یه قدم نزدیک‌تر

139 59 35
                                    

تیونگ با صدای گریه‌ی بچه و رعدوبرق از خواب پرید. قطرات بارون بی‌مهابا خودشون رو به شیشه‌ی پنجره می‌کوبیدن و فضای اتاق كاملا تاریک بود. تیونگ چندین بار پلک زد و منتظر شد تا صدای گریه قطع بشه، اما این اتفاق نیفتاد.
به سختی از جاش بلند شد و پتو رو کنار زد، نکنه اتفاقی افتاده بود؟! با عجله بلند شد و از اتاق بیرون رفت: آقای جانگ؟
جهیون در حالی که چنلو رو بغل گرفته بود در اتاقش رو باز کرد و خمیازه‌ای کشید: بیدار شدی؟ معذرت می‌خوام. چن جاش عوض شده، خوابش نمی‌بره.
تیونگ با دست‌ مشت‌شده‌اش، چشمش رو مالید و نفس راحتی کشید. نه کسی مرده بود، نه جایی آتیش گرفته بود و نه اتفاقی افتاده بود. به قلبش که از اضطراب می‌کوبید نهیب زد: خفه‌شو قلب بی‌شعور، الان همه صداتو می‌شنون!
جهیون خمیازه‌ای کشید و باعث شد تیونگ و بعدشم چنلو عین خودش خمیازه بکشن. دستی به موهاش کشید و با چک کردن پوشک چن، آه از نهادش بلند شد. به طرف کیفش رفت و با دیدن پلاستیک خالی پوشک آهي از نهادش بلند شد و به چنلو نگاهی کرد: تیونگ شی..
تیونگ که هنوز دم‌ در اتاق در حال لود شدن صبحگاهی بود، با شنیدن اسمش، سرشو برگردوند.
جهیون چنلو رو توی بغلش جا‌به‌جا کرد: میشه مراقب چنلو باشی تا من برم براش پوشک بگیرم؟ تموم شده.
تیونگ با‌ تردید سری تکون داد. جهیون چنلو رو توی بغلش قرار داد: زود برمی‌گردم.
تیونگ با احساس گرمای بدن چن و بوی خوب سرش، کمی احساس بهتری بهش دست داد. جهیون تنها با یه سوئی‌شرت و کیف‌پولش از اتاق خارج شد. با ناپدیدشدن جهیون، چنلو هم شروع به نق‌ زدن کرد.
تیونگ تکونش داد: صبحت بخیر چنلو‌ شی. خوبی؟ خوب نخوابیدی نه؟ منم وقتی جام عوض میشه طول می‌کشه خوابم ببره.
چنلو به محض شنیدن صداش، ساکت شد. تیونگ به آرومی به سمت اتاق رفت: از رعد و برق که نترسیدی؟ ببین چقدر خوشگل داره بارون میاد.. اتاقمو دیدی؟
وارد شد: ببین.. اینجا تختمه. اونجا کتابامو گذاشتم، توی کمد کناریش هم لباسامو جا دادم.
به سمت پنجره رفت و چنلو به گلدونا خیره شد. تیونگ نگاهش کرد و موهای بهم‌ریخته‌اشو مرتب کرد: اینا هم بچه‌هامن. خیلی قشنگن مگه نه؟
چنلو سرشو بالا آورد و متوجه دریم‌کچر شد. دستشو به سمت پرهای آویزون‌شده دراز کرد و خندید.
تیونگ به چال‌هاش نگاه کرد: خدای من! اینا باید غیرقانونی باشه! تو چال داشتی؟!
چنلو بیشتر خندید و وقتی تیونگ دندونای کوچولوش رو دید، دوباره قلبش توی سینه‌اش لیز خورد. این همه حس خوب برای شروع یه روز خوب کافی بود. دیگه ناراحت نبود که فقط چهار پنج ساعت خوابیده، حتی نگرانیش از بابت کله‌ی آسیب‌دیده‌ی جنو هم کمتر شده بود. اون موجود کوچولوی توی آغوشش، زیادی شیرین و خوش‌اخلاق بود. حتی آب‌و‌هوا هم با دل تیونگ راه اومده بود و قطره‌های بارون جست‌و‌خیز‌کنان خودشون رو به شیشه‌ی پنجره می‌کوبیدن و خب، دیگه چی از دنیا می‌خواست؟ همينا براي نشستن لبخند روي لباش كافي بود.
تیونگ به آرومی روی تختش نشست. چنلو مشتش رو به دهن برد و دوباره مشغول نق‌زدن شد. تیونگ به کمرش ضربه زد: می‌دونم.. یکم صبر کن تا عموت بیاد.. یه کوچولو تحمل کن.
تیونگ مشت کوچیک چن رو از دهنش خارج کرد: عذر می‌خوام ولی ممکنه دستت کثیف باشه مریض بشی.
چن انگشتای کوچیکش رو دور انگشت شست تیونگ حلقه کرد و سفت چسبیدش.
تیونگ نگاهی بهش انداخت: توام با این‌کارات واقعا.. هی! قلبم لرزید! می‌دونستی شماها واقعا موجودات عجیب‌غریبی هستین؟ چطور ممکنه بتونی همزمان بزرگترین رنج و عشق زندگی یکی دیگه باشی؟ یکی که نه، دوتا و شایدم بیشتر. چنلو شی.. می‌دونستی یه‌سری آدم بیرون هستن که حاضرن جدی جدی برات بمیرن؟
تیونگ جوابی نشنید. به آرومی بلند شد و به طرف آینه رفت و متوجه شد چنلو چشماش نیمه‌بازه و در آستانه‌ی به خواب فرورفتنه.. ابروهاش بالا رفت و زمزمه کرد: لالا کردی؟ خوب بخوابی..
به راه رفتن توی اتاق تا جایی ادامه داد که مطمئن بشه چن کاملا به خواب فرو رفته. کمی بعدتر، جهیون هم از راه رسید.
تیونگ به آرومی از اتاق بیرون رفت و قبل از اینکه جهیون کلمه‌ای حرف بزنه انگشتشو روی بینیش قرار داد.
جهیون ابروهاش بالا رفت و متعجب شد، لب زد: خوابید؟!
تیونگ سری تکون داد. جه در اتاقش رو باز کرد و اشاره کرد بیاد داخل. به تخت کوچیک چن اشاره کرد و تیونگ با ترس‌ولرز پسرک رو توی تختش گذاشت. بالاخره هردو تونستن نفس راحتی بکشن. جهیون به جناب پیازچه نگاهی انداخت که داشت اتاقشو برانداز می‌کرد و نگاهش روی بالکن مونده بود. وسایل رو روی میز قرار داد و سوئی‌شرت خیسش رو آویزون کرد.
جناب پیازچه اما داشت به این فکر می‌کرد که چطور متوجه نشده این خونه بالکن داره: نامردیه که این اتاق مال من نیست! گلدونام عاشقش می‌شدن..
نفسی کشید و نگاهش به آقای جانگ افتاد. با دیدن قیافه‌ی خسته‌اش دلش براش سوخت. چنلو اصلا بچه‌ای نبود که اذیت کنه با این‌حال بازم مراقبت ازش بی‌نهایت سخت و انرژی‌بر بود.
تیونگ طی یک حرکت انقلابی، جراتش رو جمع کرد و رو به آقای جانگ لب زد: صبحونه می‌خوری؟
جهیون حرفشو تکرار کرد: صبحونه؟
تیونگ سرشو تکون داد: درست کنم؟
جهیون با تردید سری تکون داد و تیونگ از اتاق بیرون رفت. بعد از این‌که آبی به سر و صورتش زد و روتینش رو انجام داد، به سمت آشپزخونه رفت.
نون‌ تست، تخم‌مرغ، آووکادو و بقیه‌ی وسایل مورد نیازش رو روی میز قرار داد و بعد از کشیدن پرده‌های آشپزخونه، مشغول حاضر کردن صبحونه شد.
از اون طرف جهیون بعد از عوض کردن پوشک چن، دوش کوتاهی گرفت و بدون اینکه به خودش زحمت خشک‌کردن موهاشو بده، پایین رفت.
تیونگ با شنیدن صدای قدم‌های آقای جانگ، با وسواس دور بشقابش رو تمیز کرد و روی میز قرارش داد. جهیون وارد شد و پشت میز نشست. گوشیش رو روی میز قرار داد و نگاهی به چنلو انداخت که به نظر می‌رسید به خواب راحتی فرو رفته. چشم‌غره‌ی کوچیکی به صفحه‌ی گوشی رفت: پسرجون، کل شب خودم رو تیکه پاره کردم و اون‌وقت تو تا یکی دیگه بغلت می‌کنه می‌خوابی؟
نور کم‌جون خورشید فضای آشپزخونه رو روشن کرده بود و عطر قهوه توی فضا پیچیده بود. پشت میز نشست و تیونگ ماگ رو جلوش قرار داد. جهیون که از بوی قهوه چندشش شده بود به لیوان نگاهی انداخت که صدها فحش درش نهفته بود. تیونگ با قاشق چوبی تخم‌مرغ نیمرو رو روی تستش قرار داد: دوست نداری؟
جهیون سری تکون داد: چیزای تلخ رو کلا دوست ندارم.
پسرک سری تکون داد، حالا می‌فهمید چرا توی اون آشپزخونه به اون بزرگی، دستگاه قهوه‌ساز وجود نداره.
شیر و نوتلارو از یخچال بیرون کشید و توی لیوانی با همدیگه مخلوط کرد. ماگ آقای جانگ رو برداشت و بعد از خالی کردن نیمی از قهوه‌اش توی سینک، شیر رو بهش اضافه کرد. لباشو جلو داد: چطور ممکنه از قهوه خوشت نیاد؟ اصلا مگه دست خودته آقای جانگ؟ الکل دوست داری، قهوه دوست نداری؟! شوخی می‌کنی مگه نه؟
لیوان رو جلوش قرار داد و خودش پشت میز نشست. به گوشی جهیون نگاهی انداخت، پس توی اتاق دوربین بود. به قاب مشکی گوشی خیره شد: نکنه توی اتاقمم.. وای شت!
جهیون با دیدن جناب پیازچه که به گوشی خیره شده بود، ناخودآگاه گفت: فقط توی پذیرایی و اتاق من دوربین هست.
تیونگ با بدبینی به جهیون و جهیون با بدبینی به لیوان قهوه نگاه کرد. گاز بزرگی به تست آووکادوش زد و وانمود کرد طوری نشده. اگه جناب پیازچه می‌فهمید که دوربینارو چک کرده احتمالا اوضاع از اینی که بود هم عجیب‌غریب‌تر می‌شد. رایحه‌ی مطبوع و دلچسب شکلات و فندق به مشام جه رسید و حواسش رو پرت کرد. انگار که لیوانش با اسید پر شده باشه، با احتیاط به لباش نزدیکش کرد و جرعه‌ای نوشید. به فکر فرو رفت، نه خوب بود و نه بد.
جناب پیازچه صندلیشو کمی کج کرد و جوری نشست که نیم‌رخش رو به جهیون باشه. بشقاب به دست و چهارزانو، از هوای بارونی لذت برد. صبحونه‌ی گرون‌قیمتش رو میل کرد و سطح امید به زندگیش رو دو دستی هل داد تا بره بالا.
آقای جانگ هم دوتا تست آووکادو و چندین قاشق نوتلارو با لذت فرو فرستاد. لیوان قهوه‌اش رو هم به احترام همون نوتلا تا نیمه خورد؛ اونقدرام بد نبود. هنوز طعم لجن قهوه رو می‌تونست حس کنه اما خوبیش این بود که یکم سرحال می‌شد.
از جاش بلند شد: ممنونم. خوشمزه بود.
تیونگ بدون این‌که نگاهش رو از پنجره جدا کنه، زیر لب "خواهش می‌کنم"ـی گفت.
جهیون بشقابارو روی هم قرار داد و به طرف سینک رفت. اگه جناب پیازچه اونجا نبود احتمالا توی ماشین ظرفشویی می‌ذاشتشون اما الان اگه با دستای خودش نمی‌شستشون، عذاب وجدان می‌گرفت. هرچی نباشه مادرش بهش این رو یاد داده بود که باید خوبی‌های بقیه رو براشون جبران کنه.
تیونگ تشکر کوتاهی کرد و با لیوان که نه، با بشکه‌ی پر از قهوه‌اش به طرف میزش رفت.
جهیون بعد از آب کشیدن دستاش از پنجره به بیرون خیره شد و نفس راحتی کشید. میشه گفت چیز خاصی تغییر نکرده بود. وعده‌های غذاییش منظم نشده بود، اما معمولا با پسرک کله‌قورباغه‌ای صرف می‌شد. پروژه‌اش تموم نشده بود، اما آخراش بود. عمیقا خوشحال نبود، اما بهتر شده بود. هنوز برای بیرون اومدن از تخت کلنجار می‌رفت، اما نهایتا بلند می‌شد. آقای جانگ نمی‌دونست که تموم داستان از همین قدم‌های کوچیک شروع می‌شه. قدم‌های نرم‌و‌نازک و کوچولویی که بعدتر‌ها وقتی نگاشون می‌کنی، متعجب می‌شی که چطور تونستن یه زلزله‌ی چندین ریشتری راه بندازن. اتفاق‌های کوچیک به ظاهر بی‌اهمیتی که مثل‌ تیکه‌های پازل جدا از هم، بی‌معنی به نظر می‌رسن اما وقتی پازل کامل بشه و از دور نگاش کنی، می‌فهمی تک‌تکشون توی ساختن اون تصویر بزرگتر تاثیر داشتن.
تیونگ روپوشش رو از پاهاش رد کرد و بالا کشیدش. به بوم بزرگ نگاهی انداخت و نفسی کشید: هنوز وقت داری.. اشکال نداره ولی ماتحتتو جمع کن تیونگ.
جهیون از آشپزخونه بیرون رفت: تیونگ‌شی؟
تیونگ سرش رو کج کرد: بله؟
جهیون به طرفش اومد: ووجین الان زنگ‌ زد گفت امشب می‌رسن سئول و میان دنبال چنلو. احتمالا برای شام هم می‌مونن. مشکلی نداری؟
تیونگ لباشو بهم فشرد، معلومه که مشکل داشت اما اونجا خونه‌ی آقای جانگ بود، این حقیقت باعث می‌شد "نه گفتن" هزارمرتبه سخت‌تر بشه.
جهیون با دیدن تردیدش نفسی گرفت و روی صندلی نشست: ببین، بهتره از همین الان با هم روراست باشیم چون قراره یه سال کنار هم زندگی کنیم. لازم نیست چیزایی که اذیتمون می‌کنه رو تحمل کنیم وقتی می‌تونیم با حرف زدن حلش کنیم. قبوله؟
تیونگ دستی به گردنش کشید و با صدای ضعیفی گفت: قبوله.
جهیون به صفحه‌ی گوشیش نگاهی انداخت: خب. بگم شام بگیرن یا نه؟
تیونگ موهاش رو کمی مرتب کرد و با مکث کوتاهی گفت: بگو بگیرن.
جهیون سرشو تکون داد: اوکی‌. میرم به چنلو سر بزنم.
تیونگ سری تکون داد و قلم‌موشو برداشت. ته دلش هنوزم دوست نداشت ووجین و جیارو ببینه، تنهایی و سکوت خونه رو به هرچیزی ترجیح می‌داد اما خب. اون به وضوح دید که جهیون یه قدم به سمتش برداشت و وقتی یه نفر یه قدم به سمت شما برمی‌داره، حرکت‌کردن برای شما هم راحت‌تر میشه. اینطوری بود که تیونگ هم یه قدم به جلو برداشت، یه جورایی حس می‌کرد جهیون بازم این‌کارو براش انجام می‌ده. به قیافه‌اش نمی‌خورد از اون آدم‌هایی باشه که از قدم‌های بقیه سواستفاده می‌کنن. راستشو بخواین تیونگم نمی‌دونست که داستان از همین چیزهای کوچیک شروع می‌شه؛ از همین قدم‌های نرم و نازک، از همین اتفاق‌های کوچولو.
                           ●●●
جنو با دیدن مسج تیونگ روی گوشیش کلافه شد. کتابش رو با ضرب بست و تندتند تایپ کرد: دارم درس می‌خونم، میشه بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟!
دقیقه‌ای بعد هیونگش یه مسج بلندبالا و تهدیدآمیز براش فرستاد: می‌دونی که من ممکنه زودتر برم خونه؟ دوست‌داری برگردی و ببینی قفسه‌ی کتاب‌هاتو توی دریا خالی کردم؟! چون واقعا خجالت‌آوره که یه نفر این‌همه کتاب خونده باشه و بازم انقدر سطحی فکر کنه. وانمود می‌کنیم اصلا چیزی نخوندی. چطوره؟ بهش زنگ بزن و دعوتش کن یه چیزی باهم بخورین یا مستقیم معذرت‌خواهی کن. می‌دونی که ولت نمی‌کنم نه؟!
جنو به اموجی چاقو و بمب خیره شد و لعنتی فرستاد: انگار داداش اونه نه داداش من.. اَه!
نابی که از دور شاهد درگیریای جنو با خودش و کتابش و گوشیش بود خنده‌اش گرفت و سرش رو توی کتابش فرو برد و سعی کرد حواسش رو جمع کنه‌.
جنو با صورتی برافروخته، نفسی کشید: زده کله‌ی من رو ترکونده، بعدم میگه عذرخواهی کنم ازش. واقعا مسخره‌اس، وقتی سواد نداشته باشی مشخصا کارتم نمی‌تونی درست انجام بدی.
شبحی کنارش نشست و نگاه متفکری به کتاباش انداخت: یه‌جوری حرف می‌زنی انگار خودت الان با این درس‌خوندنت واقعا کار خاصی انجام دادی. لاقل اون کار می‌کنه و درآمد داره.
جنو چشماشو با لجبازی روی کلمه‌ها گردوند.
شبح بهش چشم‌غره رفت: هوی.. جواب بده دیگه! زبونت فقط برای هیونگت درازه؟ تو با این دانشگاه اومدنت مثلا چه گلی به سر بقیه که نه، به سر خودت زدی؟
جنو توی ذهنش نالید: خفه‌شو! من بعدا با مدرک می‌تونم کار پیدا کنم.
شبح ماشین‌حسابش رو درآورد: بیا حساب کنیم‌ تا اون‌موقع که تو فارغ‌التحصیل میشی اون چقدر پول درآورده.
جنو به هر زور و ضربی بود، از شر شبح و حقایق سردی که به صورتش کوبیده می شدن، خلاص شد. تا تایم ناهار درس خوند و بعدش به همراه نابی به سمت سلف رفتن. نابی که کاملا متوجه بود جنو اعصابش بهم ریخته، توی سکوت غذاش رو گرفت و همراهش به سمت میزی که هندری و هچان پشتش نشسته بودن حرکت کرد.
جنو با سلام کوتاهی نشست و نابی کنار هچان قرار گرفت. هندری به قیافه‌ی پنچر جنو خیره شد: این چشه؟
نابی شونه‌ای بالا انداخت و به غذای هچان ناخونکی زد. هچان با نیش باز نگاش کرد: دهنی بود!
نابی با بی‌تفاوتی بهش نگاه کرد: خب که چی؟
هندری چاپ‌استیکاش رو جلوی چشم جنو تکون داد: هی! چی‌شده؟
جنو با اخم لقمه‌ای رو خورد: حوصله ندارم تعریف کنم.
هچان اداشو در اورد: حیصیله نیدیرم تیریف کینیم! زهرمار‌‌.. نمی‌تونی مود اینجارو با این امواج منفی مزخرفت خراب کنی و ساکت بمونی!
جنو اومد فحشی بده که گوشیش زنگ خورد.
نگاهی به شماره ناشناس انداخت و برداشت: الو؟
+سلام. نا جمینم، زنگ زدم حالتو بپرسم. سرت بهتره؟
جنو نگاهی به نابی کرد، اون‌شب کسی غیر از اون جونور همراهش نبود، مطمئن بود شماره‌اشو اون به جمین داده.
جنو دستشو به پیشونیش گرفت: سلام. مرسی بهترم.
+خوبه. می‌خواستم دعوتت کنم یه غذایی چیزی با هم بخوریم.
نابی به قیافه‌ی جنو نگاه کرد: واترجته؟!
هندری و هچان با قیافه‌های گیج، به هم نگاه کردن.
جنو سری تکون داد و اومد جواب بده که نابی با اشتیاق دستاش رو تکون داد و لب زد: دعوتش کن!
جنو نفسی گرفت، بالاخره باید شرش رو از سرش می‌کند: امم.. من الان کلاس دارم، می‌تونیم بعدا با دوستام بریم یه جایی غذا بخوریم.
+خوبه. شماها جاشو انتخاب کنین، روز و ساعت و آدرسم برام بفرست.
جنو باشه‌ی کوتاهی گفت و بعد از قطع کردن، گوشی رو روی میز پرت کرد.
نابی بهش نگاه کرد: چته تو؟ خب دعوتش نمی‌کردی!
جنو به صندلی تکیه داد: مجبورم. تیونگ دیوونه‌ام کرده.
هچان روی میز کوبید: هلو؟ میشه یکی بگه دقیقا اینجا چه‌خبره؟
جنو غر زد: واترجت همونیه که زد سرمو داغون کرد. بعد که رفتیم بیمارستان، داشتیم حرف می‌زدیم فهمیدیم دانشگاه نرفته. من اصلا حرفی‌ام نزدم اما هیونگم فکر کرد که بی‌احترامی چیزی‌ای کردم و هی گفتش که باید ببینمش و ازش به خاطر رفتارم معذرت خواهی کنم.
هندری نگاهی بهش انداخت: منظورت از حرف‌ نزدن اینه‌ که با اون چشمای سگیت بهش خیره شدی و ساکت موندی؟
نابی دستشو زیر چونه‌اش قرار داد: ولی این کجاش بی‌احترامیه؟
هندری دستاشو تکون داد: تاحالا اونجوری دیدیش؟! شبیه برج‌زهرمار میشه!
هچان با لپ‌های برجسته و پر از غذاش سعی کرد صحبت کنه: بخورین باید بریم کلاس!
جنو درحالی که به فکر فرو رفته بود لقمه‌ی دیگه‌ای رو به سمت دهنش برد و سعی کرد غر نزنه، به هرحال یه اتفاقی می‌افتاد دیگه. اصلا اینجوری که با دوستاش بود بهتر و قابل‌تحمل‌‌ترم بود. با گفتن این حرف‌ها خودش رو راضی و اعصابش رو آروم کرد و مشغول صحبت با نابی شد.
                          ●●●
تیونگ کتاب آناتومی رو ورق زد و نگاهی به اتودش انداخت، با چهره‌ای متفکر کنار بقیه‌ی کاغذها قرارش داد.
چنلو که روی صندلی مخصوصش نشسته بود صدایی درآورد و توجه جهیون و تیونگ رو به خودش جلب کرد.
جهیون دستی به گونه‌اش کشید: گرسنه‌اته؟ همین الان غذا خوردیا!
چنلو انگشت جه رو گرفت و به طرف دهنش برد. لبخند احمقانه‌ای روی صورت تیونگ نشست، تقریبا هرچیز مربوط به چنلو بامزه و کیوت بود. از دیدن رفتارای این بچه و شیوه مواجه‌شدنش با دنیا به شدت لذت می‌برد.
جهیون به چن نگاه کرد: ولش کن پسرجون. این خوردنی نیست.
تیونگ به مقوای سفیدرنگی که پر‌ از طرح دست‌های مختلف توی حالت‌های متفاوت شده بود نگاه کرد و سعی کرد حواسش رو جمع کنه.
جهیون بالاخره نگاه آخر رو به فایل ایمیلش انداخت و اینتر رو فشرد. با لبخند به صفحه‌ی مانیتور خیره شد و انگشتش رو که توی مشت چنلو بود تکون داد: چنلویا، تموم شد.
اگه جه روراست می‌بود، یادش نمی‌اومد آخرین بار کی سروقت کارش رو تموم کرده و تحویل داده. حس خوبی داشت. هنوز خبری از اون ابر سیاه و سنگین دور سرش نشده بود و جهیون با موفقیت یه پروژه رو به پایان رسونده بود. به خودش افتخار می‌کرد و حس خوبی داشت.  احتمالا اگه ووجین بود، کلی داد و بیداد راه می‌انداخت و همونطور که به مسخره‌ترین شکل ممکن می‌رقصید، این رویداد مبارک رو بهش تبریک می‌گفت.
با صدای در، جهیون بلند شد و چنلو رو بغل کرد: مامان و بابا اومدن!
با هم به طرف در رفتن و جیا با دیدن چنلو گل‌ از گلش شکفت: عشق مامان.. پسر قشنگم سلام!
چنلو با ذوق دستاشو به سمت مادرش دراز کرد و ووجین خندید: لوس‌لوسک رو ببین!
با هم وارد شدن و تیونگ هم بعد از درآوردن روپوشش، نفس عمیقی کشید و موهاشو مرتب کرد: اون‌قدرام بد نیست. آدمای مهربونی‌ان، ریلکس باش!
به هودی سبز روشنش که با شلوارش ست بود دستی کشید، لیوان پر از آب و قلم‌موهاشو برداشت و به سمت در رفت.
جیا با دیدنش لبخندی زد: تیونگ! چطوری؟
ووجین چنلو رو از جیا گرفت و رو بهش لبخند زد: خوبی؟ چه‌خبر؟
تیونگ تعظیم کوتاهی کرد و لبخندی زد: ممنونم. خوبم.
جهیون دستشو تکون داد: مرسی، منم واقعا خوبم، اصلا هم دهنم با این پسرتون سرویس نشد!
جیا پاکت‌های غذارو به سمت آشپزخونه برد: جهیون، تو بچه‌های دیگه رو ندیدی. چن واقعا آرومه.
تیونگم پشت سرش راه افتاد، باید قلم‌موها و شیشه‌‌اش رو می‌شست. جیا از توی کابینت ظرفارو بیرون کشید: جهیووون؟
جه جلو در ظاهر شد: بلهههه؟
تیونگ همونطور که قلم‌موهاشو با دقت آب می‌کشید از این لحن آروم و کشدار جهیون خنده‌اش گرفت، یاد شبی افتاد که مست بود.
جیا مشتی به شونه‌اش زد: ادای منو در میاری؟ بیا اینارو ببر تا سرد نشده.. پیتزای مورد‌علاقه‌ات در انتظارته. میز کوچیکه رو هنوز داری دیگه؟
جهیون سری تکون داد: آره، غذای چنلو هم یه نیم ساعت پیش بهش دادم. طبق برنامه پوره خورد.
جیا ناخونکی به سیب‌زمینی‌ها زد: عجب چیزیه..
چند دقیقه بعد، همشون دور میز کوچیک جمع شدن و وسط پذیرایی نشستن؛ چیزی که کاملا با تصورات تیونگ مغایرت داشت. جیا جعبه‌ی پیتزارو باز کرد و وسط قرار داد و اولین تیکه رو به تیونگ داد: این جهیونو می‌بینی؟ رکورد پیتزاخوری داره. سه تا جعبه! واقعا باید بدشانس باشی که با ایشون شریکی غذا بخوری.
جهیون با یه گاز نصف برش پیتزارو خورد: یاااا!
تیونگ به آرومی خندید و به جهیون نگاهی انداخت، تشخیصش خیلیم سخت نبود. آدمی به اون قد‌بلندی و با اون شونه‌های پهن به‌هرحال باید یه جوری به عضلاتش انرژی می‌رسوند دیگه.
ووجین چنلو رو گرفت که دستشو توی جعبه‌ی پیتزا فرو نکنه و یه‌کوچولو از سیب‌زمینی رو بهش داد: یا ما نداره‌ها، راست می‌گه.
جهیون کمی از نوشابه‌اش خورد: محض اطلاعتون میگم، با هم‌خونه‌ام تاحالا به هیچ مشکلی برنخوردم. ما واقعا خوب باهم کنار میایم، مخصوصا راجع به غذا!
ووجین تعجب کرد: از کی تاحالا تو آشپزی می‌کنی؟!
جهیون پلک زد: تیونگ آشپزی می‌کنه.
تیونگ دستش رو تکون داد: اینجوری که میگی به نظر می‌رسه واقعا آشپزی می‌کنم!
جهیون گیج شد: تو خودت بی‌بیم‌باپ درست کردی!
تیونگ اعتراض‌آمیز جوابشو داد: فقط از روی دستور مامانم رفتم جلو!
جهیون سیب‌زمینیش رو توی سس فرو کرد: خب این آشپزیه دیگه!
تیونگ تکه‌ی بعدی پیتزارو برداشت: نیست! باید بتونی بدون هیچی همه‌چی درست کنی!
جهیون سرشو کج کرد: تیونگ‌شی انقدر با من کل‌کل نکن!
تیونگم مثل خودش سرشو کج کرد: آقای جهیون خودت کل‌کل نکن!
جیا و ووجین نگاهی به هم انداختن و لبخندی زدن. جیا با دیدن چنلو که محو بحث جهیون و تیونگ شده بود خنده‌اش گرفت و ووجین با بی‌خیالی تیکه پیتزایی رو برداشت.
برای تیونگ از یه جایی به بعد دیگه اصلا راحت نبود که به سمت دیگران قدمی برداره. هیچ‌وقت فکرشو هم نمی‌کرد روزی برسه که این‌جوری با خونواده‌ی صاحب‌خونه‌اش که هنوزم غریبه محسوب می شدن، دور یه میز بشینه و بگه ، بخنده و بحث کنه.
اما آقای جانگ به سمتش حرکت کرد، نه خیلی نزدیک که بترسونتش و نه خیلی دور که اصلا تغییری احساس نشه. آقای جانگ یه قدم برداشت و تیونگ هم با احتیاط، جلو رفت.
و اینطوری بود که آقای جانگ تبدیل به جهیون شد.

2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora