمونه و همین لحظه‌ای که تیونگ داشت سعی می‌کرد به طور کاملا «نامحسوس» به سینه‌اش نزدیک بشه و عطر خوش‌بوش رو نفس بکشه. همون لحظه‌ای که جه از نزدیک‌ترین دریا، کیلومترها فاصله داشت اما صدای برخورد موج‌هارو به همدیگه می‌شنید و آبی خوشرنگش رو حس می‌کرد.

به آرومی موهای تیونگی رو از روی پیشونیش کنار زد و لباشو جایی بین خط رویش موهاش گذاشت. ته که راضی و البته خجالت‌زده بود، لبخند نرمی زد و دستشو روی سینه‌ی جه مشت کرد. انگشتای جهیون به آهستگی و نوازش‌وارانه، روی صورتش کشیده شدن و جه به پسرکی نگاه کرد که به هر لمسی هرچند کوچیک، واکنش نشون می‌داد. جمع می‌شد، می‌خندید، گاهی می‌خواست جلوش رو بگیره و گاهی‌ام بیشتر بهش نزدیک می‌شد و سرش رو درست مثل یه گربه، به سینه‌اش می‌مالید.

دستشو روی گونه‌اش قرار داد و به چشم‌هاش زل زد. اینکه هنوزم خجالت می‌کشید نگاهش کنه باعث می‌شد لب‌هاش کش بیاد و از اون لبخندای چال‌دار شیرین بزنه. انگشت اشاره‌اش رو روی پیشونیش قرار داد و به آرومی پایین کشید. از فاصله‌ی بین ابروهای نسبتا پهنش عبور کرد، تیغه‌ی بینیش رو لمس کرد و به تاج لبش که رسید، دید که چطور تیونگی هول‌ شد، لباش رو توی دهنش کشید و بعد خنده‌ای کرد که باعث شد بخواد دوباره و هزارباره اون لب‌های خوشمزه رو بچشه.

2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora