جنو کلمات رو توی ذهنش تکرار کرد و گوشهی خودکار رو به لبش کشید: چرا باهاش صمیمی برخورد کردم؟ اه حالا فکر می کنه جدا ازش خوشم میاد .. فاک بابا همش تقصیر اون هچانه. چرا باید به اکیپمون راهش میداد؟
جزوهاش رو ورق زد و اخم کرد: خیلی احمقی جنو.. حتی بهش گفتی بستنیش خوشمزهاس..
شبحی از کنارش رد شد: ولی تو حتی بلد نیستی یه گاو رو بدوشی، چه برسه به اینکه با شیرش بستنی درست کنی.. احمق خر!
جنو سرش رو تکون داد: در عوضش بلدم این فعل کوفتیو به هزارتا زمان صرف کنم! خفهشو!
شبح نیشخندی زد: باشه، مهارت و پول درآوردنش رو نادیده میگیریم.. ولی محاله بذارم فراموش کنی چطور رفتی پای اون میکروفون و اون حرفارو زدی!
کلافه سرشو بین دستاش گرفت و نالهای کرد: توروخدا دهنتو ببند... نیمساعته رو همین یه صفحهایم!
شبح قهقهه زد: جوگیر شدی آره؟ تو برای رفیقاتم همچین کاری نمیکنی.. خواستی خودتو جلوش باحال نشون بدی؟ جنویا.. بیا روراست باشیم. تو چیزی جز یه نرد حوصلهسربر نیستی!
نفسش رو بیرون داد و چشماش رو روی کاغذ چرخوند. گوشهای دفترش یادداشت خودش رو دید: "فکر نکنم بتونی در بری."
نگاهش به خط دوم افتاد. کلمههایی که با دستخط ظریف دیگری نوشته شده بودن:" کلاستون چند ساعته؟"
نالهای کرد: وای از جلوی چشمم دور شو!
و راستشو بخواین، جنو 'یکم' ترسیده بود و 'خیلی' احساسات مختلفی داشت. از طرفی، جمین براش واقعا جذاب بود. از اون آدمهایی بود که به خاطر اعتمادبهنفس و جسوربودنش، هرکسی رو جذب میکرد و وقتی میدیدیش، میتونستی تصور کنی چقدر رفیق و دوست خوبی میشه.
اما جنو احساس ناامنی میکرد. تصور کن توی درس خوندن خوب نباشی و اینهمه مهارت و تجربه داشته باشی.. برای کسی مثل جنو که همهی عمرش رو دنبال کسب علم دویده بود این ترسناک بود. حس میکرد درس خوندنش بیهوده بوده و یه آدم بیارزشه. میترسید و ناخودآگاهش سپر دفاعیش رو میآورد بالا: نه! باهاش دوست نباش! اون قراره توجه بقیه رو ازت بدزده و کاری کنه که دیگه هیچکس توی اکیپ دوستت نداشته باشه!
و این یه حقیقته که بعضی وقتا ما از کسایی که ازمون بهترن، بدمون میاد. بهشون حسودیمون میشه و دلمون میخواد کلهاشون رو بکنیم و به عنوان یه وسیلهی تزئینی، روی دیوار خونهامون آویزونش کنیم. جنو هم از این قاعده مستثنی نبود. دلش نمیخواست هیچگونه ارتباطی با جمین داشته باشه اما از طرفی، کنار اون پسر بودن، یهجورایی فان بود. اونم درست مثل جنو دوز بالایی از درونگرایی رو توی خودش داشت. علاوهبراون، جمین بدون ذرهای اهمیتدادن به اینکه دنیا چه نظری راجع بهش داره، خود واقعیش بود و خدا میدونه که هیچچیز کوفتیای جذابتر از این نیست. هیچچیزی فریبندهتر از این نیست که توی چشمهای آدمی نگاه کنی و اون نگاه رو ببینی که میگه هی، من به باسن قشنگمم نیست که راجع بهم چی فکر میکنی. من دوستداشتنی و زیبا و خواستنیام و اگه تو اینجوری فکر نمیکنی، اول باید بری چشمپزشکی و بعدم به درک.
و جمین این نگاهو داشت. اون این نگاهو توی چشمای براقش داشت و این باعث میشد جنو احساس ناامنی کنه. میدونست این افکارش اشتباهه، میدونست شبحا چرت میگن و اون پیش دوستاش جایگاه خودشو داره و به عنوان کسی که هست باارزشه. اینهارو میدونست اما متاسفانه فقط دونستن و شناختن شبحها کافی نیست. وقتی پای عمل بیاد وسط، ماها تا جایی که بتونیم، از روبهرو شدن باهاشون فرار میکنیم و جنو هم همینکارو کرد.
اون دیدار برای جمین پراز هیجان، لحظات دلانگیز با یار بودن و مقادیری سکتهی قلبی بود اما برای جنو پر از لحظات شرمآوری بود که هرگز نمیخواست به یادش بیاره، پس ازش فرار کرد چون که این آسونترین راه بود. دوباره خودش رو با کتاباش زندانی کرد و دیواری که جمین با لگدی خرابش کرده بود رو با حوصله و آجر به آجر چید و بالا برد. تا دیروقت کتابخونه میموند و گوشیش رو اینطرف و اونطرف گم میکرد. بیشتر از همیشه به بقیه تنه میزد و توی دنیای خودش کاملا غرق شده بود. توی دورهمیها و شبنشینیهایی که خوب میدونست معمولا جمین هم بهشون دعوت میشه شرکت نمیکرد، بیخبر از این که کسی توی اون جمع هست که هربار چشمش به در خشک میشه و منتظرش میمونه. غافل از اینکه اون یه نفر، لبخندش رو توی صورت آدمهای که شبیهش نیستن میبینه و صداشو از زبون آدمایی میشنوه که حتی حرفم نمیزنن. غافل از اینکه اون یه نفر، گاهی بعد از تموم شدن ساعت کاریش دزدکی وارد کتابخونه میشه و دنبال یه خدای یونانی میگرده. دنبال الههی عذابی میگرده که موهاش کمی بلند و حالتداره، عینک میزنه و همیشه لباسهایی با رنگهای گرم یا خنثی میپوشه، کسی که نمیدونه چرا ازش فرار میکنه.
جمین از بین کتابهای توی قفسه به جنو نگاه کرد که دستشو زیر چونهاش زده بود و قیافهاش نشون میداد که ذهنش سخت مشغول کشتی گرفتن با چیزیه.
نفسشو بیرون داد و به پاهاش نگاهی انداخت: شما احمقا.. دوباره منو کشوندین اینجا!
نگاه آخرشو به جنو انداخت که خودکارشو داشت توی دستاش تکون میداد و عقبگرد کرد تا به سمت خروجی بره، اگه دیر میکرد به اتوبوس نمیرسید. قدمهاشو تند کرد و از بین قفسهها رد شد: محض رضای خدا خودت رو جمع کن.. این بچهبازیا چیه؟! مگه ۱۴ سالته؟!
جمین تازگیها زمان بسیار زیادی از روزهاش رو صرف گشتن دنبال راهحل میکرد؛ راهحلی برای ریشهکن کردن این شیفتگی افراطی و سگی. گاهی به سرش میزد بزنه زیر همهچیز و آزمون ورودی دانشگاه رو بده اما خوب میدونست به محض اینکه پشت کتابها بشینه پشیمون میشه. گاهی با خودش فکر میکرد بره به جنو بگه چه احساسی داره و گاهیام به سرش میزد یه سیلی توی صورتش بزنه تا به خودش بیاد و انقدر دراماتیکبازی در نیاره. به نظر میرسید با توجه به شرایط حاضر، این بهترین راهحل ممکن باشه. بیتفاوت، یه گوش هندزفری رو توی گوشش قرار داد. همونطور که مشغول باز کردن گرههای هندزفری و ذهنش شده بود با کسی برخورد کرد. سرشو آورد بالا تا عذرخواهی کنه که کلمات توی دهنش ماسیدن. کی جز لی جنو میتونست باعث بند اومدن زبونش بشه؟
جنو نگاهی به اطرافش انداخت: اینوقت شب.. اینجا چیکار میکنی؟!
جمین لبخند تلخی زد، دختری توی گوشش میخوند و حواسش پرت میشد. چه بلایی سر "سلام" و "حالت چطوره؟" اومده بود؟ با مکثی جوابش رو داد: اومده بودم یکیو ببینم.
جنو با نوک کفشش روی زمین کشید: آها.
جمین به همین هم راضی بود. انقدر پیش خودش خار و خفیف شده بود که به همینم راضی بود؛ به همین سکوت معذبکنندهی بین خودش و جنو و به همین کلمههایی که باید با انبردست از دهن اون پسر قدبلند و زیبا بیرون میکشید. پسری که توی اون هودی سادهی کرمرنگ هم خیره کننده بود. پسری که با جزییات کوچیک و سادهاش، موهای مرتب و دستبند براقش اون رو مدهوش خودش میکرد.
جنو دستی به موهاش کشید. جمین بهش خیره شد و صدای آهنگ توی گوشش پیچید:
You got me fucked up in the head, boy
تو ذهن من رو داغون کردی و بهم ریختی پسر
Never doubted myself so much
هیچوقت به خودم این همه شک نکرده بودم
Like am I pretty? Am I fun, boy?
من خوشگلم؟! اصلا باحال هستم؟!
I hate that I gave you power over that kind of stuff
از این متنفرم که بهت توی این چیزا قدرت دادم
جنو دستشو به سمتش دراز کرد و جمین حس کرد الانه که بمیره، حتی نفهمید چرا چشماشو بست. بین قفسههای کتاب و توی اون نور نسبتا ملایم، جنو دستش رو به سمتش دراز کرد و دکمهی ولوم گوشی رو فشار داد: صداش بلنده.
با احتیاط چشماش رو باز کرد و به جنو نگاه کرد که داشت با کنجکاوی بهش نگاه میکرد. نفسش رو بیرون داد و لعنتی به بیچارگیش فرستاد.
-حالت خوبه؟
دختر همچنان میخوند و جمین به جنو خیره شده بود.
It's always one step forward and three steps back
چون همیشه یه قدم رو به جلوئه و سه قدم به عقب.
Do you love me, want me, hate me? Boy, I don't understand
دوستم داری؟ منو میخوای؟ ازم متنفری؟ پسر من اینو نمیفهمم..
No, it's back and forth, did I say something wrong?
نه این یه بحث حل نشدهاس، من چیز اشتباهی گفتم؟
It's back and forth, did I do something wrong?
نه، این یه بحث حل نشدهاس. من کار اشتباهی انجام دادم؟
جنو پلکی زد و به قفسهی پشتش نگاهی کرد: میشه بری اونطرف؟
جمین هندزفری رو از توی گوشش کشید و کنار رفت. قلبش عطر گرم جنو رو تشخیص داده بود و محکم توی سینهاش میکوبید. سیلیای تو صورت قلبش زد و نگاهش رو به چشمای جنو دوخت: اگه انقدر از من بدت میاد، فقط کافیه بهم بگی!
جنو سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه. کتاب مورد نظرش رو از توی قفسه برداشت و با انگشت اشاره روش ضربهای زد: من.. کار دارم.
جمین، درست مثل پسربچهای که با دوستش قهر کرده باشه، ازش بدگویی کرد: حتی نمیتونی با خودتم روراست باشی چه برسه با من.. نه؟
جنو نگاه تیزش رو بهش دوخت، چیزی توی چشمای اون پسر بود که اونو میترسوند و حس عجیبی بهش میداد.
-نمیفهمم چرا انقدر مسائل رو با هم قاطی میکنی، من فقط درگیر درسامم.
جمین دستشو به پیشونیش کشید، این کلمات از کجا پیداشون میشد؟ چرا شبیه یه بچهی لوس شده بود که بدون دلیل واقعا خاصی، قهر کرده بود و دنبال توجه بود؟ چرا احساس میکرد جنو با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه و درحالی که اون عملا هیچکاری بهش نداشت؟ چرا حس میکرد همین الان میتونه بغض کنه، پا روی زمین بکوبه و توی صورت جنو داد بزنه: تموم چیزی که من ازت میخوام اینه که منو پس نزنی، این زیادیه؟!
جمین لبخند مضحکی روی لبش نشوند و مشتی به شونهاش زد: بیخیال.. من میرم.
جنو که هیچ ایدهای نداشت چه اتفاقی افتاده، به دور شدن جمین نگاه کرد و دستی به شونهی مشتخوردهاش کشید.
این بار نوبت جنو بود که گیج بشه و از خودش بپرسه چرا اون پسر اونطوری برخورد کرده. به قدمهای بلندی که برمیداشت نگاه کرد و با یادآوری نگاه جمین دوباره اون حس عجیب سراغش اومد: چرا بهش نگفتم ازش خوشم نمیاد؟ باید همونجا شرش رو میکندم! اه..
و بقیهی اون شب رو به این سوال فکر کرد. راستشو بخواین، جوابش یهجورایی ساده بود. نگاه جمین، یه جرقهی کوچیک بود که جلوی جنو رو گرفت تا چیزی نگه. یه جرقهی ریز که بعدترها به یه انفجار خیلی بزرگ تبدیل میشد.
■
به نظر میرسید بعد از مرگ ووجین و جیا، ردپای زمستون توی چهرهی جهیون مونده بود. انگار به جای اون، کس دیگهای توی آینه بود و انگار اون یک نفر دیگه، داشت تلاش میکرد زنده بمونه. روزها پر از ملال بود و یادآوری خاطرات و شبها پر از بیخوابی. جه هنوزم منتظر بود ووجین درو باز کنه، بیاد تو و جیا لبخند بزنه: هی، شوخی کردیم!
صبحها، از خوابی که نرفته بود بیدار میشد و نگهداری و مراقبت از چنلو، تقریبا تمام وقتش رو میگرفت. پدرش واضحا از نگهداری تنها نوهاش سرباز زده بود و به جاش حساب جهیون رو با اعدادی که یه عالمه صفر داشتن پر میکرد. تیونگ پابهپای اون غذا میپخت، با چنلو بازی میکرد، نقاشیهای تموم نشدنیش رو تموم میکرد، با گیاهاش حرف میزد و با صبوری هرچه تموم، زندگی رو براش قابلتحملتر میکرد. چیزی که برای جه عجیب بود این بود که تو طول این مدت هرگز شکایتی نکرده بود. هر روز دم اتاقش ظاهر شده بود، چنلو رو از بغلش گرفته بود و بهش گفته بود صبحونه حاضره. حتی وقتی چیزی نمیخورد، کاسهها و ظرفهای مختلف خوراکیای شیرین، روی میز یا توی اتاقش ظاهر میشدن. حالا دیگه آبنبات چوبیا هم همهجا بودن. یه لیوان پر روی اوپن، یه لیوان توی اتاقش، یه لیوان روی میز.
اما هیچکدوم از اینها باعث نمیشد اون حفرهی داخل قلب جه پر بشه. اون پسری بود که تقریبا همیشه هرچیزی که میخواست رو داشت و اگه نداشت هم به دست میآورد اما این روزها وقتی به زندگیش نگاه میکرد، به نظر میرسید از همهچیز زیادی داشته باشه. خونهای که داشت، زیادی بزرگ بود. دوتا گوشی داشت و علاوه بر لپتاپ، یه سیستم هم توی اتاقش داشت خاک میخورد. یه شغل ثابت و یه عالمه پول توی حسابش داشت و چه سادهانگارانه فکر میکرد این تموم مشکلاتش رو حل میکنه. به زندگیش نگاه میکرد و میدید از همهچیز بیش از اندازه داره، بیاینکه واقعا چیزی داشته باشه. اگه کل دنیارو هم بهش میدادن، اون حفره پر نمیشد. مهم نبود تلاش کنه با چی پرش کنه، بازم خالی میموند. اگه همهی دنیارو هم بهش میبخشیدن، فقدانش جبران نمیشد. اون حفره سرجاش بود و جهیون احساس میکرد اگه بایسته، همه میتونن ببیننش و این باعث میشد احساس ضعف کنه. باعث میشد احساس کنه از درون سرمای سختی خورده که هیچجوره خوب نمیشه.
اون روزم مثل بقیهی روزها، پشت میز نشسته بود و سعی میکرد از پس اون ابر سیاه دور سرش، از پروژهی جدیدی که داشت سر دربیاره. موهاشو با کلافگی کنار زد و وقتی دوباره اومدن توی صورتش، دستی بینشون انداخت و نفسشو با شدت بیرون داد.
تیونگ نگاهشو از پرترهی نیمهکارهاش گرفت و بهش نگاه کرد. دیگه شمار بارهایی که اون موهای بیچاره رو وحشیانه چنگ زده بود و کشیده بود از دستش در رفته بود.
-میخوای برات موهاتو کوتاه کنم؟
جه با انگشتش چشمشو مالید و نگاش کرد، گند خوردن توی موهاش آخرین چیزی بود که میخواست.
-موهای خودم رو همیشه خودم کوتاه میکنم. میتونم یکم جمع و جورش کنم که دیگه نیاد توی صورتت.
جهیون به موهاش با دقت نگاه کرد، باورش کمی سخت بود اما تحمل موهایی که مدام روی چشماش میریختن و باعث میشدن گردنش عرق کنه سختتر بود، پس توی یه لحظه تصمیمش رو گرفت.
-مطمئنی میتونی؟
تیونگ با اعتمادبهنفس سری تکون داد: یه شونه بیار تا من برم وسایلم رو بیارم.
جهیون از جاش بلند شد و تیونگ زیپ روپوشش رو باز کرد. آستیناش رو در آورد و دور کمرش گره زد و به آرومی چندین روزنامه رو برداشت.
بعد از پهن کردنشون، چهارپایه رو وسطشون قرار داد و به سمت اتاقش رفت تا قیچی، پیشبند و بقیهی وسایل رو بیاره.
جهیون هم به همراه چنلو که تازه از خواب بیدار شده بود پایین اومد. تیونگ با دیدن قیافهی آروم چن لبخندی زد و به چهارپایه اشاره کرد: اونجا بشین.
جهیون چنلورو روی صندلیش قرار داد: پسر خوبی باش.
چن خمیازهای کشید و لبخندی زد. تیونگ انگشتی روی لپش کشید: های! چطوری؟
چن با شنیدن صداش پاهاشو تکون داد و دستاشو جلوش گرفت.
تیونگ پیشبندو به جه داد: ظهر توام بخیر.. بغلت کنم؟ میشه بغلت کنم؟ بیا ببینم..
چن رو با احتیاط به آغوش گرفت و دستی روی کمرش کشید: خوب خوابیدی؟ خوش گذشت؟
چن در جوابش جیغ کوتاهی کشید و باعث شد خندهاش بگیره: آها.. آره منم خوب استراحت کردم. مرسی.
تیونگ صندلیش رو نزدیکتر آورد و کنار چهارپایه گذاشت: امروز میخوایم موهای سامچون1 رو کوتاه کنیم. بیا بشین. جهیون اون سوسمار سبزش کو؟ تو سبده؟
جه اشارهای به مبل کرد: اوناها.
برش داشت: بفرمایید. بشین آقای جهیون.
پشتسرش ایستاد، پیشبند رو درست بست و شونه رو به موهاش کشید. موهای نرم جهیون بین انگشتاش لغزید و تیونگ جلوش ایستاد تا فرق باز کنه.
جهیون چشماشو روی هم گذاشت و از حرکت انگشتاش لذت میبرد. گرمای نور خورشید رو روی صورتش حس میکرد و دستهای پسرک به طرز عجیبی بوی خوب مرکبات میداد.
-چقدر کوتاهش کنم؟ اندازهی موهای خودم خوبه؟
جه نگاه کوتاهی به سبز کمرنگ موهاش انداخت که تا روی پیشونیش میاومدن: خوبه.
آبپاش رو برداشت و به آرومی موهاش رو مرطوب کرد. جلوش ایستاد تا نور آفتاب توی صورتش نخوره و با دقت موهاش رو شونه کرد. قیچی رو برداشت و تیکهی اول رو چید. جه نفسش رو با ترس بیرون داد و تیونگ خندهاش گرفت: باور کن حواسم هست. نگران نباش.
جه جوابی نداد و چنلو به جاش سروصدا کرد. صدای قیچی بازم توی گوش جه پیچید و سر خوردن موهاش رو از روی پیشبند حس کرد.
-خسته نشدی؟
تیونگ مکثی کرد و تکه موی بعدی رو بین دو انگشتش گرفت: چرا باید خسته بشم؟
جهیون دهنش رو باز کرد تا حرفاش رو بزنه، اما نتونست. دوست داشت ازش بپرسه چرا هنوز خسته نشده. چرا اعتراضی نمیکنه و چرا داره کمکش میکنه اون بار سنگین روی شونههاش رو حمل کنه.
تیونگ به نیمرخش نگاهی انداخت. چشماش بسته بود و خورشید دستهای نارنجیش رو به صورتش کشیده بود. مژههاش و پوست رنگپریدهاش رو میتونست ببینه و لبهایی که هیچوقت به خنده باز نمیشدن.
-اشکالی نداره اگه خستهای، طول میکشه تا خوب بشیم.
نگفته بود "تا فراموش کنی.". نگفته بود "تا خوب بشی".
جهیون دوست داشت ازش تشکر کنه، دوست داشت بهش بگه چقدر ممنونه که اونو کنارش داره و چقدر ممنونه که از فعلهای جمع استفاده میکنه ولی خب.. اینجور موقعا معمولا زبون آدم به کف دهنش میچسبه و کلمات رو گم میکنه.
تیونگ خم شد و عروسک چن رو بهش داد: بفرمایید.
جلوی پیشونی جهیون خم شد و موهاشو بازم شونه کرد تا ببینه همقد همدیگهان یا نه.
-ممکنه خیلی طول بکشه تا بهتر بشی، ولی نباید خودتو بهخاطر حسی که داری سرزنش کنی. اگه حس میکنی نمیتونی به زندگی عادی برگردی، اشکالی نداره. لازم نیست به زور تلاش کنی.
جهیون لباشو بهم فشار داد و پلکی زد تا بغض نکنه. از بین تارهای موی روی چشماش به تیونگ نگاهی انداخت، چطور میدونست که دقیقا باید چه چیزهایی بهش بگه که احساس کنه سبکتر شده؟
پسرک کمی به عقب رفت تا نگاش کنه: هرچقدر بیشتر از این احساسا فرار کنی اونا بیشتر دنبالت میان. ولی یه بار که بغلش کنی، میذاره میره.
جه به نقطههای رنگی روی روپوش آبی تیونگ خیره شد و حرفی نزد. زرد، سبز، آبی و سفید. لکههارو دونهدونه شمرد. بغضش اذیتش میکرد و احساساتی که قلبش رو پر کرده بودن، میخواستن از چشماش سرازیر بشن. شبحی از کنارش رد شد: خیر سرت یه مردی! یه مرد گنده! حالا هی گریه کن باشه؟!
تیونگ نگاه آخرو به موهاش انداخت و عقب رفت: تموووم! الان برات سشوار میکشم..
قطرهاشک لجباز و سمج، بیتوجه به سرزنشها و دعواهای شبح، راهشو به گونهاش پیدا کرد. تیونگ موهاشو کنار زد و نگاهشون برای لحظهای به چشمهای همدیگه افتاد.
توی یه ظهر زمستونی، توی یه خونهی بزرگ که آفتاب روشنش کرده بود، دوتا پسر داشتن به هم نگاه میکردن. یکی موهای خیسش کوتاه شده بود، سرتاپا مشکی پوشیده بود، ابر سنگینی همهجا دنبالش میکرد و چشمهاش بارونی بودن.
یکی دیگه سبز پاستلی پوشیده بود، توی چشمهاش به اندازهی یه کهکشان ستاره داشت و هرجا که میرفت زندگی و نور و رنگ رو به اونجا میبخشید.
توی یه ظهر زمستونی، دوتا پسر داشتن به هم نگاه میکردن. یکی به چشمهای خیسی خیره شده بود که از دریچهاشون، میتونست یه قلب شکسته رو ببینه و دیگری، به چشمهای پرستارهای نگاه میکرد که با نجوای آرومی بهش میگفتن "هی، تو جات امنه. میتونی خودت باشی. میتونی اونی باشی که ازش میترسی و بدت میاد و مطمئن باشی چیزی عوض نمیشه، من کنارتم."
زمان گوشهای ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد. تیونگ دستش رو بالا آورد و انگشت اشارهاش رو به صورت جهیون نزدیک کرد. قطرهاشک رو به نرمی پاک کرد و انعکاس تصویرش رو توی چشمای جهیون دید. زمان هنوز ایستاده بود، میخواست به اون دو فرصت بده تا این لحظه رو توی ذهنشون ثبت کنن. لحظهای که بعدترها ازش به عنوان "اولین باری که اینطوری همدیگه رو لمس کردن" یاد میکردن. اولین باری که دقیقا اولین بار هم نبود ولی زمانی بود که قلب تیونگ یه جور دیگهای برای اون چشمها لرزید. اولین باری که تیونگ خودخواسته دستش رو دراز کرد تا غم رو از چهرهاش پاک کنه. اولین باری که نه شامل رابطهی جنسی بود و نه حتی یه بوسه؛ یه لحظهی پاک بود که به اندازهی پاککردن یه قطره اشک طول کشید.
تیونگ انگار که اتفاقی نیفتاده باشه، سشوار رو روشن کرد و موهای جهیون رو با حوصلهی تمام خشک کرد. با شونه کمی بهش حالت داد و وقتی کارش تموم شد، آینه رو جلوش گرفت: بیا ببین چطور شده.
جه به قیافهاش نگاهی انداخت. موهاش به زیبایی و با مهارت تموم کوتاه شده بود و چشمهای کشیدهاش حالا دیگه زیر پناه موهاش قایم نشده بودن. دستی به سرش کشید: این واقعا خوبه! ممنونم تیونگ.
تیونگ لبخندی زد و مثل خودش، اسمش رو صدا زد: خواهش میکنم جهیون. واقعا خوبه؟ نمیخوای پشتش کوتاهتر بشه؟
جهیون دستی به گردنش کشید: نه خوبه. احساس میکنم دوکیلو وزن کم کردم.
تیونگ پشتش ایستاد و از تو آینه نگاهش کرد: موهات پرپشته. مطمئنی خوبه؟ همهجاش اوکیه؟
جه سری تکون داد و نگاهش کرد: آره، مرسی.
تیونگ لبخند پر از رضایتی زد و سراغ چن رفت. بغلش کرد و روبهروی جه ایستاد: نظر شما چیه آقای چاللپیان؟ خوبه؟
چنلو با ذوق خندید و دستاشو به طرف جهیون دراز کرد. جه دست کوچیکش رو گرفت و بوسهای روش نشوند و قلب تیونگ دوباره توی سینهاش لیز خورد، جهیون واقعا عموی خوبی بود. چنلو چنگی به موهای جهیون زد و محکم گرفتش و داد عموی بیچارهاش رو بلند کرد: ول کن بچه.. آخ!
تیونگ خندهاش گرفت و چنلو هم با شنیدن صداش، بیشتر تشویق شد تا موهای جهیون رو بکشه. بالاخره وقتی تیونگ موفق شد جه رو از دست برادزادهاش نجات بده، نفس راحتی کشیدن و جهیون چنلو رو بغل کرد: درجریانی که پوست سرم رو کندی آره؟ میخندی؟ میخندی مرد جوان؟!
تیونگ به چشمهای خالی مردی نگاه کرد که به نظر میرسید دیگه خیلیم خالی نباشن. لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، آقای جانگ امروز حالش بهتر بود و همین کافی بود. تیونگ متوجه نشد که مدت نسبتا طولانیای با لبخند به اون صحنهی بانمک خیره شد. حتی متوجه اینم نشد که اون روز آقای جانگ توی گلدون خالی قلبش، یه دونهی کوچولو کاشت؛ دونهی کوچیکی که اسمش عشق بود.۱.سامچون: عمو به کرهای.
پ.ن: تو چنل تلگرام هستین دیگه؟ اگه مثل امشب مشکلی پیش بیاد، اونجا اعلام میکنم که آپ میکنم یا نه. ببخشید که دیر شد. میبوسمتون:))
ایدی: @ivy_fanfaction
YOU ARE READING
2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬
Fanfictionروایتی از زندگی، عشق و بار سنگین روی شونه هامون. *تمام شده* Couple: Jaeyong, Nomin Genre: Drama. Psychological