تصادف

176 57 76
                                    

جه با کرختی چن رو از جاش بلند کرد و کمی نوازشش کرد. چند بار با گیجی پلک زد و نفسشو بیرون داد. یه چیزی امروز سرجای خودش نبود و دقیقا هم نمی‌تونست تشخیص بده که اون چیه.
اون‌روز  براش از اون دسته روزهایی بود که ممکنه هر از گاهی برای هر آدمی پیش بیاد. روزهایی که نمی‌دونیم چه مرگمونه. روزایی که حس می‌کنیم از آدمای اطراف گرفته تا آب و هوا و دستگیره در، همه و همه باهامون خصومت شخصی دارن و فقط می‌خوان ناراحتمون کنن. روزایی که فقط دنبال یه بهونه‌‌ی خیلی کوچیکیم، تا با پا بزنیم زیر میز و تا اونجایی که جا داره، جیغ بکشیم و شایدم یقه‌ی خودمون رو پاره کنیم. روزایی که پتانسیل قاتل شدن و جنایتکار بودنمون، یکم بیشتر از حد عادیه و باید دست‌ به دعا بشیم که کنترل خودمون رو از دست ندیم.
از اتاق بیرون رفت و همون‌طور که پله‌هارو یکی یکی رد می کرد، سعی کرد دربرابر سر و صدایی که از بیرون می‌اومد، بی‌توجه بمونه.
-دارن اسباب‌کشی می‌کنن یا خونه می‌سازن؟!
چنلو رو توی زمین بازیش گذاشت و اسباب‌بازی‌هارو دورش چید. بلند شد و تازه متوجه تیونگ شد که با هدفون روی گوشش، بهش زل زده بود. به طرز عجیبی حتی میل به گفت‌وگوهای چشمی هم نداشت. دلش می‌خواست تنها باشه و حتی نگران اینم نباشه که حالا پسرک چه فکری می‌کنه چون امروز برای اون، واقعا یکی از اون روزهای سگی بود.
نگاهش رو ازش گرفت، دستی براش تکون داد و بدون این‌که منتظر جوابش بمونه، پشت میز نشست. لپ‌تاپ رو روشن کرد، چنگی به موهاش زد و نفسش رو بیرون داد. نگاه خالیش رو به صفحه‌ی مشکی مقابلش دوخت و پلکاش رو روی هم گذاشت. دلش می‌خواست برگرده توی تخت و دلش می‌خواست کل روز بخوابه. حتی آب‌نبات‌ چوبی‌های روی میز هم بهش چشمک نمی‌زدن و خیلی آروم و مودب، سرجاشون نشسته بودن. نگاه تیونگ رو روی خودش حس می‌کرد و از خودش می‌پرسید باید توضیحی بده یا نه و اصلا اگه توضیحی‌ام می‌خواست بده، باید چی می‌گفت؟ "ببخشید، من امروز به طور ناگهانی میلم رو برای ارتباط با تو از دست دادم و تنها چیزی که می‌خوام خواب و فرار از دست این دنیاست."؟
بار دیگه به دسکتاپش چشم دوخت و سعی کرد فکر کنه مشکل از کجاست: من که داروهامو مصرف می‌کنم.. حواسمم بوده.. این حس مزخرف چیه دیگه؟
دستی به پیشونیش کشید و با حس اون ابر سیاه و سنگین، مو به تنش سیخ شد. دوباره اونجا بود؟ نه نه نه.. امکان نداشت.
دستشو به بازوش کشید: نه.. اینطور نیست.. همه‌چیز تحت‌کنترله. طبیعیه، نمی‌شه که همه‌ی روزا خوشحال باشی یو نو؟
با صدای قار و غور شکمش، کمی خیالش راحت شد: ببین! گشنته! اونقدرام بد نیست نه؟
ولی بود. حسش بد بود و لحظه به لحظه بیشتر داشت عصبیش می‌کرد. حقایق زشت و ترسناک جلوی چشماش رژه می‌رفتن و این از کنترلش خارج بود. جیا و ووجین مرده بودن. مسئولیت چنلو تا آخر عمر روی دوش اون بود. احساساتش به تیونگ داشت فرم عجیب و غریبی می‌گرفت و بدتر از اون، پروژه‌های انجام نشده داشتن بهش چشمک می‌زدن، مسخره‌اش می‌کردن و می‌گفتن که از پسش برنمیاد.
جه نفس سنگینش رو به سختی از سینه بیرون داد‌. به روبه‌روش چشم دوخت و با دیدن صندلی خالی تیونگ، متوجه شد اونقدر توی افکارش غرق شده که ندیده چطور خورشیدکش از جلوی چشماش غیب شده.
خیلی طول نکشید که تیونگ با یه ماگ پر از شیر شکلات گرم، از آشپزخونه خارج شد و به سمت جهیون رفت. بدون این‌که حرفی بزنه، کنارش ایستاد و لیوان رو روی میز قرار داد.
جه با نگاه گنگی اول به لیوان و بعد به تیونگ چشم دوخت. پسرک کمی سرش رو کج کرد و با احتیاط و ظرافت تموم، چندرشته از موهای پشت‌سرش رو مرتب کرد، جوری که انگار قضیه‌ی مرگ و زندگی باشه. پلکی زد و سپس به آهستگی ازش جدا شد.
تیونگ بود دیگه، هیچ‌وقت هیچی نمی‌پرسید و اعتراضی نمی‌کرد. اون پسری بود که به جای سوال‌جواب کردن یا انکار کردن حسی که آدما داشتن، می‌پذیرفتشون و بعشون کمک می‌کرد که حس بهتری داشته باشن و چقدر جه خوشبخت بود که اون رو کنارش داشت. جه بهش نگاه کرد که چطور لیوان پر از آب‌نبات چوبی رو به سمت خودش کشید و با حوصله، دنبال طعم موردعلاقه‌‌ی جهیون گشت.
کمی به جلو خم شد و به محتویات لیوان چشم دوخت. بوی وانیل و شکلات مشامش رو پر کرد و حس کرد حالت‌تهوع داره، اما اینو تیونگی براش درست کرده بود و نمی‌تونست دست‌نخورده بذارتش. یه جورایی هم بابتش عصبی می‌شد و هم خوشحال چون پسرک وقت و بی وقت، اونو مجبور به کارایی می‌کرد که ازشون نفرت داشت، اما براش خوب بودن.
تیونگ آب‌نبات رو کنار دستش گذاشت و به سمت چنلو رفت: بیا پسرک من. گریه چرا؟ چی اذیتت کرده؟ اوخ ببینمش.. وای ناه.. چیزی نشدههه.. بیا ببینم. بیا بریم آشپزخونه یه چیزی بخوریم. چطوره؟ هوم؟
جه جرعه‌ای از لیوانش نوشید و خواست بلند شه که تیونگ اشاره کرد بشینه و با چنلو به سمت آشپزخونه رفت. وارد شد و از توی یخچال، ظرف غذای چن رو بیرون کشید.
به پرتوهای نور ضعیف عصرگاهی که روی میز چوبی ناهارخوری افتاده بود نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد. حالا مطمئن شده بود که امروز هوا ابریه چون خبری از چال‌های جهیون نبود و ستاره‌های چشم‌هاشم زیر ابرا قایم شده بودن. تا دیروقت و دقیقا به اندازه‌ی چن خوابیده بود و این طبیعی نبود. حتی اشتها هم نداشت و از قیافه¬اش می¬شد فهمید که حتی حوصله¬ی نوشیدنی موردعلاقه¬اش رو هم نداره. پسرک کمی نگران بود و دلتنگ. جهیون خندون و مهربون خودش رو می‌خواست و می‌دونست برای رسیدن بهش، باید یکم صبور باشه.
چن رو داخل صندلی مخصوصش قرار داد و مشغول دلداری دادن خودش شد: اون همیشه همین‌جوریه. ندیدیش؟ گاهی وقتا خیلی پرحرفه، انرژیش زیاده و کلی کار انجام می‌ده و گاهی وقتام نه؛ ساکت و آروم و غمگینه.. این مال الان نیست! نترس تیونگ تو کار بدی نکردی که ناراحتش کنی!
در ظرف رو باز کرد و به گوشه‌ی میز مربعی شکل چشم دوخت: ولی.. نکنه واقعا یه کاری کرده باشم؟!
قاشق رو به سمت دهن چن برد و با دیدن قیافه‌ی هیجان‌زده‌اش، خنده‌اش گرفت.
شبحی از بغل تیونگ رد شد: فکر کن تیونگ! فکر کن! دیروز همه‌ی کاراتو درست انجام دادی؟ جایی رو رنگی نکردی؟ هوم؟ همه چی مرتبه؟ بی‌نقص بودی؟ یادت که نرفته؟ اگه کسی با تو بدرفتاری کنه یعنی مسببش خودتی!
تیونگ سرشو تکون داد و اخم کرد: کسشر نگو بابا.. نه من دیگه ۱۶ سالمه و نه جهیون، اون پسره‌اس.. نه خفه‌شو بذار حرفم رو بزنم! می‌دونم حالا می‌خوای تا آخر شب ور ور کنی دم‌ گوشم، پس می‌ریم از خودش می‌پرسیم تا بفهمیم چه‌خبره!
شبح با چشم‌های گردشده، جیغی کشید و سعی کرد جلوشو بگیره: دفاک مرتیکه؟! خر شدی؟! تیونگگگگ! وایسااا! وایسا بهت می‌گم!
و تیونگ می‌دونست اگه وایسه، اون تردیدها جلوشو می‌گیرن و بین اون و جه دیوار می سازن. نمی‌تونست. نمی‌خواست. فکر به اینکه که کاری کرده که باعث ناراحتیش شده، دیوونه‌اش می‌کرد و می‌خواست مطمئن بشه که اون مسبب ناراحتی و کسل شدن جه نبوده. جراتی که نمی‌دونست از کجا نشات می‌گیره رو جمع کرد و از آشپزخونه بیرون رفت.
اصلا مگه نه اینکه خود جهیون بهش گفته بود اگه چیزی ناراحت یا اذیتش می‌کنه بهتره صادقانه بهش بگه؟ خب حالام به نظرش بهتر بود که همین‌کارو بکنه.
همون‌طور که به جه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، قلبشم تند‌تر می‌تپید. دروغ چرا؟ می‌ترسید، اما دقیقا از چی، نمی‌دونست.
کنارش ایستاد و جه اون‌قدر غرق افکارش شده بود که بعد از چندثانیه متوجهش بشه. تیونگ که نمی‌تونست درست چشماش رو ببینه، روی زانوهاش خم شد و به جه خیره شد: می‌شه.. یعنی می‌تونم یه چیزی بپرسم؟
جه با کمی تعجب به تیونگ نگاه کرد: چرا.. اینجوری نشستی؟
ته با چشم‌های مصمم و قلب لرزون دوباره سوالش رو تکرار کرد: میشه یه‌چیزی بپرسم ازت؟
جه سری تکون داد و ته با مکثی که به نظر خودش سال‌ها طول کشید، کلمات رو توی ذهنش مرتب کرد: من کاری کردم که تورو ناراحت کنه؟
جه به چشم‌های گرد و براقش خیره شد و بدون مکث، واکنش نشون داد: چی؟! نه!
تیونگ به چشم‌هاش زل زد تا راست بودن حرفش رو بسنجه و اون موقع بود که جهیون متوجه شد که چه‌خبره و لعنتی به خودش فرستاد.
-من فقط خستمه. یکم بگذره درست میشم.. یعنی میشه!
تیونگ نفسش رو با آسودگی بیرون داد و قلب جه تکون خورد. پسرک معصوم و حساسش، فکر کرده بود لیاقت اینو داره که بهش بی‌محلی بشه؟ فکر کرده بود جهیون عمدا داره اینجوری رفتار می‌کنه؟
جهیون به سرعت دستش رو گرفت و فشار داد: چیزی نشده، جدا می‌گم فقط خستمه. همین.
تیونگ بلند شد و لب‌هاشو روی هم فشار داد: خب.. می‌خوای استراحت کنی؟ اینجوری کار کردن که به درد نمی‌خوره.
جهیون تار موی نامرئی رو از روی سرشونه‌ی پسرک تکوند و سری تکون داد: اوهوم. فکر می‌کنم بد نباشه.
با صدای محکم فرود اومدن چیزی، تیونگ با وحشت به سمت در برگشت و دستش رو روی قلبش قرار داد: وای.
جه از جاش بلند شد و ته به سرعت به سمت اشپزخونه رفت تا به چن برسه: توت‌فرنگیم!
جهیون با عصبانیت بلند شد و به سمت در ورودی رفت. بازش کرد و خواست اعتراض کنه که با دیدن خانم پشت در، منصرف شد. توی ذهنش به مادرش غر زد که چرا "احترام به خانم‌ها" رو انقدر پررنگ و دقیق بهش یاد داده بود.
- سلام، معذرت می‌خوام، سروصدا اذیتتون کرد؟
جه دستی به موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد: سلام. خواهش می‌‌کنم.
از اون طرف تیونگ اشک‌های چنلو رو پاک کرد و محکم بغلش کرد: ترسیدی؟ منم ترسیدم.. وای.. جهیونا؟ جهیوننن؟! صدای چی بود؟
وقتی جوابی نشنید، نفسش رو بیرون داد. با شنیدن صدای گفت‌وگو از آشپزخونه بیرون رفت و با عصبانیت کنار جه ایستاد.
با دیدن لبخند درخشان دختر مقابلش، چشماش تقریبا کور شد. یه بی‌ملاحظه‌ی بسیار زیبا، جلوش ایستاده بود و به نظر می‌رسید پاشنه‌های بوتش به جای زمین، درست داخل قلب تیونگ فرو رفته‌ بودن.
نگاهی به سرتاپاش انداخت و وقتی به چشماش رسید حس کرد الانه که اونم مثل چن جیغ بکشه. با دیدن نگاه شیفته‌اش، حس کرد خون توی رگ‌هاش در حال جوشیدنه.چرا اینجوری به هیونی‌‌اش خیره شده بود؟!
دندوناشو روی هم فشرد. چنلو رو به سمت زمین بازیش برد، چون اصلا دوست نداشت اون ابر سیاه و منفی معلق در فضارو حس کنه و حرفایی که قرار بود بزنه رو بشنوه. بعد با سرعتی بی سابقه، به سمت در پرواز کرد، جه رو کنار زد و سعی کرد کنترلش رو حفظ کنه: ببخشید، قراره ساختمون رو تخریب کنید؟
لبخند مهربون دختر محو شد و با قیافه‌ای گیج بهش چشم دوخت: بله؟
تیونگ که حالا حس می‌کرد درست وسط میدون جنگه، طلبکارانه جلوش ایستاد: از صبح تا حالا دارین همه‌چیز رو به در و دیوار می‌کوبین. من واقعا نگرانم که تا آخر روز اینجا سالم بمونه! گذشته از اون، ما یه بچه‌ی کوچیک داریم و اون با این سروصداها می‌ترسه!
دختر با قیافه‌ای گیج به تیونگ و بعدم جهیون چشم دوخت، انگار که داشت سعی می‌کرد بفهمه اون‌دوتا، دقیقا چجوری یه بچه دارن.
تیونگ تموم تلاشش رو کرد که موهای دم اسبی و بلند دخترک رو نکشه. دستشو جلوش تکون داد تا توجهش رو به خودش جلب کنه: ببخشید، من اینجام!
دخترک با دستپاچگی عذرخواهی کرد و تیونگ با اخمای درهم سری تکون داد. جه سعی کرد نخنده و داخل رفت: اشکالی نداره. امم.. تیونگی، بیا تو چن تنهاست..
پسرک با صورتی برافروخته، نگاهی به قیافه‌ی خندون و خوشحالش انداخت و بدون حرف اضافه‌‌ای، وارد شد و درو با تموم زورش بست: به من نگو تیونگی!
جه گوشه‌ی چشم‌هاشو فشار داد و لبخندش رو قورت داد: خب باشه.. چرا عصبانی می‌شی؟!
پسرک دست‌هاشو توی هوا تکون داد و موجودات نامرئی رو کنار زد: اشکالی نداره؟! اشکالی نداره؟! محض رضای خدا! از صبح تاحالا تق توق ، تق توق! ما به درک، اون وسایل بدبخت دردشون می گیره! خداروشکر، تمومی‌ام ندارن! این جادوگر زشت با اون ناخونای درازش درست به اندازه‌ی سه تا خونواده اسبا‌ب‌واثاثیه داره! من نمی‌فهمم انقدر سخته چیزیو به دیوار نکوبی؟! خدا رحممون کنه! حتی چنلو هم گریه کرد! فکر کرده چون خوشگله می‌تونه هرکاری که دلش می‌خواد بکنه و هرجوری که دوست داره به بقیه نگاه کنه؟!
جه که مات و مبهوت منفجر شدن ناگهانی تیونگ شده بود، دستشو روی دهن خودش کوبید که نخنده و به سمتش رفت: خیلی خب میشه آروم باشی؟ بهش گفتی دیگه.. اونم گفت ببخشید..
ته با دلخوری به طرف در رفت تا ازش بابت "محکم کوبیدنش" عذرخواهی کنه: معذرت‌خواهی به کونم.. جادوگر زشت ایکبیری..
جهیون با شنیدن واژه‌ی "کون"، چشماش گرد شد و با شگفتی به پسرکش نگاه کرد که امروز یکم بیشتر از همیشه احساساتش رو بروز داده بود.
تیونگ که خودشم خودش رو غافلگیر کرده بود، تصمیم گرفت فرمون اعتماد به نفسو سفت بچسبه و با همون جلو بره: شیرت رو خوردی؟ تموم؟
جه مطیعانه سری تکون داد و تیونگ به طرفش رفت. کف دستاشو روی کمرش گذاشت و هلش داد: برو. بدو برو خونتون. برو بخواب. چن‌چن؟! چنلوی من کوش؟
جه به آرومی به سمت پله‌ها رفت و به پسرک چشم دوخت که چطور چنلو رو بغل گرفت و بینیشو به گونه‌اش مالید. لبخند کمرنگی زد و طوری از پله‌ها بالا رفت که انگار تموم روز درحال کار کردن بوده.
وارد اتاق شد، پرده‌های ضخیم رو کشید و گوشیش رو برداشت تا موزیک ملایمی پلی کنه. روی تختش ولو شد و پتوی سفیدرنگ و خوش‌بو رو توی بغلش کشید. چشماشو روی هم گذاشت و با یادآوری قیافه‌ی عصبانی تیونگ، چیزی به طرز خوشایندی ته دلش پیچید. چرا انقدر بهم ریخته بود و از اون عجیب‌تر، تیونگی که حتی دوست نداشت با دلیوری پیتزا صحبت کنه، چطور حاضر شده بود با توپ و تشر به اون دختر بپره؟!
کلاه هودی مشکی‌رنگ رو روی سرش کشید، چشماشو روی هم گذاشت و سعی کرد به هیچی فکر نکنه و نهایتا، با تصویر موج‌های دریا روی تن یه نفر، چشم‌هاشو روی هم گذاشت و به خواب فرو رفت.
تیونگ‌ هم طبقه‌ی پایین، مشغول درست کردن غذا و سرگرم کردن چن شد. بعد از یه عالمه فکر کردن، تصمیم گرفت برای شام پاستا درست کنه. با چنلو یه عالمه راجع به همه‌چیز صحبت کرد، براش کارتون‌ گذاشت و قربون‌صدقه‌ی نشستنش رفت. براش غذا درست کرد و بعد از این‌که مطمئن شد سیر شده، اونو توی بغل خودش نشوند و مشغول نوازش کردنش شد تا بخوابه. عقربه‌های ساعت به همین زودی ۹ شب رو نشون می‌دادن و جه هنوزم خواب بود.
وقتی بالاخره موفق شد پسرک شروشیطونش رو بخوابونه، به آرومی از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق جهیون شد. به آرومی قدم برداشت و چنلو رو به آهسته‌ترین شکل ممکن، توی تختش گذاشت. بعدش به سمت جه رفت و لبه‌ی تخت اون نشست.
جهیون که بوی مرکبات و صدای قدم‌هاش رو حس کرده بود، پلکاشو از هم فاصله داد و با بی‌حالی دستی به صورتش کشید.
تیونگ به سمتش خم شد و سعی کرد آروم حرف بزنه: غذا حاضره. می‌خوای بخوری؟
جه با شنیدن صداش درست دم گوشش، احساس کرد که می‌خواد یه مجموعه کتاب سه جلدی رو بهش تقدیم کنه و تا وقتی تمومش نکرده، بهش اجازه نده که بلند شه. سرش رو تکون داد و تیونگ دوباره بهش نزدیک‌تر شد: اگه می‌خوای بخوابی میارم اینجا. فقط می‌خوام گرسنه نشی.
و کله‌قندها بودن که توی دل جهیون آب می‌شدن. پسرکش فقط خوشحالی و راحتی اون رو می‌خواست و جه حس می‌کرد حضورش براش مهمه. سوالی نمی‌پرسید و ازش توضیحم نمی‌خواست. هنوز باهاش مهربون بود و اونو به خاطر حال بدش، سرزنش، تنبیه و یا مجازات نمی‌کرد.
به آرومی نیم‌خیز شد و تیونگ توی تاریکی، با دقت بهش نگاه کرد تا مطمئن بشه حالش خوبه.
-کنچانا؟
جه سری تکون داد و با هم از روی تخت بلند شدن. تو فاصله‌‌ای که جهیون دستشویی رفت و آبی به دست و صورتش زد، تیونگ هم مشغول سرو کردن غذایی که از نظر جه هفت ستاره بود، شد.
جهیون که وارد آشپزخونه شد، با دیدن بشقاب‌های روی میز پلکی زد: پاستا؟
تیونگ به طرفش برگشت: دوست نداری؟
جه توی صورتش مات شد. جدا چرا این پسر انقدر خودش رو دست‌کم می‌گرفت؟ نمی‌دونست اون توانایی اینو داره که مجبورش کنه یه کاسه پر از سنگ رو قاشق قاشق بخوره و بعدم ازش ممنون باشه که سیرش کرده؟
-دوست دارم. شراب قرمز یا سفید؟
تیونگ خمیازه‌ای کشید: جنو میگه باید با پاستا شراب سفید بخوری، اما برای من فرق نداره.
جهیون به سمت قفسه رفت و با دقت مشغول چک کردن تاریخ بطری‌ها شد: راست می‌گه.
تیونگ لیوان‌هارو روی میز گذاشت و نشست: بدو بدو بدو گرسنمه!
جه با چشم‌های پف کرده پشت میز نشست و با مهربونی تموم، نگاهش کرد: مگه تو نخوردی؟
پسرک سری تکون داد و چنگالش رو چرخوند: تنهایی؟ نمی‌چسبه که.
جهیون خم شد و تیونگ به سرعت جلوشو گرفت: وایسا وایسا.. لباست!
بندهای هودیش رو گرفت و پاپیون کوچکی زد: بیا.. حالا بخور.
جهیون به پاپیون کوچیک و مشکی‌رنگ نگاه کرد و حس کرد اون ابر سیاه گورش رو گم کرده. آستیناش رو بالا زد و لیوان ته رو برداشت تا براش پرش کنه: مرسی.
پسرک سری تکون داد و مشغول شد. کمی از شرابش چشید و بعد با چشم‌های گرد شده به جه نگاه کرد: این خوشمزه‌اس!
جهیون خنده‌اش گرفت: خودم انتخابش کردم‌.
تیونگ ابروهاشو بالا انداخت: جهیونا، یکم تو یه چیزی خوب نباش.. می‌شه؟! می‌تونی؟! خدای من..
گوشه‌ لب‌های جه بالا رفت و سرشو پایین انداخت تا نشون نده که خجالت کشیده: خوشمزه شده. ممنونم.
تیونگ لیوانش رو تا آخر سر کشید و به قیافه‌ی بامزه‌ی جهیون خیره شد. جه براش لیوانش رو دوباره پر کرد و پسرک انگشتای ظریفش رو دور لیوان حلقه کرد: ازینا بازم داریم؟
- آره اون قفسه پره.. چیزای مختلفی هست. اگه دوست داشتی امتحانشون می‌کنیم.
پسرک سری تکون داد و با لذت لیوانش رو سر کشید و این قضیه تا کاملا مست‌ شدنش، بارها تکرار شد. انقدر بامزه صحبت می‌کرد و می‌خندید که جهیون حتی اگه می‌خواست هم، نمی‌تونست اون بطری و گیلاس رو از جلوش برداره. تیونگ تقریبا به هرچیزی داشت چنگ می‌زد تا جهیون رو بخندونه و انصافا هم که موفق بود.
بالاخره وقتی جه دید که تیونگ داره از کنترل خارج می‌شه، بطری رو یواشکی گرفت و روی صندلی کناری گذاشتش: بسه دیگه مست شدی.. ببینمت؟
تیونگ با لبخند گشادی سرشو تکون به چپ و راست داد: من؟! من مست نیستم هیونی.. من فقط حس می‌کنم.. روی ابرام!
جهیون دستشو گرفت که نیفته: آره الان پروازم می‌کنی.. بشین همین‌جا تا من ظرفارو جمع کنم..
تیونگ دستش رو محکم گرفت: جهیونییی.. نرووو..
جهیون به سمتش کشیده شد و سعی کرد با یه دستش، ظرفارو جمع کنه: تیونگا، من اینجام. می‌خوام ظرفارو جمع کنم. تو از آشپزخونه‌ی کثیف متنفری.. بذار انجامش بدم.. هوم؟
تیونگ که انگار فقط همون جمله‌ی اول رو شنیده بود، صورتش رو به ساعدش چسبوند: هوممم.. دوست دارم وقتی کنارمی.
جه چند بار پلک زد و توجهش به نفس‌های گرم ته روی پوستش جلب شد. خوب بود. یه جورایی، ته دلش رو قلقلک می‌داد و دلش می‌خواست تمومش نکنه.
موهاشو رو کنار زد و بی‌خیال جمع کردن آشپزخونه شد: بیا ببرمت توی اتاقت. هوم؟
تیونگ به آرومی بلند شد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد: چرا منو نمی‌بری اتاق خودت؟ بریم اتاق تووو..
جه که حس می‌کرد گوشاش قرمز شده، کمرش رو محکم گرفت و با دست دیگه‌اش موهای روی پیشونیش رو کنار زد. آره، بهتر بود وانمود می‌کرد چیزی نشنیده: بریم لالا‌. بیا.
تیونگ لب‌هاشو جلو داد و کمی تکون خورد: شیروووو! من نمی‌خوام بخوابممم!
جهیون که نمی‌تونست دست از نگاه کردن به چشمای خمار و لب‌های نیمه‌بازش برداره، سرش رو تکون داد و اونو همراه خودش کشید: حالا بیا بریم، بعدا تصمیم می‌گیریم چیکار کنیم. باشه؟ می‌تونی راه بری؟ آفرین پسر خوب.. بیا.. نه اونجا دیواره!
تیونگ نق‌نقو رو که حاضر نبود ازش جدا بشه رو محکم گرفت و به سمت پله‌ها رفت. از اونجایی که پسرک به سختی قدم برمی‌داشت، جهیون با یه حرکت بغلش کرد و اونو روی شونه‌اش انداخت: تکون نخوریا.‌. باشه؟!
تیونگ پاهاشو با ذوق تکون داد: نومو هپییی.. بوبو نومو هپییی.. هپی مپی..^^
لب‌های جهیون کش اومدن و با خودش فکر کرد تیونگ مست رو هر ۸ ساعت یه بار باید برای خودش تجویز کنه، چون زیادی شیرین، بانمک  حال‌خوب‌کن و البته سکسیه.
تیونگ دستاشو دراز کرد و با باسن جه رسوند: این.. این کون منه؟! ووآه!
جهیون تکونی خورد و رونای تیونگو فشار داد: یااا!! نکن بچه جون! مال منه!
تیونگ با ملوسی تمام، خندید و به کمر جه زد: معلومه که کون من مال توئه.. دعوا نداره کهههه!
جهیون که هر لحظه به یه رنگ درمی‌اومد، حس کرد الانه که از خجالت آب بشه و بره تو زمین. بی‌پروا حرف زدن تیونگ یه‌جورایی هیجان‌زده‌اش می‌کرد و نمی‌دونست باید چه واکنشی نشون بده.
به اتاق پسرک که رسیدن، جه سعی کرد اونو از خودش جدا کنه و تیونگ سفت‌تر از قبل بهش چسبید: بیا.. توام بیا رو تخت..
جه نفسش رو بیرون داد و چشماشو روی هم فشرد. خودشم کمی مست بود و الان یه جورایی می‌ترسید که با تیونگ تنها بمونه.
پسرک رو به آرومی روی تخت گذاشت و ته جهیونم با خودش کشید: نرو.. لطفا؟ هوم؟ لطفا لطفا لطفااا؟
جه که حالا با این لحن و شیوه‌ی حرف زدن تیونگ، دیگه اصلا دوست‌نداشت بره، روی تخت کنارش قرار گرفت. اونو توی بغلش کشید و دستاشو دورش حلقه کرد: من اینجام. بگیر بخواب.
تیونگ به آرومی دستش رو به کمرش رسوند و شونه‌اش رو گرفت. ضربه‌ی کوچیکی بهش وارد کرد و نق نق کردناش دوباره شروع شد. جه سعی کرد از خودش جداش کنه: چی شده وروجک؟ چی می‌گی؟
تیونگ غر زد: بگو برن رد کارشووون!
جه موهاشو مرتب کرد: کیا؟
تیونگ دستاشو روی شونه‌های جه کشید و لبش رو گاز کوچیکی گرفت: شونه‌هات.. همش تو ذهنمن.. بگو برن رد کارشون!
جهیون با صدای بلندی خندید و تیونگ رو توی بغلش کشید: چی می‌گی تو؟! خدای من. اوخ، چقدر گرمی..
تیونگ دوباره محکم به بغلش چسبید و دستش رو به سمت باسنش برد. جهیون به آرومی مچش رو گرفت: امروز خیلی به من دست می‌زنیا حواست هست؟
تیونگ ازش جدا شد و اخماش تو هم رفت. دستش رو بالا آورد و روبه‌روی صورتش گرفت: چرا بهش دست می‌زنی؟! دست بد.. بد بد بددد!
اون یکی دستشو هم بلند کرد و قبل اینکه خودش رو کتک بزنه، جهیون گرفتش: خیلی خب.. فهمید اشتباه کرده. هیشش..
تیونگ دوباره دستش رو دورش حلقه کرد و جوری بهش چسبید که جه مجبور شد کمی حلقه‌ی دستای پسرک شل کنه تا بتونه راحت نفس بکشه.
تیونگ سرش رو توی گردنش فرو کرد و دستش رو هم جایی همون طرفا گذاشت. جه با آرامش پتو رو با پاش بالا آورد و روش کشید و سعی کرد ضربان قلبش رو کنترل کنه. چیزی توی ذهنش جیغ می‌کشید و پا روی زمین می‌کوبید: بیشتر! بیشتر می‌خوام! ببوسش جهیون احمق! فردا هیچکدومتون اینو یادتون نمی‌مونه!
و با شنیدن این صدا بود که نگاه جهیون لحظه‌ای رو ملحفه‌ها موند و از خودش پرسید داره چیکار می‌کنه. جوابی نداشت و این از معدود زمان‌هایی بود که بابت "جوابی نداشتن"، خوشحال بود.
به آرومی دستش رو روی کمر تیونگ کشید. پسرک هم درجواب، به نرمی قوسی به کمرش داد و بیشتر بهش چسبید. چیزی درون سینه‌ی جه فرو ریخت. بدن ظریف و گرم پسرک بین دستاش بود اما حس می‌کرد اونی که گیر افتاده، اونه. حس می‌کرد این اونه که اسیر ظریف‌ترین و زیباترین دست‌های دنیا شده.
با احساس گرمای مطبوع بدنش، پهلوش و گرفت و فشار آرومی بهش وارد کرد. بیشتر، یه قدم نزدیک‌تر. پسرک با آه آرومی، نفس گرفت و لباشو به سیب‌گلوی جه چسبوند.
جهیون کمی عقب کشید و به چشم‌های بسته‌اش نگاه کرد. پسرک هم که با تکون خوردنش هوشیار شده بود، کمی پلک‌هاشو از هم فاصله داد و توی چشم‌هاش خیره شد.
-هیونی.. توام.. قراره بری تو دریا؟
جهیون با این سوال بی‌ربط، از اون حال و هوای رویایی و گرم خارج شد و با حوصله بوی الکل رو نفس کشید: برای چی برم تو دریا؟ به نظرت من شبیه کوسه‌هام؟
تیونگ سرشو تکون طول داد و طولی نکشید که نگاه شیطونش، رنگ ببازه و جاشو به ترس و وحشت بده: نریا.. باشه؟َ!
جه بهش نگاه کرد که چطور چشماش پر از اشک شد و اینو به حساب مستی گذاشت. شونه‌اش رو آروم مالید و لباشو روی هم فشرد تا نبوستش: من همینجام.
انگشتاش رو روی شقیقه‌‌ی تیونگی گذاشت، به آرومی دستشو بین موهاش حرکت داد و لب‌هاشو به گوشش چسبوند: من اینجام. جایی قرار نیست برم.. باشه؟
پسرک دوباره بهش چسبید و درحالی که اوهوم کش‌داری می‌گفت، چشماشو روی هم گذاشت.
درست برخلاف جهیون، که تا نیمه‌های شب بیدار موند و به خودش فکر کرد. به خودش، تیونگ، احساسات مختلفی که داشت و ترسی که ته دلش لونه کرده بود و روز به روز خودشو بیشتر نشون می‌داد. می‌ترسید، هیجان‌زده بود، نگران بود، خوشحال بود و گاهی‌ام غمگین. به نور کم‌سوی چراغ خواب که روی صورت تیونگ افتاده بود نگاه کرد و با سرانگشتاش مژه‌هاش رو لمس کرد. چقدر ظریف و خواستنی بود. چقدر قوی و در عین حال شکننده بود. چقدر دلش می‌خواست دنیارو زیر پاهاش فرش کنه. وقتی پسرک چینی به بینیش داد، جه خنده‌اش گرفت و دیگه اذیتش نکرد.
سرش رو به پیشونیش تکیه داد و همون‌طور که موهای نه چندان نرمش رو نوازش می‌کرد، به بوسیدنش فکر کرد. به درآغوش گرفتنش فکر کرد و به چیزهایی بیشتر از اون، که باعث شد حس کنه یه منحرف به تمام معناس.
بیشتر، یه قدم نزدیک‌تر.

2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Onde histórias criam vida. Descubra agora