سیاره‌ی تو

143 55 33
                                    

تیونگ با چهره‌ای مضطرب به دکتر نگاه کرد: یعنی هیچ آزمایشی لازم نیست؟
مرد میانسال مشغول نسخه نوشتن شد: نه. استراحت کنه و داروهاشو مصرف کنه بهتر میشه. علائم دیگه‌ای که نداشت؟
تیونگ سری تکون داد و دوباره توضیح داد: فقط تب. البته صبحم دوبار عطسه کرد.
جهیون چنلو رو به خودش فشرد و قلبش مچاله شد. نفسی کشید و رو بهشون کرد: مطمئنید آزمایش لازم نیست؟!
دکتر دستاشو به هم گره زد و به دو جوون خسته‌ای که بی‌تجربگی از سرتاپاشون می‌بارید، چشم دوخت: پسرم، لازم نیست نگران باشی. بچه‌هام مثل ما مریض میشن و این کاملا طبیعیه.
جهیون نفس لرزونش رو بیرون داد و دست آزادشو چندین بار مشت کرد تا جریان خون، سرمای ناشی از استرسش رو از بین ببره. نگاهی به پسرک نیم‌وجبیش انداخت که حسابی ترسونده بودتشون و بوسه‌ی آرومی روی سرش گذاشت که با نق زدن چن همراه بود.
بالاخره بعد از دیوونه کردن دکتر با سوالاشون و به‌خاطر سپردن تموم توصیه‌هاش، از مطب بیرون زدن و به طرف ماشین رفتن.
تیونگ با نسخه‌ی توی دستش رو به جه کرد: من میرم داروهاشو بگیرم.
جه سرشو تکون داد: خودم میرم. چندتا چیز دیگه‌ام باید بگیرم. سوار شو سرده.
تیونگ نسخه رو بهش داد، چن رو گرفت و عقب نشست. خواست چن رو روی صندلی مخصوصش بذاره که با نق‌نقش مواجه شد و در آغوشش گرفت: پسرک قشنگم.. خوب میشی. جهیون رفت داروهاتو بگیره.. نه آمپول نداری و قول می‌دم داروهاتم بدمزه نباشه. لب‌ولوچه‌ی آویزونشو ببین.. نمی‌دونی که چقدر نگران بود. کل دیشب رو بالا سرت بود و هی چک می‌کرد ببینه بهتر شدی یا نه.
به گونه‌های رنگ‌گرفته‌ی چن نگاهی کرد و نفسش رو بیرون داد. موهاش رو آروم مرتب کرد و بوسه‌ای روی سرش گذاشت: حواست هست که بهترین عموی دنیارو داری دیگه؟ البته عمویی که رسما مامان-باباتم هست.
همون‌طور که با چن حرف می‌زد جهیون هم از داروخونه بیرون زد و به سمت ماشین دوید. سوار شد و داروهارو روی صندلی شاگرد گذاشت.
-من باید برم خونه‌ی جیا و ووجین تا لباسای گرم چن رو بردارم‌. شماهارو برسونم؟
تیونگ از تو آینه به مردمک‌های لرزونش نگاه کرد: با هم بریم.
جهیون آب‌دهنش رو قورت داد و نفسی گرفت: لازم نیست حتما بیاینا.
البته که لازم بود فرشته‌ی نجاتی که تیونگ باشه هم همراهشون بیاد، فقط مسئله این بود که جهیون طاقت یه فروپاشی دیگه رو مقابلش نداشت. نمی‌خواست وقتی می‌شکنه و تیکه‌هاش روی زمین می‌ریزن، تیونگ اونجا باشه و اینو ببینه. با این‌که برخورد پسرک با غم و ناراحتی عادی‌تر از هرآدم دیگه‌ای بود اما جه بازم ته دلش، به هزار‌ویک دلیل احساس ضعف می‌کرد. یه سد جلوی دریای طوفانی درونش ساخته بود و تو این مدت، به خودش اجازه نداده بود یه قطره‌ام از چشماش سرازیر بشه و خوب می‌دونست دیدن خونه‌ی ووجین و جیا، همون ضربه‌ی خیلی محکمه که باعث میشه اون سد، خوردوخاکشیر بشه.
تیونگ لرزش دستاش روی فرمون رو دید و سرشو تکون داد: اونجوری دیر میشه. همه با هم می‌ریم.
جهیون از توی آیینه، صورت سرخ از سرما و لبخند دلگرم‌کننده‌ی تیونگ رو دید و تشکرآمیزترین نگاه دنیارو بهش انداخت. تیونگ چنلو رو به سینه‌اش فشرد و سعی کرد نفس بکشه. می‌دونست مرگ چطوریه. مرگ مثل یه جغد سیاهه که بال‌های بزرگی داره و وقتی طعمه‌اشو به چنگ می‌کشه، سایه‌ی سیاهش تا مدت‌ها روی سر بقیه باقی می‌مونه. ممکنه بتونیم اون سیاهی عادت کنیم، اما هرازگاهی یه اتفاق کوچیک، بهمون تنه‌ای می‌زنه و یادآوری می‌کنه که هی، این اتفاق افتاده‌. اون واقعا مرده و دیگه هیچ‌وقت قرار نیست ببینیش. اتفاق‌های کوچیک و ساده‌ای که شاید هیچ‌وقت نمی‌تونستیم تصورش رو هم کنیم که روزی‌، می‌تونن انقدر قوی و آسیب‌زننده بشن و البته که جهیون هم هیچ‌وقت نمی‌تونست تصور کنه دیدن خونه‌ای که روزی براش شادترین مکان دنیا بود، الان فقط یه کابوس باشه. حتی فکرشم نمی‌کرد که دیدن یه کاسه‌ی صورتی‌رنگ توی کابینت، انقدر بتونه قلبش رو بشکونه، چون فقط مال جیا بوده و چرا راه دور بریم؟ اون هیچ‌وقت خیال هم نمی‌کرد زمانی برسه که دیدن چنلو انقدر براش دردآور و ترسناک باشه. فکرشو هم نمی‌کرد که هرصبح از خودش بپرسه اصلا می‌تونه مثل جیا و ووجین تموم عشق دنیارو بهش بده؟ عشق به درک، اصلا می‌تونه مراقبش باشه؟
همون‌طور که رانندگی می‌کرد، به این سوالات فکر می‌کرد و تیونگ می‌تونست ببینه که طوفان نزدیکه. می‌تونست هاله‌ی مه جلوی چشمای جهیون رو حس کنه و یه‌جورایی یاد تموم دوره‌های آب‌وهوایی مختلفی بیفته که زمانی خودش تجربه کرده بود. می‌دونست حتی دیدن یه پیامک یا زنگ‌خوردن ساده‌ی گوشی هم می‌تونه اونو تلپورت کنه به لحظه‌‌ای که اون اتفاق افتاده، دیگه چه برسه به این‌که با پای خودش بلند شه بره توی اون خونه.
بالاخره وقتی رسیدن، جهیون پارک کرد و تیونگ به مردد بودنش نگاه کرد. با تن صدای آروم، بم و گرمش سکوت یخ‌زده‌ی ماشین رو شکست: مجبور نیستی بیای. می‌تونم هرچی لازم داره رو جمع کنم.
جه ماشین رو خاموش کرد و سعی کرد خودشو جمع و‌جور کنه: بریم.
با هم پیاده شدن و تیونگ ترجیح داد چن رو توی بغل خودش نگه‌داره، چون نمی‌دونست چی قراره پیش بیاد. با هم وارد آپارتمان شدن و با صدای باز شدن در، تیونگ حس کرد دوباره اون هیولا به سینه‌اش چنگ انداخته. با هم رفتن تو و جهیون مستقیم به طرف اتاق چنلو رفت. قلبش اونقدر تند می‌زد که حس می‌کرد ممکنه هر لحظه از سینه‌اش بیرون بجهه. نمی‌خواست نگاهش به اون خونه بیفته و یادش بیاد که همه‌چیز تموم شده؛ اونم به سیاه‌ترین و زشت‌ترین شکل ممکن. تیونگ اما به خونه‌ای نگاه می‌کرد که اثری از زندگی توش باقی نمونده بود و روی وسایلش ملحفه‌های سفید کشیده‌ شده بود.
جهیون از اون‌طرف سعی می‌کرد با سرعت تموم لباس‌ها و اسباب‌بازیارو توی ساک چن جا بده و اشک نریزه. این خونه نمی‌تونست انقدر پر از خاطرات اونا باشه، درحالی که خودشون اونجا وجود نداشتن. این خونه نمی تونست انقدر در نبود اونا، بوی تنشون رو توی خودش ذخیره کرده باشه. این دیوارهای بلند هیچ حقی نداشتن انقدر بهش نزدیک بشن و کاری کنن که حس کنه توی یه زندان گیر‌کرده. قاب‌عکس‌ها هنوز روی دیوار بودن و صورت‌های خندان توشون مشخص بود و خدا می‌دونست قلب جه چقدر با یادآوری این حقیقت که اون صورتا الان زیرخاکن، ترک می‌خورد.
با لرزش گوشیش، از افکار گره‌خورده‌اش دل کند و به اسم "پدر" روی صفحه نمایش خیره شد. نفسشو بیرون داد و به بالا نگاه کرد: آخه الانم وقت زنگ زدنه؟! وای..
خواست جواب نده که پشیمون شد. با کلافگی روی تخت نشست و موهاشو چنگ زد و کشید: الو؟
-سلام. چطوری؟
بین ابروهاشو فشرد و سریع حرف زد: مرسی. کاری داری؟ سرم شلوغه.
صدای خسته‌ی پدرش به گوشش رسید: اره. راجع به چنلوئه. پدربزرگش زنگ زده بود و می‌خواست بچه رو ببینه.
جهیون دستشو روی پیشونیش گذاشت: به چه حقی.. گفتی نه دیگه؟!
- آره‌، حواست باشه بهش. برای این زنگ نزدم. سپردم چندتا دخترو پیدا کنن برات، گفتم بهتره خبر داشته باشی.
جهیون صاف نشست: چی؟!
-نمی‌خوای که اون بچه رو تنهایی بزرگ کنی؟ من نگران این قضیه‌ام..
سرش سوت کشید و لحظه‌ای مکث کرد: و راه‌حلت.. ازدواجه؟! -کاراشو انجام میدم خودم. لازم نیست بهش فکر کنی.
جهیون به آرومی از جاش بلند شد و صداش کمی بالا رفت: راه‌حل لعنتیت ازدواج منه؟! فقط به همین می‌تونی فکر کنی؟!
- آروم باش. فکر نمی‌کنی دیگه وقتشه؟ ۳۲ سالته‌ها!
جهیون پلکی زد و اشکش فرو‌ریخت. با عصبانیت کنارش زد و فریادی کشید: تمومش کن! انقدر وانمود نکن نگرانی! حتی از این وضعیتم داری سواستفاده می‌کنی تا من ازدواج کنم؟! تو دیگه چجور پدری هستی؟
-صداتو برای من بالا نبر! گوش کن ببین چی میگم!
لگدی به میز کوچیک توی اتاق زد و فریاد کشید: نه! تو خوب گوش کن ببین من چی میگم آقای پدر! خیلی نگرانی بیا خودت مراقبش باش و انقدر برای من نسخه نپیچ! وانمود نکن که هیچی راجع به من نمی‌دونی!
پدرش اومد حرفی بزنه که صدای فریاد خش‌دار جه بلند شد: من ووجین نیستم! ووجین مرده! من نمی‌تونم برات مثل اون بشم! من نمی‌تونم یه آدم بی‌عیب‌ونقص باشم و ازدواج کنم و یه زندگی عادی داشته باشم! گوشای لعنتیت سالمن یا بازم باید بگم؟
و بدون این‌که منتظر جوابی باشه، تلفن رو قطع کرد. قفسه‌ی سینه‌اش از شدت عصبانیت بالاوپایین می‌شد و مردمک چشم‌هاش بی‌هدف و سرگردون، از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگه حرکت‌ می‌کردن. جوشش اشک رو توی چشماش حس می‌کرد و حالش از خودش بهم می‌خورد؛ از ضعفش، از احساس حقارتی که داشت و از جهیونی که نمی‌تونست ووجین باشه. دستی به پیشونیش کشید و چندثانیه توی همون حالت موند. تموم بدنش از هجوم احساسات مختلف داشت می‌لرزید و نمی‌دونست باید چیکار کنه، فقط می‌دونست تموم بدنش داره ازش خواهش می‌کنه که خودشو از اون پنجره‌‌ی گوشه‌ی اتاق، پرت کنه پایین.
سعی کرد به خودش مسلط بشه اما چندان موفق نبود. از لای در، جوراب‌های سبز قورباغه‌ای پسرکی رو دید که احتمالا صدای عربده‌هاشو شنیده بود و لحظه‌ای بعد هم صورت نگرانش، که نمایان شد.
-خوبی؟
دستاش رو روی صورتش قرار داد و فشاری به چشماش آورد، البته که نبود، اما زبونش تصمیم گرفت آبروداری کنه: آره.
تیونگ هوای طوفانی اتاق رو به خوبی احساس می‌کرد، اما بازم تصمیم گرفت داخل بره. درو بست و قدمی به جلو برداشت: چنلو رو توی کریرش گذاشتم.
جهیون به سمت دیوار برگشت. جوری که پشتش به تیونگ باشه و اون نبینه که اشکاش آماده‌ی ریختنن.
تیونگ آهی کشید. شونه‌هاش درد می‌کردن و کمرش هم. شبی رو گذرونده بودن که هیچ‌کدوم به اندازه‌ی ده دقیقه هم چشم روی هم نگذاشته بودن و بیشتر از صدبار درجه تب چنلو رو چک کرده بودن. با این‌حال، خودش می‌دونست اگه قرار باشه یکی اوضاع رو بهتر کنه، اون یه‌نفر خودشه.
-می‌دونم چه حسـ...
جهیون فریادی کشید: نه نمی‌دونی!
تیونگ که با صدای ناگهانیش ترسیده بود، از جا پرید و قدمی به عقب برداشت. با حیرت به مردی نگاه کرد که توی چندماه گذشته، حتی نشنیده بود بلند‌تر از حد معمول صحبت کنه. مردی که حتی اگه می‌خواست از فاصله‌ی دوری صداش بزنه، اونقدر نزدیکش می‌شد که لازم نباشه داد بزنه. به جهیونی نگاه کرد که به نظر می‌رسید لبریز شده بود.
لحظاتی توی زندگی همه‌امون هست که احساس می‌کنیم درست مثل یه انبار پر از مواد منفجره‌ایم و فقط یه جرقه کافیه تا از هم بپاشیم. لحظاتی که حس می‌کنیم به جای خون، یه عالمه باروت توی رگامون جا دادن و هرلحظه ممکنه منفجر بشیم. باروت‌هایی که می‌تونن مشکلات خونوادگی، درسی یا کاری باشن. دردها و بارهایی‌ که تمام‌قد روی شونه‌هامون ایستادن و قصد ول‌کردنمون رو ندارن و راستشو بخواین، بعضی وقتا واقعا برای دنیا مهم نیست چقدر تلاش کرده باشیم تا خوددار بمونیم، فقط یه تلنگر کافیه تا احساساتمون با سرعت هرچه تموم، راهشون رو به بیرون پیدا کنن و جهیون هم انگار فقط منتظر یه اشاره بود تا منفجر بشه.
-هیچکس نمی‌فهمه! انقدر وانمود نکنین می‌فهمین چون حالمو بهم می‌زنین! دلم می‌خواد این تظاهرکردناتونو بالا بیارم!
تیونگ با شونه‌های افتاده بهش نگاه می‌کرد که چطور فریاد می‌کشید و اشکاش پایین می‌ریخت. کلمه‌هارو به بیرون پرتاب می‌کرد و مستاصل بودن از نگاه سرگردونش مشخص بود و مطمئن بود اگه کاری نکنه، حداقل اتفاقی که میفته کچل شدن جهیونه، بس که موهاش رو می‌کشید.
جلوتر رفت: داد نزن.
صدای بلند جهیون، دیوارارو لرزوند: کی قراره بشنوه؟! دیگه کی نفهمیده که من یه بایپولار1 احمق بی‌عرضه‌ام که حتی نمی‌تونم از پس خودم بربیام، چه برسه به یه بچه؟!
تیونگ نزدیک‌تر رفت و مچش رو گرفت.
جهیون دستش رو با ضرب محکمی کشید: ولم کن!
نفسش رو بیرون داد  و دوباره مچ دستش رو با تمام قدرتش گرفت: بسه. داری به خودت آسیب می‌زنی.
لحظه‌ای توی سکوت بهم نگاه کردن وجهیون متوجه نشد که چجوری بغضش ترکید. پسرک نگاش کرد که چطور ساعدش رو روی چشماش گذاشت تا آخرین تلاشش در جهت خورد نشدن غرورش، بی‌نتیجه نمونه. آستینش رو کشید و با هم کف زمین نشستن. اون سد شکست و صدای هق‌هق بلند جه، توی اتاق پیچید. تیونگ توی سکوت، به قطره‌های اشکی نگاه می‌کرد که از گونه‌هاش و کناره‌های بینیش سرازیر می‌شدن؛ می‌دونست اونا فقط اشک نیستن، بلکه آخرین قطره‌های غرورشم هستن که جلوی اون دارن نیست‌ونابود میشن‌. دستشو با احتیاط به کمر جهیون نزدیک کرد اما پشیمون شد. تمام کاری که تیونگ کرده بود مراقبت از اون و چنلو و ول کردن پروژه‌ی نقاشیش بود و اون مردک دراز صفر و یکی، دستشو هل داده بود و سرش فریاد کشیده بود. درکش می‌کرد، احتمالا حالش خوب نبود اما این دلیل خوب و کافی‌ای برای نادیده گرفتن کاری که کرده بود نداشت؛ اونم برای پسری مثل تیونگ که حساس و ملاحظه‌‌گر بود. دستشو دور کرد و دور زانوهاش حلقه کرد. کمی با خودش فکر کرد، ممکن بود جه بتونه دستشو پس بزنه، اما به کلمه‌ها که نمی‌تونست جفتک بندازه.
-محض اطلاعت آقای جانگ، تو نه بی‌عرضه‌ای و نه احمق. تو فقط خسته‌ای و نیاز به استراحت داری.
از جاش بلند شد و بدون زدن حرف دیگه‌ای، دنبال وسایل چنلو گشت تا جمعشون کنه. عصبانیت و حرصش رو سر لباس‌های تاشده خالی کرد و یکی پس‌ از دیگری توی ساک چیدشون و تا می‌تونست، روی هم فشارشون داد. جه صدای کشیدن زیپ کیف رو شنید و ثانیه‌ای بعد پسرک از اتاق بیرون رفت تا اونو با افکارش تنها بذاره و خب، لازم نبود خیلی آدم باهوشی باشی تا از طریقه‌ی بسته شدن در بفهمی که یه پسر کله‌سبز، عصبانی و ناراحته.
جهیون پس از این‌که کمی به اون بلبشوی درونش مسلط شد، دستی به موهاش کشید و با حسی ده‌برابر بدتر از قبل، از جاش بلند شد. می‌تونست حس کنه مادرش از گوشه‌ی اتاق بهش خیره شده و داره با نگاهش، سرزنشش می‌کنه. مثل یک‌ پسربچه‌ی خطاکار، سرشو پایین انداخت و برای تماشاچی‌های نامرئی توی اتاق، اظهار پشیمونی کرد.
تیونگ از اتاق که بیرون رفت ساک رو با حرص روی زمین ول کرد و به طرف چنلو رفت. اخم کرده بود و احساس می‌کرد گوشاش از شدت عصبانیت، قرمز شدن و الانه که ازشون دود بزنه بیرون. چنلو توی سکوت داشت حرکاتش رو دنبال می‌کرد و انگار که از اوضاع متشنج باخبر باشه، آروم سرجاش نشسته بود و صدایی ازش نمی‌اومد. تیونگ با دیدن چشم‌های معصوم و درشتش، دلش غنج رفت. با اون درخت‌چنار دراز و بی‌خاصیت قهر بود، با چنلو که قهر نبود. به آرومی جلوی کریرش خم شد و دوزانو نشست. چنلو با دیدنش نقی زد و دستای کوچولوش رو دراز کرد. قلب تیونگ توی سینه‌اش کله‌معلقی از شادی زد و چنلو رو بغل کرد. آقای چال‌لپیان، حالا دیگه اونقدر می‌شناختش که دستشو براش دراز کنه و تقاضای بغل کنه. تیونگ با حس دمای بالای بدنش، آهی کشید و به سمت داروها رفت: آخه آقای چن‌چن.. چرا باید تو مریض بشی؟
کمی بعد‌تر جه بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنه، با سری پایین و شونه‌هایی افتاده، با چندین وسیله توی دستش از اتاق بیرون اومد. تیونگ حواسشو به چن داد و سکوت کرد. بالاخره وقتی کارشون تموم شد، یکی از یکی عصبانی و خسته‌تر، از خونه بیرون زدن و به سمت ماشین رفتن. توی مسیر برگشت به خونه، جهیون تموم تلاشش رو کرد که سرش رو به فرمون نکوبه و تیونگ به اسباب‌کشی فکر کرد. همون‌طور که نوشته‌های روی تابلوهارو می‌خوند، مشغول جمع زدن رقم‌های کارت‌های بانکیش توی ذهنش شد. به ماشین‌های درحال گذر، تیرهای چراغ برق و درخت‌ها نگاه می‌کرد و خودش رو سرزنش می‌کرد.
شبحی‌ام کنارش نشسته بود و سرزنش می‌کرد: خری. محبت و وقتت رو برداشتی و فرت و فرت خرج یکی می‌کنی که لیاقتش رو نداره‌.
تیونگ نگاهی به چنلو که خوابیده بود انداخت و کسی توی ذهنش دست‌به‌سینه، جواب شبح رو داد: خب نیاز به کمک داشت! اون تنها مونده بود، با یه بچه!
تیونگ توی صندلی فرو رفت و صورتش رو به سمت چن برگردوند، بلکه با شمردن مژه‌هاش بتونه حواسش رو پرت کنه.
جهیون پشت چراغ قرمز ایستاد و از توی آینه به نیم‌رخ پسرک خیره شد. لب‌هاش برعکس همیشه بی‌حالت بودن و این باعث می‌شد بیشتر از قبل به خودش فحش بده.
لحظه‌ای تیونگ سنگینی نگاهش رو حس کرد و به آینه چشم دوخت. جه با دیدن نگاه دلخورش ذوب شد و تیونگ سرشو سریع برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
اتفاقای عجیبی داشت می‌افتاد. تیونگی که کلا از آدما فراری بود، حالا به یکی که نه، به دوتاشون نزدیک شده بود و جهیون که تا قبل از این، حتی نمی‌تونست مراقب خودش باشه، حالا مسئولیت یکی دیگه رو هم تمام‌و‌کمال به عهده گرفته بود. تیونگی که خودشو اونقدر از آدما دور نگه‌داشته بود که صدای احساساتشون رو نشنوه، حالا به یکیشون اجازه داده بود به قلبش لگد بزنه. جهیونی که رسما به هیچ‌چیزی جز خواب و نمردن اهمیت نمی‌داد، حالا برای یه جوجه‌ی سبز، عذاب‌وجدان می‌گرفت؛ عذاب وجدانی که در مقابل پدرش حتی وجود خارجی‌ام نداشت. اتفاقای عجیبی داشت می‌افتاد و هیچ‌کدومشون حتی متوجهش هم نبودن.

جنو در کافه رو هل داد و وارد شد. درو برای نابی و بقیه نگه‌داشت و بعد با هم به سمت یه میزخالی حرکت کردن. جنو دنبال جمین گشت و وقتی پشت‌ صندوق دیدش، براش دستی تکون داد. پسرک با گونه‌هایی که تغییررنگ داده بودن، لبخندی زد و سعی کرد حواسش رو به حرف‌های مشتری روبه‌روش بده‌. بعد ازگفت‌وگوی اون شبشون، جنو تقریبا به هر بهونه‌ای، خودش رو به اونجا می‌رسوند تا درس بخونه و با جمین گپی بزنه. طی این مدت، از همدیگه یه شناخت سطحی پیدا کرده بودن و جمین بیشتر از قبل امیدوار شده بود که بتونه قلبش رو یه تکونی بده. حالا دیگه جنو می‌دونست که اون تک‌فرزنده، ازش یه سال کوچیکتره و پدرومادرش هردو شاغلن و یه‌جورایی پولدارن. می‌دونست لباسای اسپورت رو دوست‌داره و همیشه کتونی می‌پوشه.
جمین هم فهمیده بود که اون پسر قد‌بلند مومشکی اخمالو، اون‌قدرام بداخلاق نیست. خودساخته‌اس ولی اعتماد به نفسش رو مرتب له می‌کنه، پدر و مادرش توی یه شهر کوچیکتر زندگی می‌کنن و برادرش داره رشته‌ی نقاشی رو تموم می‌کنه. می‌دونست چندتا خال روی صورتش داره و چطور دستاشو توی هم قفل می‌کنه. می‌دونست پالت‌رنگ لباس‌هاش، پر از رنگ‌های گرم و خنثی‌است و می‌دونست با چجور شوخیایی می‌خنده.
بالاخره همه پشت میز قرار گرفتن و جنو بدون این‌که به صندلیش تکیه بده، مستقیم و منتظر به جمین نگاه کرد. پسر با عجله منوهارو برداشت و با انرژی‌ای دوچندان که ناشی از دیدار دوباره‌ی خدای یونانیش بود، به سمتشون حرکت کرد.
جنو با دیدنش لبخندی زد: خسته نباشی.
جمین سری تکون داد و با لب‌هایی که به خنده باز شده بودن، جواب سلام پرسروصدای اکیپ رو داد و ازشون سفارش گرفت.
-یه لاته وانیلی، یه کیک شکلاتی، یه.. هندری دو دقه خفه‌شو! نه سیب نداریم با کافی‌ات بخوری..این ده‌هزاربار! ببینم این آمریکانو مال توئه دیگه جنو نه؟
جنو تصحیحش کرد: نامریکانو.
جمین لحظه‌ای دست از نوشتن برداشت و نگاهی به چشم‌هاش انداخت که به‌خاطر خنده هلالی شده بودن و قلبش جیغ بنفشی کشید؛ پس اون‌شب حواسش بود.
نگاهشو به سفارشا داد و لب پایینش رو با استرس شیرینی گاز گرفت: اوکی. یه آیس‌تی هم برای خانم نابی.
جنو کمی به جلو خم شد و نگاش کرد: امشب بعد از کارت، برنامه‌ای داری؟
جمین احساس کرد قلبش توی گلوشه. آب‌دهنش رو قورت داد: چطور؟
اشاره‌ای به بقیه کرد: قراره برن خراب‌بازی. تو نمیای؟
جمین نگاهی به ساعتش انداخت. خسته بود و این آخرین شیفت کاری این هفته‌اش بود. دلش می‌خواست بره خونه، یه دوش بگیره، توی تختش دراز بکشه و با راحت‌ترین شلوارکش بخوابه و خیالش راحت باشه که لازم نیست فردا با اون آلارم کوفتی که صدای مرگ می‌داد، بیدار بشه. اما جنو با چشم‌های کشیده‌اش بهش زل زده بود و منتظر جوابش بود. چیزی که نه گفتن رو ده‌‌هابرابر سخت‌تر می‌کرد.
-میام.
جنو لبخندی زد: اوکی. منتظرت می‌مونیم.
جمین سری تکون داد و ازشون دور شد. نفسی گرفت و فحشی به خودش داد: خری. وای که چقدر خری تو ناجمین.
غر زد: ولی می‌تونم پیشش باشم! روز تعطیلمم هست! غر نزنا..
به کارش سرعت داد و سعی کرد تا تموم شدن شیفتش، خرابکاری‌ای بار نیاره. اختیار چشماش دستش نبود و مرتب به سمت جنو کشیده می‌شدن و با دیدن نگاه گاه‌وبی‌گاهش، دست‌وپاشو گم‌ می‌کرد. وقتی آخرین سفارشو حاضر کرد، به سرعت گره‌ی پیش‌بندشو باز کرد و به طرف سرپرستش رفت تا ازش اجازه بگیره امشب زودتر بزنه بیرون. بعد از جلب رضایتش و برداشتن وسایلش، نگاهی به آینه‌ی کوچیک انداخت و کمی سر و وضعش رو مرتب کرد. نگاهی به لکه‌ی قهوه‌ی روی جینش انداخت و هودیش رو صاف کرد. بند‌ کتونی‌های گرون‌قیمتش که یادگاری از دوران "بچه پولدار" بودنش بودن رو دوباره بست و با کوله‌ی جمع‌وجورش به سمتشون رفت.
جنو آخرین جرعه‌ی نامریکانوش رو نوشید و بهش نگاه کرد که نزدیکشون می‌شد: بریم؟
هندری دستی روی جیبش کشید تا از وجود سوییچ مطمئن بشه: بریم.
نابی زودتر از همه بلند شد: من جلو می‌شینم.
هچان لباش آویزون شد: نوبت منه!
هندری نگاهی به پاپی بامزه‌ی کنارش انداخت: راست میگه، بذار فول‌سانمون جلو بشینه..
نابی به هچان لوس‌شده نگاه کرد و خنده‌اش گرفت: پاشین دیگه! توام خودتو جمع کن.. کسی درخواست اگیو نکرد.
جنو بلند شد و پالتوش رو برداشت تا بپوشه: خجالت بکشین، اگه قرار باشه کسی جلو بشینه اون جمینه!
جمین سرشو تندتند تکون داد: نه مرسی.
آخه روی صندلی جلو که نمی‌تونست کنار جنو بشینه، می‌تونست؟
با هم از کافه خارج شدن و جمین ترجیح داد فکر کنه جنو درو برای اون باز نگه‌داشته و تو دلش قربون‌صدقه‌ی جنتلمنش رفت. به‌هرحال وقتی قلبش اونجوری بازی درمی‌آورد، نمی‌تونست خیلی منطقی فکر کنه و به خودش بگه اون درو برای همه باز کرده. اما به هرحال قبل از خارج شدن جمین، می‌تونیت ولش کنه، نمی‌تونست؟
همه سوار ماشین شدن و جنو و جمین به همراه نابی عقب نشستن. نابی گوشیش رو از جیبش درآورد و مشغول تایپ کردن شد: هچان آهنگ بذار.
جمین که به‌خاطر سردرد، کمی اخماش توهم بود، به نیم‌رخ جنو نگاه کرد که با اهنگ درحال زمزمه بود و لبخند کمرنگی زد. نابی گوشیشو به طرف جمین گرفت و آروم بهش ضربه‌ای زد: اینو ببین.
جمین گوشیو ازش گرفت و گیج، به نوتی که باز شده بود نگاه کرد.
- جنو رو به دستش بیار، فایتینگ!
جمین با حیرت بهش نگاه کرد و لب زد: تو می‌دونستی؟!
نابی با لبخند سری تکون داد و بهش اشاره کرد تا گوششو بیاره جلو: فکر کنم تنها کسی که نمی‌دونه، خود احمقشه.
جمین خنده‌اش گرفت: این‌طوری نگو بهش..
نابی لبخندی به نگاه شیفته‌اش زد و توی یه حرکت ناگهانی، دستشو دورش انداخت و به خودش فشارش داد: آیگو کیووووووت!
جنو سرش رو برگردوند و با دیدن جمین که داشت مچاله‌ می‌شد، خنده‌اش گرفت: ولش کن لهش کردی!
شونه‌‌اش رو گرفت و از نابی دورش کرد، بدون اینکه بدونه اون لمس ساده، کاری کرده که روح جمین، یه سری به آسمون هفتم بزنه و برگرده. جنو دستش رو برداشت و رایحه‌ی قهوه و وانیل رو به مشام کشید. لبخندی زد و با اهنگ مشغول خوندن شد، امروز از اون روزهایی بود که حالش "بی‌دلیل" خوب بود.
به جنو بازم نگاه کرد و از توی آینه نگاهش به هچان افتاد که از توی آینه با نیش باز بهش خیره شده بود. هچان چشمکی بهش زد و جمین چشماشو با دستش پوشوند: آقاااا... این خیلی خجالت‌آوره!
جنو که به خاطر آهنگ، صداشو درست نشنیده بود به طرفش خم شد: چی؟!
جمین دستاشو سریع برداشت: هیچی! هیچی!
نابی لباشو گاز گرفت و سرشو به سمت پنجره برگردوند تا نخنده. جنو که گیج شده بود به رفتارای عجیب‌و‌غریبشون خیره شد: چیکار دارین می‌کنین؟
هندری صدای آهنگو کم کرد: رسیدیم.. بریزین پایین.
بعد از پارک‌کردن ماشین، همشون پیاده شدن و به سمت کلاب رفتن. جمین دستی به شقیقه‌اش کشید، صدای آهنگ رو از همینجا هم می‌تونست حس کنه و ذهن خسته‌اش داشت التماس می‌کرد داخل نره، اما نگاه منتظر جنو همه‌چیز رو عوض کرد. همه با هم داخل رفتن و به طرف مبل‌چرم مشکی‌رنگی حرکت کردن که به اندازه‌ی همه‌اشون جا داشت. جمین که روی مبل نشست، عضلاتش شل شدن: آخیش..
جنو کنارش ایستاد و پالتوش رو درآورد. جمین بی‌پروا بهش خیره شد. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی پوشیده بود که دقیقا نمی‌فهمید به چه دلیل‌‌کوفتی‌ای باید انقدر توی قسمت روناش تنگ باشه و پلیور نخودی‌رنگی روی تنش نشسته بود که داشت آستیناش رو بالا می‌زد و خب لعنت بهش، چون که جمین با دیدن این صحنه بدون این‌که چیزی خورده باشه، داشت احساس سرخوشی می‌کرد.
جنو کنارش نشست و نگاهی به ساعت مچیش انداخت. هچان قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، بهش پرید: زهرمار! اصلا برام مهم نیست که تا کی وقت داریم برگردیم خوابگاه. خفه‌شو جنو! از الان دارم بهت می‌گما!
جمین خندید و نابی اشاره‌ای به پیش‌خدمت کرد: چی‌ می‌خورین؟
پسرک خسته، سرشو به مبل تکیه داد و چشماشو بست: هرچی ارزون‌تره.
نابی به منو نگاهی کرد: آب؟ یخم دارن..
جنو اعتراض کرد: یاااا! اذیتش نکن نابی..
نابی نگاه معناداری به هچان انداخت: جنو شی.. آدم شدی برای من؟!
نگاه بی‌تفاوتی بهش انداخت: برو بابا..
بالاخره بعد از یه عالمه کل‌کل و بحث، سفارش دادن و همگی مشغول شدن. جمین لیوانش رو برداشت و کمی تکونش داد. صدای آهنگ توی گوشاش زنگ می‌زد و باعث می‌شد بخواد کل‌ اون دم‌ودستگاه رو روی سر دی‌جی خراب کنه. به پسر و دخترایی که باهم می.رقصیدن نگاهی انداخت و نورهای رنگی، باعث شد سرشو برگردونه و به جنو نگاه کنه که داشت حرف می‌زد. به شونه‌اش نگاه کرد و آهی کشید، از اومدنش پشیمون شده بود.
-تموم چیزی که من می‌خوام اینه که بهم اجازه بدی سرمو روی شونه‌ات بذارم و تورو "عزیزم" صدا کنم. جنو شی، این خیلی خواسته‌ی زیادیه؟ گاهی از این‌همه سروصدای قلبم خسته می‌شم. می‌دونی؟ همه‌اشم هیجان‌انگیز نیست. تو جلومی، نزدیکمی ولی به نظر می‌رسه یه شیشه بینمون کشیده شده و من می‌ترسم بشکنمش. می‌ترسم این‌کارو کنم و تو فکر کنی می‌خوام بهت آسیب بزنم. می‌ترسم خورده‌شیشه‌ها توی پات برن و ازم متنفر بشی. می‌ترسم این دیوار شیشه‌ای رو بلند‌تر و ضخیم‌تر از قبل بسازی و دیگه نخوای منو پشتش ببینی و من؟ من به احمقانه‌ترین شکل ممکن حاضرم به قلبم دستور بدم که باید همه‌اشو تحمل کنه تا بتونم تورو همین‌جوری کنار خودم داشته باشم. تو کنارم می‌شینی و من حتی می‌ترسم وقتی نگات می‌کنم، از چشمام همه‌چیز رو بخونی، بری و پشت‌سرتم نگاه نکنی. این دیگه هیجان‌انگیز، عاشقانه و باحال نیست. غم‌انگیز، سخت و دردآوره.
جنو که سرش رو برگردوند، گفت‌وگوی ذهنی جمین قطع شد و لبخند کمرنگی زد. جنو با دیدن قیافه‌ی خسته‌اش کمی به طرفش خم شد: خوبی؟
سری تکون داد: فقط خستمه.
جنو بالای لبش رو خاروند: اینجا سردرد می‌گیری.. می‌خوای بریم تو تراس؟ فکر کنم اون‌طرفه..
سری تکون داد و با کرختی بلند شد. جنو برای بقیه توضیح داد: یکم سرش درد می‌کنه، میریم یه هوایی بخوریم.
هندری لبخندشو نگه داشت: اوکی. ما همین‌جاییم.
جنو جمین رو راهنمایی کرد و به محض دورشدنشون، هچان جیغ خفه‌ای کشید: خیلی بهم میاااااان!
نابی سری تکون داد: جنو ترسیده.. امیدوارم گند نزنه‌.
هندری سری تکون داد: فکر نکنم اتفاقای خوبی بیفته.. امیدوارم تهش هیچکدومشون بگا نرن. این دوتا رسما از دوتا سیاره‌ی مختلفن و جنو حتی گی هم نیست!
نابی موهاشو کنار زد: ولی استریت‌ هم نیست.. نگاهشو به جمین ندیدی؟ یا طوری که بهم نزدیک شدن؟ من تاحالا ندیدم به دختری اونجوری نگاه کنه..
هندری نفسی گرفت و سرشو تکون داد. بهم نگاهی انداختن و لبخندی زدن، همشون به خوبی حس می‌کردن جنو عوض شده. بیشتر بیرون میره و روحیه‌اش بهتر از قبله. باهاشون به دورهمیا میاد و پرحرف‌تر هم شده و خب، این تغییرا خیلی بی‌ربط با جمین هم نبود.
به نظر می‌رسید اون پسر به سختی اما باموفقیت، پا به سیاره‌ی جنو گذاشته بود و حالا درحال کشف‌کردنش بود. می‌ترسید، می‌خندید، عصبانی می‌شد. از این‌همه حس مختلف گیج می‌شد و همه‌ی اینا باعث می‌شد بیشتر و بیشتر باهاش آشنا بشه. اون تصمیمش رو خیلی‌وقت پیش گرفته بود. اون پسر با اون تیپ عجیب‌وغریب و کلاسیکش، همونجایی که روی تخت‌ بیمارستان چشماشو باز کرد و با سرزنش بهش خیره شد، دلش رو برده بود و جمین عزمش رو جزم کرده بود که بهش نزدیک بشه و حالا اونجا بود. کنارش ایستاده بود و باد سرد توی موهاشون می‌پیچید و به چشم‌انداز سئول نگاه می‌کردن. جنو سعی می‌کرد با بحث‌کردن، سرحالش بیاره و جمین به حرف‌های احمقانه و بی‌مزه‌اش می‌خندید. بحث‌های منطقی و جدی ذهنش رو فراموش می‌کرد و قلبش برای صدای بم و آروم جنو ذوب می‌شد. مهم نبود که هنوز نتونسته بود قلبش رو فتح کنه، اون از ورودی سفت‌وسخت اون سیاره‌ی لعنتی رد شده بود و از شرایط جوی عجیب، نیروی گرانش زیاد و چیزهای دیگه‌اش جون‌سالم به در برده بود و می‌تونست از پس بقیه‌اشم بربیاد؛ چون اون اونجا بود، توی سیاره‌ی جنو.
1. قسمت بعدی راجع به این کلمه بیشتر می‌فهمیم.
پ.ن: ایدی تلگرام عوض شده، اینه: ivy_fanfiction
پ.ن۲: دانشگاه شروع شده و بی‌نهایت غمگینم که امکان داره کم‌کار بشم. ببخشید که نشد پنج‌شنبه آپ کنم. می‌بوسمتون.




2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin