تیونگ به کاغذهایی که اطرافش پخش شده بود لبخندی زد و با آرامش مداد توی دست چن رو ازش گرفت: عزیزکم، اینجوری به خودت آسیب میزنی. بیا، برات یه زرافهی قشنگ میکشم.
چنلو با خنده تلاش کرد کلمات رو تکرار کنه و تیونگ به جوجه رنگیای که داشت قد میکشید نگاه کرد. با یه حرکت اونو در آغوش کشید و بلندش کرد: ای خدا.. ای خدا جون.. چقدر تو خوردنیای آخه بچهی من! بیا ببینم.. اینجوری خوبه؟ یه زرافهی صورتی.. ناه؟ خب. نظرت راجع به یه پیشو چیه؟ یه پیشوی نرمالو و گرمالو و خوردنی درست مثل خودت. ای وای دوست نداری؟ خب باشه.. بیا.. پاشو یکم راه بریم..
با هم به سمت پیانوی نویی رفتن که به تازگی به خونهاشون اضافه شده بود و چنلو هنوز هیچی نشده، عاشقش شده بود. مدام میخواست بهش نزدیکش بشه و صداشو در بیاره.
تیونگ به آرومی روی صندلی قرار گرفت و به چن اجازه داد برای تماشاچیهای خیالیش، آهنگ مندرآوردیش رو بنوازه.
به کمر و شونههای خستهاش استراحتی داد و توی ذهنش اتودهایی که زده بود رو کنار هم چید. توی این مدت، مثل کسی بود که بالاخره تونسته بود بارهای سنگینش رو روی زمین بذاره و کمی پرواز کنه. حالا با خیال راحت، تقریبا بدون اینکه نگران چیزی باشه، به کارهای روزمرهاش میرسید و از انجام دادن تکتکشون لذت میبرد. تراپی رو هنوز ادامه میداد و توی همین مدت نسبتا کم، تونسته بود کمی روح رو به کالبد پسرک کوچیک و آسیبدیده درونش برگردونه. اینطوری نبود که دقیقا راهحل مشخصی برای مشکلش پیدا کرده باشه، نه هنوز. فقط تصمیم گرفته بود به احساساتش کمتر سخت بگیره.
روزها کمی رنگ رو به تن برهنه تابلوها میکشید، ساعتها با گیاهای کنار پنجره قدی حرف میزد، آشپزی میکرد و با چنلو وقت میگذروند. براش قصه میخوند، باهاش بازی میکرد و بهش اجازه میداد دنیاش رو به جای بهتری برای زندگیکردن تبدیل کنه.
به کلاویههای سیاه و سفید نگاهی کرد و با دیدن چهرهی ذوقزدهی چنلو، خندهاش گرفت. به زور اونو از پیانو جدا کرد و دوباره کف زمین نشستن. تیونگ با صبوری تموم، کاغذهایی که چندتاشون کمی کثیف و چندتاشون هم مچاله شده بودن رو کنار هم قرار داد، به تصویر نهایی نگاهی انداخت و لبخند کوچیکی زد. چیزی نبود که میخواست، اما از هیچی بهتر بود.
همونطور که مشغول زمزمه کردن آهنگی برای پسر کوچولوش بود، صدای چرخیدن کلید رو توی در شنید و لبخندش عمیقتر شد.
جهیون درحالی که درو میبست، دنبال تیکههای قلبش گشت و اونارو درحالی که مشغول بازیکردن با همدیگه بودن پیدا کرد.
تیونگ به چنلو که داشت دوباره اتودهاش رو مچاله میکرد خندید: خوشگل من.. نکن.. دستت رو میبری! میخوای بشینی روش؟ باشه.. بفرما و ماتحتت رو بذار اینجا. هیچ اشکالی نداره، به هرحال باید دوباره بکشمشون..
جهیون وسایلش رو زمین گذاشت و منتظر ایستاد تا چنلو با قدمهای کوچیکش به سمتش بیاد: من خونهام!
ته به آرومی از جاش بلند شد و همینطور که به خودش کش و قوس میداد به سمتش رفت: هاییی..
جهیون بوسهی کوتاهی روی گونهاش گذاشت: سلام عزیزم.. چنلو الان نمیتونم بغلت کنم، میرم دستامو بشورم و لباسامو عوض کنم.
تیونگ دست نقلی چن رو گرفت: ما میریم غذاتو گرم کنیم. بیا پسرکم.. مراقب باش.
جهیون که از دیدن قیافهی آروم تیونگ خیالش راحت شده بود، گذاشت خستگی اونو درآغوش بگیره و با حوصله تموم، کاراش رو انجام داد. میدونست پسرک چقدر روی اینکه به خودش برسه و حواسش به خودش باشه حساسه، پس درحالی که توی آینه لبخند میزد،صورتش رو شست. بعد از اینکه راحتترین لباسهاش رو پوشید، قوطی مولتیویتامینش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. نهایتا وقتی از پلهها سرازیر شد، حس کرد دلش برای اون دوتا پر میکشه: تیونگ؟ تیوای؟ یونگی؟ تیونگی؟ چنچن؟ کجایین؟
ته همونطور که دست چن رو از توی ماستمیوهای بیرون میکشید بهش جواب داد: اینجا! بدو بیا غذات سرد شد!
و جهیون مثل یه پسر کاملا خوب، سر میز نشست و با لذت عطر غذارو به مشام کشید: وقتی کار پیدا کنی و رسما شاغل بشی، دلم حسابی برای این دوران تنگ میشه.
تیونگ دستمالی رو روی انگشتای چن کشید و اونو توی صندلی مخصوصش قرار داد: برات درست میکنم، غصه اونو نخور. چنچن بیا ببین چی داریم اینجا.. سیب! بیا ویردو کوچولوی من. بزن توی ماستت بخور. اینجوری..
به آرومی روی صندلی نشست و خودشو به جهیون نزدیک کرد. همونطور که با لذت غذا خوردنش رو نگاه میکرد، بوسهای روی بازوش کاشت و به همون آرومی به سرجاش برگشت.
جهیون دستش رو دراز کرد و انگشت کوچیکهی تیونگ رو گرفت: تو هیچوقت به من نه نمی گی و این نگرانکنندهاس.
پسرک ناخونکی به غذاش زد: یه کاسه برنج که دیگه این حرفارو نداره، درست کردنش راحته. آب میخوای؟
جه سری تکون داد: آره لطفا.. اما جدا میگم، لطفا اگه لازمه بهم بگی نه، بگو!
YOU ARE READING
2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬
Fanfictionروایتی از زندگی، عشق و بار سنگین روی شونه هامون. *تمام شده* Couple: Jaeyong, Nomin Genre: Drama. Psychological