تیونگ نگاه آخرو توی آینه به موهای مشکیشدهاش انداخت و لبخند کوچیکی زد: خوشگل شدی تیونگشی!
از اتاقش خارج شد، با سرخوشی پلههارو دوتا یکی کرد و پایین رفت. سعی کرد محتویات یخچال رو بهخاطر بیاره، جهیون و چن خواب بودن و اون میتونست توی این فاصله براشون صبحونه درست کنه.
هنوز آثار طوفان وحشتناک دیشب، روی چشمهای پفکرده و دستهای لرزونش پیدا بود. کمی احساس ضعف میکرد و هنوز بدنش کاملا به حالت عادی برنگشته بود و احساسات دلهرهآور شب قبل، مرتب تلاش میکردن جلوی چشماش ظاهر بشن اما تیونگ که دیگه اشکی برای ریختن نداشت، نگاه بیتفاوتی بهشون میانداخت و زمزمههای شبحهارو نادیده میگرفت.
هرچی نباشه، اون تیونگ بود. اون پسری بود که وقتی حالش بد میشد یا حس میکرد چیزی یا کسی داره اذیتش میکنه، ازش دور میشد و انتقامش رو با "به خودش رسیدن" می گرفت. موهاش رو رنگ میکرد، لباسهای قشنگش رو میپوشید و برای چشمهای قرمز و لبهای رنگپریدهای که توی آینه میدید، بوسه میفرستاد. خودش رو بغل می گرفت و توی عشق و محبت غرقش میکرد. نوازشش میکرد و هرچیزی که حالش رو خوب میکرد رو بهش میداد. برای خودش قهوه درست میکرد، خودش رو پشت میز مینشوند و با آرامش تموم، اونو به نوشیدنش دعوت میکرد. اینجوری بود که از پس اون طوفانهای هولناک و دلهرهآور برمیاومد و براشون زبوندرازی میکرد. هیچکس نمیتونست جلوشو بگیره. اون به جای این که بشینه بالای تیکههای خوردشدهی وجودش و گریه کنه، اونارو جمع میکرد و با بهم چسبوندنشون، یه تیونگ جدیدتر و خوشگلتر رو میساخت.
اونروز هم صبح خیلی زود بلند شده بود، رنگ مشکی رو برداشته بود و تیونگی معصوم و گوگولی و کیوت رو به یه تیوای سوج، وحشی و سکسی تبدیل کرده بود و اینجوری آماده شده بود که به جنگ با دنیا بره.
بعد از نوشیدن قهوهای که با شیر کمی طعمش رو متعادل کرده بود، آبپاش بزرگی که یکی از دهها کادوی بیمناسبت جهیون بود رو برداشت و پر از آبش کرد و گوشهای گذاشت تا همدمای محیط بشه. برای چنلو سیبی رو تیکهتیکه کرد و سرلاک موردعلاقهاش رو درست کرد و برای جهیون هم تست کرهی بادومزمینی و شکلات صبحونه رو آماده کرد.
میز رو چید و با آبپاشش به هال رفت تا به گلدوناش برسه. گلدون باباآدم کوچیکتر رو کمی کشید و به باباآدم خودش چسبوند. لبخندی بهشون زد: با هم دوست شدین؟ ای خدا این برگ کوچولو چی میگه اینجا؟
کمی جابهجا شد و به سمت بقیهی گلدونا رفت. چقدر احساس آسودگی میکرد که جه گلدونهای جیارو آورده بود و اونارو از مرگ حتمی و انواع و اقسام مرضهای دیگه، نجات داده بود. -رز کوچولوی من که هنوز منتظرشم جوونه بزنه، حاضر. گل قهر و آشتی قشنگم، حاضر. آرالیای برگپهن ژاپنی، حاضر. آلوئهورایی که هیچوقت لازم نیست نگران بریدهشدن دستاش باشه، حاضر. برگانجیلی ناز من، حاضر.
با کمی عجله حال تکتکشون رو پرسید و اوضاعشون رو چک کرد: ریچکیدمون چطوره؟ بونسای عزیزم.. امروز چقدر سرحالی! وای پتوسارو ببین آیگووو... کیومی!
میترسید چن و جه بیدار بشن و کارش نصفه بمونه، پس به سرعت دستی به سر و روی همهاشون کشید و تمیزکاریهای لازم رو انجام داد. دوست نداشت هیچ گلدونی فکر کنه لیاقت رسیدگی رو نداشته. بالاخره وقتی کارش تموم شد، آبپاش رو زمین گذاشت و صاف ایستاد. دستاش رو از هم باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
جهیون که داشت با کرختی از پلهها پایین میاومد، با دیدن کلهی مشکی ناآشنایی، سرجاش موند. طولی نکشید که ذهنش لود بشه و بفهمه اون پسرک خودشه که اونجا روبهروی گلدوناش ایستاده. بهش نگاه کرد که چطور دستاشو از هم باز کرده بود و نور خورشید، بیمحابا به روی تنش میتابید و با پررویی تموم، دستاشو روی بدنش میکشید. تیشرت نازک و سفیدیام که تنش بود به اون پرتوهای طلاییرنگ و درخشان اجازه میداد ازش رد بشن و همهی اینها دست به دست هم میداد تا جه به راحتی بتونه بدنش رو ببینه؛ دستهاش، بازوهاش، پهلوها و کمرش. با خودش فکر کرد یعنی خدا چقدر روی کشیدن اون خطوط ظریف و خمیدگیها وقت گذاشته؟
همونطور که جلو میرفت، به حرکات نرم و بیمعنی دستاش توی هوا خیره شد و به بدنش که از زیر تیشرت سفید نازکش مشخص بود.
حاضر بود قسم بخوره که تیونگ داره برداشتهاشو از دنیای واقعی تغییر میده. جهیونی که که تا همین چند ماه پیش، کلا دنیارو سیاه و سفید میدید حالا میتونست به راحتی طیفهای رنگی متفاوت پسرک رو ببینه و با دقت تموم از هم تفکیکشون بده. بهش نگاه کرد که چطور هودیش رو از روی دستهی صندلیش برداشت و تنش کرد. شکم صافش که دراثر بالا رفتن لباسش مشخص شده بود رو دید و ساقپاهایی که زور شلوارک به پوشوندنشون نرسیده بود. صدای نرم و مجنونی از پس ذهنش نجوا کرد: یعنی دستکشیدن روش چه حسی داره؟ هوم؟ لمس یه خورشید.. یعنی چه شکلیه؟
تیونگ برگشت و با دیدنش، لبخند خسته و کمرنگی زد. چشمهاش بار دیگه باهاش حرف زدن: اینجایی؟ بالاخره بیدار شدی؟
جهیون که تیونگ رو از پس هالهای از رویا میدید جوابی نداد. رویای کشف کردن پسرک بدون هیچ خجالتی داشت بزرگ و بزرگتر میشد و روز به روز فضای بیشتری از ذهنش رو اشغال میکرد. اون رویا، دیگه فقط به "لمس کردن" محدود نمیشد. شاید لمسکردن محرکش بود، اما جه به ابعاد بزرگتری فکر میکرد و دیگه بابت این خیالپردازیهاش، نه خجالت میکشید و نه میخواست ازشون فاصله بگیره.
تیونگ بهش نزدیک شد و وقتی آرومترین صبحبخیر دنیارو بهش گفت، جه به واقعیت برگشت و اون موقع بود که باحیرت تموم به قیافهی جدیدش با موهای مشکیرنگش نگاه کرد: صبح توام.. بخیر..
تیونگ به نرمی پلک زد و به چشماش نگاه کرد: چن بیدار نشد؟ صبحونه حاضره.
جه که دست و پاشو گم کرده بود، سعی کرد کلمات رو جوری کنار هم بچینه که معنی بدن: دیشب دیرتر خوابید.
پسرک رسما با اون قیافه زده بود توی صورتش. به فرشتهی پاک و معصومش نگاه کرد که بالهاشو با دستای خودش چیده بود و تبدیل به زیباترین شیطانی شده بود که تا حالا تو عمرش دیده بود. با این تیونگ مومشکی، تا ته ته ته جهنم هم میرفت.
کلمات بدون هیچ شرمی، توی ذهنش تاب میخوردن و دستاشونو روی خودشون میکشیدن: سکسی.. سکسی شده! آخ.. این خیلی هاته.. نیست؟
نگاه جه از روی موهای تیونگ سر خورد و روی خط فکش متوقف شد؛ چرا تاحالا متوجه نشده بود که انقدر قشنگه؟
پسرک با قلبی که داشت زیر نگاه گرم جه آب میشد سعی کرد فاصله بگیره و به سمت آشپزخونه بره، اما نمیخواست. نمیخواست، پس همونجا موند. میدونست عوض شده و یه جورایی نگران نگاه جهیونم بود، اما حالا حس میکرد اینکارو باید خیلی زودتر از اینها انجام میداد.
برای اولین بار توی زندگیش، میخواست شبیه یکی از اون "آدمبزرگها" باشه. شبیه اونایی که جذابن، خفنن، نگاه همهرو به دنبال خودشون میکشونن و با یه لبخند، همهرو ذوب میکنن.
اون میخواست تو چشم جهیون، یه آدمبزرگ باشه. میخواست نگاهشو به خودش خیره کنه. خوشش میاومد وقتی میدید هرکاری که میکنه و هرجایی که هست، یه جفت چشم مشکی که ستارههاش به تازگی متولد شده بودن با کنجکاوی و تحسین، دنبالش میان. میخواست مطمئن شه این نگاه روی خودش میمونه. درست و غلطی وجود نداشت. قلب تیونگ قطبنماش شده بود و فانوسی که راه رو براش روشن میکرد. براش مهم نبود درسته که خودش رو بهخاطر جهیون تغییر بده یا نه. مگه غیر از این بود که جه هم برای اون عوض شده بود؟ لبخند میزد و اون چالهای لعنتیش رو بیرون میانداخت، تازه ظرفارو هم با دست میشست!
آهسته مچ جه رو بین انگشتاش گرفت: بریم صبحونه.
و با هم به طرف آشپزخونه حرکت کردن. وقتی پشت صندلیهاشون نشستن، جهیون اول به بشقابش نگاه کرد و بعد به تیونگ: خودت چی؟
پسرک گوشهی ابروش رو خاروند: نمیدونستم چی بخورم. خیلی گرسنهامم نیست.
جه به آرومی بلند شد و از توی قفسهها، دنبال بستهی غلات موردعلاقهاش گشت. کاسهی صورتی رنگ رو براش پر کرد و بعد از ریختن شیر، جلوش قرار داد.
تیونگ نفسشو بیرون داد و خواست اعتراض کنه که جهیون اخم کرد: همش قهوه، قهوه، قهوه. بخور جون بگیری. عه. این قیافهاتم جمع کن، لازم باشه با قیف همهاشو میریزم تو دهنت. زود باش تیونگ!
تیونگ با نقنق قاشقش رو توی شیر فرو برد: خب گرسنهام نیست!
جهیون با علاقه به روی جدید پسرک چشم دوخت؛ سکسی، غرغرو، یکم عصبانی و به اندازه نصف قاشق چایخوری گوشتتلخ.
تیونگ قاشق رو توی دهنش فرو برد و به زور قورت داد. جه با شیطنت ریزی، انگشتش رو روی انگشت کوچیک تیونگ کشید. تیونگ دستش رو سفت گرفت: بذار بخورم خب!
جه تستش رو با لذت گاز زد و به دستی که بین انگشتای تیونگ اسیر شده بود، نگاه کرد.
تیونگ سرش رو چرخوند: ببین نریده تو موهام؟ درست نمیتونم ببینم..
جه با اطمینان سری تکون داد: خوب شده.
و واقعا هم خوب شده بود. اونقدر خوب که جهیون شخصا دلش بخواد بره و دستای اون آرایشگر رو ببوسه و بعد هم بشکنتشون؛ چون که اصلا به چه حقی با تیونگی بدرفتاری کرده بودن؟
پسرک دستش رو رها کرد و حالا که اشتهاش باز شده بود، تست نیم خوردهی جه رو برداشت و با آرامش گازی بهش زد. جه با پاش به انگشتای پای ته ضربهای زد و به قیافهی اخمالوش نگاه کرد. پسرک هم کل تست رو توی دهنش جا داد و با پاش، هلش داد.
جهیون خندهاش گرفت و تیونگ نگاه تهدیدآمیزی بهش انداخت و دستش رو تکون داد که نخنده، چون اونم خندهاش میگرفت و یحتمل خفه می شد. با لبخند گرمش دستی به زانوش کشید و لبهاش رو جمع کرد تا پسرک بتونه لقمهاش رو راحت بجوه و قورت بده.
و وقتی مدت طولانیای رو کنار یه نفر باشی و بینتون هم یه خبرایی باشه اونم از نوع خوبش، لمس کردن دیگه یه امر هشیارانه، ساختگی و برنامهریزیشده نیست. دیگه قبل انجام دادنش فکر نمیکنی و از خودت نمیپرسی که: "اوکی، الان میتونم بزنم رو شونهاش و بگم خندهدار بود یا نه؟". فقط انجامش میدی. وقتی کنارش میشینی، باهاش شوخیای فیزیکی میکنی و دستتو روی انگشت دستش -که قد نخود کوچولوئه- میکشی و با زانوت، به پاش ضربه میزنی. نوازشش میکنی و تقریبا هیچ فرصتی رو برای برقرار کردن ارتباط فیزیکی، از دست نمیدی.
و تیونگ انگار که آرامش رو مستقیما به رگهاش تزریق کرده باشن، خمیازهای که از نظر جهیون "ملوس" بود رو کشید. شب قبل بارها از خواب بلند شده بود و حتی تصاویر محوی از جه رو توی خاطرش داشت که از لای در داشت نگاهش میکرد. حتی بغلش هم کرده بود که به با خاطرآوردنش، ته دلش گرم میشد. به گوشهای نامعلوم خیره شد و با یادآوری آرامش و گرمایی که از جه گرفته بود، انگشتش رو به آرومی روی لبهی کاسه کشید و لبخند نرمی زد.
جهیون از جاش بلند شد و بشقاب کثیفش رو برداشت. توی سینک قرارش داد و بعدش پشت سر تیونگ ایستاد: نمیخوای بخوابی؟
پسرک نق زد: طرحم.. پروژهی لعنتیم مونده و هنوز هیچکاری براش نکردم!
جه دستاشو روی شونههاش گذاشت و به آرومی مالیدشون: بیدارت میکنم. یکی دوساعت استراحت کن. هوم؟
تیونگ سری تکون داد: نه. کار دارم.
به قیافهی خسته و خمارش که داشت از ماساژ لذت میبرد نگاهی انداخت و خندهاش گرفت: مطمئنی ؟
پسرک سرشو به عقب برد: هوممم..
جه به گردن سفید و سیب گلوی با نمکش زل زد و خوشبختانه قبل از اینکه کنترلش رو از دست بده، تیونگ ازش جدا شد: ظرفامو بعدا میشورم.
جه به آرومی کاسهی خالی رو از جلوش برداشت: باشه.
ته از آشپزخونه بیرون رفت و با بدنی که در اثر لمس جه، مثل موم آب شده بود، به سمت صندلیش راه افتاد و روش ولو شد. به وسایل روی میز زل زد. گرافیتها توی سایزهای مختلف، بهش دهنکجی میکردن و مدادهای پلیکرومش، بهش فحش میدادن که چرا ازشون استفاده نمیکنه. کاردکش رو از روی میز برداشت، بین انگشتاش چرخوندش و نگاه خشکش رو به رنگها دوخت.
ذهنش خالی خالی بود و میتونست برهوتش رو حس کنه. دفترش رو با بیمیلی جلو کشید و ورق زد. احساس بدبختی لحظه به لحظه بیشتر بهش چیره میشد و باعث میشد بخواد موهاش رو بکشه. پروژه دیگه چه کوفتی بود؟ اون خیلی هنر میکرد، میتونست خودش رو جمع کنه.
جه بعد از شستن ظرفها، سری به چنلوی غرق خواب زد و بعد از اون به هال برگشت. تیونگ با چشماش دنبالش کرد و درست وقتی نشست، جرقهای توی ذهنش خورد.
کاغذهارو روی هم گذاشت و خیلی صاف روی صندلیش نشست. دمدستیترین مداد ممکن رو برداشت و با دقت تمام به جهیون زل زد.
جه که نگاهش رو حس میکرد، نگاهی به خودش انداخت: چیزی شده؟
تیونگ جاشو تنظیم کرد: نه به کارت برس.
جه به لباساش زل زد: چیزی روم ریخته؟ کجاست؟ این خمیر دندون لعنتی همیشه با من مشکل داره..
پسرک خندهاش گرفت: نه! میخوام تمرین کنم.
جه با گیجی بهش نگاه کرد: ها؟
تیونگ نگاه دقیقی بهش انداخت: اینطوریه که، من به مدل یا شیای که میخوام طراحیش کنم نگاه میکنم و بدون اینکه چشمم رو از روش بردارم، سعی میکنم روی کاغذ بکشمش. بهش میگن تمرین کانتور. فکر کنم الان بتونه کمکم کنه.
جه که کمی هل شده بود، سعی کرد بیحرکت بشینه و لپتاپش رو روشن کنه: اوکی..
تیونگ نوک مداد رو روی کاغذ قرار داد و توی ذهنش از خودش پرسید که از کجا باید شروع کنه. شونههاش خوب بود؟ آخ شونههاش.. واقعا خوب بودن.
جه سعی کرد به آرومترین شکل ممکن تکون بخوره: خب من الان جا به جا میشم، اشکال نداره؟ صاف بشینم؟ اینجوری خوبه؟
خندهاش گرفت: آره بابا خوبه.. در حال فعالیت که نیستی. چن خواب بود هنوز؟
جهیون سعی کرد حواسش رو به به کارش بده: آره. دیشب خیلی اذیت شد تا خوابش برد.
لباش رو با ناراحتی کمی جمع کرد و به مهارت تموم مشغول ترسیم کردن خطوط شد: اوهوممم.. دلم براش تنگ شد. امیدوارم منو ببخشه.
جه بهش نگاه کرد و با یادآوری دیشب، قلبش فشرده شد. به قیافهی به ظاهر آرومش نگاه کرد و از خودش پرسید واقعا حالش خوبه؟ واقعا دیگه مشکلی نداره؟ همه چیز مرتبه؟
تیونگ اما نگاهشو از شونههای جه پایین آورد و به بازوی راستش رسید. یه خال کوچیک پشتش بود که میتونست جای دقیقش رو تصور کنه.
جه با کنجکاوی به چشماش خیره شد: یعنی هیچجوره نباید به کاغذ نگاه کنی؟ خیلی سخت نیست؟
تیونگ سری تکون داد: تا جایی که ممکنه نباید نگاه کنی. چشمها معمولا خیلی سریعتر از دستها حرکت میکنن.. باید سرعت این دوتا هماهنگ بشه. ممکنه چشمت بخواد سریعتر از دستت حرکت کنه، اما تو نباید این اجازه رو بهش بدی. باید تصور کنی که نوک مداد، به جای کاغذ داره روی مدل حرکت میکنه. مثلا از گردنت میرسه به شونهات و بعدش بازوهات و بعد.. ساعدت. از اونجا هم.. میرسیم به انگشتات. این تمرین باید خیلی یواش و با حساسیت و امم.. چطور بگم، با جستوجو انجام شه. باید حوصله داشته باشی و بدون عجله..
چشمای تیونگ بیاینکه خودش بخواد، از دستهای جه بالا اومدن و به صورتش رسیدن. لبها، بینی و گونههاش رو از نظر گذروندن و روی چشمهاش موندن. با دیدن اون دو گوی تیرهرنگ، به کلی یادش رفت که چی میخواسته بگه.
دیگه نه جه نگاهش رو دزدید و نه تیونگ. بهش عادت کرده بودن. به نگاههای گاه و بیگاه. به لمسهای طولانی و کوتاه، به فکر کردن به همدیگه، به هوای هم رو داشتن. تیونگ دستش رو مشت کرد و نوک پاهاشو به آرومی روی زمین کشید، اما نگاهش رو ندزدید. بدنش نبض میزد. این احساسات براش جدید بودن و نمیدونست چطور باید باهاشون برخورد کنه. انگار توی دلش رخت میشستن، قلبش مدام بازی درمیآورد و گوشها و گردنش داغ میشدن. آخرین باری که این حس رو داشت رو دقیقا به خاطر نمیآورد. دلش میخواست نگاهش رو بدزده و بره توی کمد قایم بشه، اما نمیخواست. جهیون گرم بود و باعث میشد اونم حس کنه یکی پرتش کرده وسط یه آتیشبازی بزرگ. از خودش پرسید همهی اینها از کجا شروع شده بود؟
جه به آرومی پلک زد و بیحرکت، به پسرک خیره موند. نه جدا، از کجا شروع شده بود؟ از اولین باری که دیده بودش؟ وقتی که دستش رو لای در آسانسور گذاشته بود و وارد شده بود؟ اونم با اون موهای قرمز و لباسهای سرتاپا سیاه؟ داستانشون از کجا شروع شد؟ از اولین باری که با هم پیتزا خوردن؟ از اولین باری که ته چنلو رو بغل کرد؟ از اونجا که جیا و ووجین دیگه نبودن؟ اولین باری که موهاش رو براش چید و اشکش رو پاک کرد؟ یا از اونجایی که توی اون خونه، سرش داد زد و گفت درکش نمیکنه؟ از اونجایی که فهمید از فیلم ترسناک جدا میترسه؟ یا از اونجایی که براش بیبیمباپ درست کرد و زندگیش رو نجات داد؟
خاطرههای تلخ و شیرین، رقصکنان از جلوی چشمش رد میشدن و به این فکر میکرد که تیونگ کی وقت کرد خودش رو توی قلبش جا بده؟ و جا دادن که هیچ، اون اصلا کی وقت کرد قلب خالی و متروکهاش رو گردگیری کنه، از نو بسازتش و گوشه و کنارش، قابعکسهایی از لبخندش رو آویزون کنه؟
تیونگ با حس نگاه سنگین جه، لبخندی بهش زد و چشماش پر شدن. جه دستش رو دراز کرد و پسرک هم انگشتاش رو کف دستش گذاشت. خوب میدونست الان داره به چی فکر میکنه. میدونست که اونهم لحظات کنار هم بودنشون رو مرور کرده و این احساساتیش کرده. اونا با هم و کنار هم، مرگ رو از سر گذرونده بودن و سختتر از اون، یاد گرفتن که چطور به زندگی ادامه بدن. با هم یه بچه رو بزرگ کرده بودن و کارهایی رو انجام داده بودن که هرگز تصورش رو هم نمیکردن.
تیونگ سرش رو به سمت سقف گرفت و چند بار پلک زد تا اشکاش سرازیر نشه.
شبهایی بود که با خودش فکر می کرد هیچوقت قرار نیست صبح بشه و روزهاییام بود که دلش میخواست فقط شب شه تا بتونه با خواب، این غم سنگین رو از خودش دور کنه. لحظههایی بود که با دیدن جه، فکر کرده بود دیگه هیچوقت قرار نیست اون لبخند بزنه. که دیگه هیچوقت قرار نیست به آرامش برسه و تصور میکرد چنلو هم به طبع دچار مشکلات زیادی خواهد شد. اون دوتا، همهی اونارو پشت سر گذاشته بودن و حالا تیونگ میتونست بابت فائق اومدن بهشون، به خودش و جه افتخار کنه.
نفسش رو بیرون داد، جه به قفسهی سینهاش نگاه کرد و سعی کرد به خودش مسلط بشه. نمیخواست اونم گریه کنه. به نظرش میاومد الان باید مراقب رز مشکی قشنگش باشه. انگشتاشو که به خاطر عرض زیاد میز به سختی توی دستش میاومد نوازش کرد و از جاش بلند شد. میز رو دور زد و و جلوش ایستاد: خوبی؟
پسرک سری تکون داد و سعی کرد اشکاش رو پاک کنه: خوبم. برم دستشویی.
تخته شاسی رو روی میز رها کرد و بلند شد.
-مطمئنی خوبی؟
با چشمای اشکی خندید: آره بابا.
جه با شک نگاهش کرد و تیونگ با دیدن رنگ متفاوت نگاهش، لبخند از روی لبش کنار رفت. ثانیهای بهش خیره شد و بعد بدون مکث، جه رو بغل کرد.
جه انگار که به نظر میرسید سالها با این آغوش رفیق بوده، به آرومی دستش رو دور تیونگیش حلقه کرد و اونو به خودش فشرد.
تیونگ نفسی کشید و با صدای خفهای گفت: من خوبم فقط..
جه حرفش رو تکمیل کرد: میدونم. فقط اینه که.. خب ما با هم خیلی چیزارو پشتسر گذاشتیم.
تیونگ نفسش رو بیرون داد و بیشتر بهش چسبید.
به عطر تنش فکر کرد و به حسهای نوشکفتهای که توی قلبش حس میکرد. به گلدونی که حالا شاخ و برگ داده بود و قرار بود گل عشقش رو بچینه و به جهیون تقدیمش کنه. به خودش فکر کرد. به جهیون فکر کرد و به چنلو و مدت طولانیای بیحرکت موند؛ بین همون بازوهایی که حالا خونهاش شده بودن. چهاردیواری امنی که وقتی بینشون بود، هرکاری دلش میخواست میتونست بکنه.
روی میز، یه تخته شاسی بود و یه مداد که حالا شاهد یه صحنهی احساسی بودن. روی تخته شاسی کلی کاغذ بود و روی کاغذها، تصویر ناقصی از یه مرد به چشم میخورد. تصویری که از شونههاش شروع میشد، به بازو و ساعد راستش میرسید و درست نرسیده به مچ، تموم میشد. تصویری که حالا مدلش، نقاشش رو در آغوش گرفته بود.
■
جنو موهاشو کشید و برای هزارمین بار سرش رو توی بالش کوبید: این غیر ممکنه!
نابی دستاش رو دورش انداخت و اونو به خودش چسبوند: جنویا، میشه آروم باشی؟ هچان، هندری کجاست؟ مگه قرار نبود زود برگرده؟!
هچان روی تخت کنارشون ولو شد و دستشو دور جنو انداخت: نمیدونم. گفت میره یه چیزی بگیره بخوریم. وای آروم باش بیبی! چته؟! خب چته؟!
جنو توی بغلشون فرو رفت: آخه چطور این همه مدت.. وای من خیلی خنگم!
نابی آهی کشید: هی میخوام باهاش مهربون باشم.. نمیذاره! باباجون! حالا مثلا من از پسرا خوشم میاد باید اینطوری پنیک کنم؟! خب چیزی نشده که! فقط سرعقل اومدی! اون جمین بدبخت چطوری.. اه خدایا!
جنو با شنیدن اسمش، گوشاش تیز شد: جمین چی؟!
هچان موهاشو بهم ریخت: شنیدی اصلا چی گفت؟ گفت پنیک نکن مرتیکهی خر. چیزی نشده. آخ چقدر تو گرمی بیا بغلم... چاگیاااا..
جنو چنگی به موهاش زد: وای خب... الان باید چیکار کنم؟! یعنی.. چجوری گی باشم؟ وای جمین..
نابی موهاشو کنار زد و بالشتو محکم به سمتش پرتاب کرد: جنو خفهشو! خفهشو! خفهشو! گیای که گیای! به کیرم که گیای! به چپم که گیای! به یه ورم که گیای! به اونورم که گیای! فکر کردی گی بودن تو دربرابر وسعت و عظمت جهان چه معنایی داره؟! خیلی بخوایم بهت لطف کنیم، هیچی! که چی؟! حالا گیای که چی؟! خوشحال باش فهمیدی و قبولش کردی!
جنو با احتیاط بلند شد و شونههاشو گرفت: غلط کردم. ببخشید. بیا بشین. خوبی؟ یا حضرت شکسپیر الان سکته میکنه.. وای ببخشید. معذرت میخوام. توروخدا آروم باش.
نابی با حرص روی تختشون ولو شد و دندون قروچه کرد. هچان به آرومی کنارش نشست و موهاشو مرتب کرد: چینجا... جنویا.. ببین چیکار کردی!
جنو نفس عمیقی کشید و توی اتاق راه رفت: خب آره. راست میگه. چیزی نشده که. از اولشم باید میدونستم. آخه وقتی با دخترا بودم.. آخ چطور بگم؟ همش حوصلهام سر میرفت. از خودم میپرسیدم چه چیز این هیجانانگیزه؟ حتی بوسیدنشونم.. البته نمیخوام توهین کنم، واقعا هم زیبا بودن، ولی خب.. آه خدایا..
هچان خندهاش گرفت: به دخترا میگه زیبا.. خب؟
نابی مشتی به بازوش زد و چشمغرهای رفت.
جنو دستاشو تکون داد و با خودش حرف زد: وای خر خدا... من همیشه پورن گی میدیدم! چطور یه بارم به ذهنم نرسید؟!
هندری در رو باز کرد و با دیدن جنو، نالهای سر داد: تموم نشد؟ هنوز درگیره؟ نابی بهت گیر ندادن اینجایی؟
نابی خندهای کرد و به هچان اشاره کرد: نه.
جنو با نگاهی گنگ بهشون زل زد: من گیام. واقعا و جدا گیام.
نابی سوتی کشید: دست بزنین براش!
هچان دخترک رو بغل کرد و فریادی کشید: هورااااا!
نابی هلش داد: مرض بگیری بچه.. جنویا، امشب برامون شام بگیر!
جنو با چشمهایی درخشان، گولشون رو خورد و به سمت گوشیش رفت: چی میخواین؟!
هندری چشماش گرد شد: گاااایز! بابا چیکارش دارین؟!
نابی اشارهای بهش کرد: بیا اینجا..
دور از چشم جنو که مشغول سفارش دادن بود، کنار هم جمع شدن و دور هم حلقه زدن.
نابی سرشو جلو آورد: پلن بعدی جمینه. فقط ملاقات کردنشون نه خیلی سریع باید باشه که جنو هول کنه و نه خیلی دیر، که اصلا یادش بره.
هچان با دستاش دودوتا چهارتایی کرد: یه هفته دیگه..؟ میگم.. تا داغه بهتر نیست انجامش بدیم؟ شاید دوباره بترسه..
هندری سرشو تکون داد: نه هول میکنه. صبر کنیم یکم. دفعهی بعدی که جمین خواست باهامون بیاد بیرون، به بهونهی آشتی جنو رو هم میبریم. خوبه؟جنو به سمتشون رفت: چی میخورین؟
سریع از هم جدا شدن و هرکدومشون چیزی رو با عجله گفتن تا جنو به مشکوک بودن قضیه پی نبره.
جنو بعد از سفارش دادن، با بیخیالی خودش رو روی تخت رها کرد و لبخندی از ته دل زد: پس این چیزیه که بهش میگن خوشحالی محض.
بالشتو بغل کرد و محکم به خودش فشرد و به سقف خیره شد اما با یادآوری جمین، چیزی ته دلش پیچید و لبخندش محو شد. سعی کرد به خاطر بیاره قیافهاش چجوری بود و درکمال تعجب، با جزییات کامل خندهاش رو بهخاطر آورد. دندونهای زیباش، رنگ پوست روشنش، گردنبند لعنتیش و چشمهاش. نگاهی که حالا میتونست معناشو بفهمه. نگاهی که حالا میتونست آتیشش بزنه. نگاهی که دل جنو براش تنگ شده بود. غلتی زد و دستش رو ملافهها کشید. جمین اونشب روی تختش خوابیده بود. اتفاقارو به وضوح یادش بود. درسته که مست بود، اما همهچیز یادش مونده بود. دستش رو روی دست جمین گذاشته بود و بهش گفته بود ریزهمیزهاس. به تن برهنهاش زل زده بود و پروانههای توی دلش رو نادیده گرفته بود. کف دستش رو قلقلک داده بود و با خندهاش، خندیده بود. بهش نزدیک شده بود و عطر خوشبوش رو به مشام کشیده بود.
بالشت رو توی بغلش کشید و پاهاشو توی شکمش جمع کرد. دلش تنگ شده بود؟ آره. پشیمون بود؟ آره.
نفس عمیقی کشید و تموم دفعاتی که دیده بودش رو به خاطر آورد. تو کافه، روزهای بارونی و برفی، روی میز کنار پنجره مینشستن و وقتی کافه خالی از مشتری میشد، تا دیروقت با هم حرف میزدن. راجع به خودشون، کتابها و مسائل مختلف زندگی. آهی کشید. چقدر اون شبها براش آرامشبخش بودن. جمین دنبال پیشرفت بود، کسی رو قضاوت نمیکرد، غر نمیزد و همهاینا برای جنو جذاب بود. این دوستی بود که تموم عمرش میخواست داشته باشه و حالا میفهمید که جمین فقط دوستش نبود. اون باعث شده بود قلبش تکون بخوره و چیزایی رو بفهمه که تا قبل از این، حتی نمیدونست که وجود داشتن. دلش برای دوستش، برای جمینی که میخواست کمی بیشتر از دوستش باشه تنگ شده بود.
گوشیش رو برداشت و به پنجرهی بارونی کافه که روی پسزمینهاش بود خیره شد و دستشو روش کشید. اینستاگرام خاکخوردهاش رو باز کرد و دنبال اسم جمین گشت.
به عکسهاش خیره شد و صفحه رو اسکرول کرد. به لبخندش خیره شد و به لباسهای گرونقیمتش.
سرش رو خاروند: توی اینستا چجوری باید رو عکسا زوم کنم؟؟
نابی با حرکت دست نشونش داد و جنو گوشی رو از صورتش فاصله داد و سعی کرد اون حرکت دستو پیاده کنه، اما اشتباها، عکسو لایک کرد. چند ثانیهای به گوشی خیره موند انگار که یه موجود فضایی باشه و بعد، روی تخت انداختش. حس میکرد کار اشتباهی انجام داده اما دقیقا دلیلش رو نمیدونست. به سمت گوشی خم شد و تموم برنامههاشو باعجله بست. صفحهی گوشی رو خاموش کرد و اونو به پشت روی تخت گذاشت. چهارزانو روی تخت نشست و در حالی که پوست لبش رو میجوید، پاش رو تکون داد. به اطرافش نگاهی انداخت و نالهای کرد: خب تو که بلد نیستی چرا دست میزنی بهش؟! اه خدا. وایسا ببینم.. هی یوروبون! اگه عکس یکیو لایک کنی تو اینستا چی میشه؟
نابی رو به هچان که داشت با موهاش بازی میکرد لبخندی زد: نوتیفیکیشنش میره براش.
جنو دستشو جلوی دهنش نگه داشت: ای وای..
هندری دلداریش داد: اگه لایکت رو برداری نمیفهمه.
هچان اخم کرد: به هرحال نوتیفیکیشنش میره!
و کماکانی که اونا داشتن راجع به این موضوع بحث میکردن، جنو به گوشیش خیره مونده بود و داشت فحش میداد: خبر مرگتون. مگه نامه نوشتن چشه؟!
زیرلب لعنتی فرستاد و نفسش رو بیرون داد. موهاش رو کشید، بدنش رو رها کرد و توی تخت فرود اومد: لعنت به من ناجمین. لعنت به من.
أنت تقرأ
2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬
أدب الهواةروایتی از زندگی، عشق و بار سنگین روی شونه هامون. *تمام شده* Couple: Jaeyong, Nomin Genre: Drama. Psychological