جهیون دستی به موهاش کشید و رو به مادرش کرد: مامان، بالاخره همخونه گرفتم. موهای پسره سرخ سرخه. باورت میشه؟ اما در کل پسر بدی به نظر نمیرسه. نقاشی میکنه و صورتی میپوشه.
دلش میخواست بگه این دیگه چجور پسریه که جلوی زبونشو گرفت، مادرش بهش گفته بود نباید آدمهارو قضاوت کنه.
با انگشتاش بازی کرد: میدونم میخوای بپرسی پروژهی بعدیمو شروع کردم یا نه، آره همون شب شروع کردم، همون شبی که با سر افتادم زمین. سیستمو پایین آوردم. یه طرف میز بزرگه مال منه و طرف دیگهاش مال اون.
سکوت آزاردهندهای بینشون برقرار شد و جه سعی کرد فکر کنه دیگه چه چیزایی هست که میتونه براش تعریف کنه..
با انگشت کوچیکش موهاشو کنار زد: تو خوبی؟ همهچی مرتبه؟
مادرش جوابی نداد.
جهیون نگاه خالی و سردشو به جین مشکی رنگش دوخت: به بابا زنگ بزنم؟ زنگ میزنم نگرانش نباش. ووجین و جیا هم خوبن. چنلو اونقدری بزرگ شده که دندوناش در اومده. چند روز پیشم هشت ماهش شد و نه، به جشنش نرفتم. مامان، خیلی پر سر و صداست. انگار جیا صدای این بچه رو تا ته زیاد کرده، نمیفهمم چطور ممکنه یه موجود زنده بتونه انقدررر از خودش امواج صوتی مرتعش کنه..اما چی میگن؟ یه جورایی بامزه شده. گلایی که برات گرفتم رو دوست داری؟ رز قرمز نداشت اما سفیدم بدک نیست.
مادرش بازهم جوابی نداد.
جهیون در حالی که با آستین پلیور مشکیش بازی میکرد ادامه داد: نمیخواد چیزی بگی. خودم میدونم الان میخوای بپرسی قرصامو میخورم یا نه. نه، خیلی وقته نه دکتر رفتم و نه قرص میخورم ولی حالم خوبه، جدی میگم! لازم نیست نگران چیزی باشی چون همهچیز مرتبه..
دستشو به طرف دستهگل برد و گلبرگای رز سفید رنگ رو به آرومی لمس کرد، به هرحال اگه مادرش صورتشو میدید میفهمید داره دروغ میگه و باید یه جوری جلوی این اتفاقو میگرفت.
ادامه داد: ووجین روز به روز کاراش داره بیشتر میشه. جیا میگفت قراره برای چنلو پرستار بچه بگیرن..آخه پرستار بچه؟
دستی به موهاش کشید و قیافهی شرمندهاش درست مثل پسربچهای شد که بشقاب چینی قیمتی مادرش رو شکسته باشه: باید کمکشون میکردم.
مادرش جواب نداد.
جهیون لباساشو مرتب کرد و بلند شد: امروز باید زودتر برم.. مراقب خودت باش. منم تلاشمو میکنم مراقب خودم باشم. میبینمت بازم. فعلا مامانی..
دستی تکون داد و دور شد. باد سرد موهای بلندشو به بازی میگرفت.. دستاشو توی جیباش فرو برد و با سری افتاده به سمت ماشینش حرکت کرد.
نور کمجون زمستونی صورتش رو نوازش میکرد و جهیون، با قدمهای سنگینش به سمت ماشینش حرکت کرد.. شبحها بازوشو چسبیده بودن و توی گوشش حرفهایی رو زمزمه میکردن که باعث میشد جه آرزو کنه کر باشه.
پشت فرمون که نشست سرشو روی فرمون گذاشت و فکر کرد؛ گزینههای خیلی زیادی نداشت. به خودش فکر کرد، به جیا، به ووجین، به چنلو. به مادر و پدرش.. دستاش فرمونو گرفتن، انگار که این آخرین چیزی توی دنیا بود که بهش متصل شده بود.
لحظههای کوچیکی توی زندگی هممون هست که "سرنوشتساز" صداشون میکنیم. لحظههایی که بالاخره تصمیممون رو میگیریم، بالاخره انتخاب میکنیم. ممکنه روزها و ساعتهارو صرف فکر کردن به این موضوع کنیم که باید چیکار کنیم اما در نهایت، یه لحظه طول میکشه تا تصمیم بگیریم. این لحظهها معمولی نیستن، ثانیههایی هستن که خاصترن، ممکنه درست همون جاییی باشه که مسیر زندگیمون عوض میشه، بی اینکه خودمون متوجه بشیم.
جهیون که ماشینو روشن کرد و با خودش فکر کرد: اگه تمومش کنم چی میشه؟ به هرحال انتخابای زیادی ندارم.
از توی آینه به چشمهای خودش نگاه کرد، میتونست نفس سرد شبحهارو جایی نزدیک گردنش حس کنه.. هیچوقت تنهاش نمیذاشتن، هیچوقت رهاش نمیکردن.
جه دستی به گردنش کشید: طول نمیکشه، یه راه خوب پیدا میکنم.. وصیت نامه رو تنظیم میکنم و هرچی دارم بین ووجین و جیا و چنلو تقسیم میشه..
و کل مسیر به فکر کردن گذشت تا به خونه برسه.. ماشینو پارک کرد و وارد آسانسور شد. دوباره به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد، انگشتشو به آرومی پای چشمش کشید، جایی که گود افتاده بود.. دیگه چه فرقی میکرد چه شکلی باشه؟ اصلا مهم نبود.
از آسانسور بیرون اومد و توی جیبش دنبال کلیداش گشت، نبود.
دوباره و سهباره همهی جیباشو چک کرد، باز هم چیزی پیدا نکرد.
ناچار زنگ درو زد، به این امید که تیونگ خونه باشه. حتی نمیدونست چه روزایی دانشگاهه.. برخلاف انتظارش پسرک خیلی زود درو باز کرد، سلام کوتاهی کرد و به سمت آشپزخونه دوید.. جه قبل ورودش، با موج گرمی از بوی غذای خونگی مواجه شد.. این حس یهجورایی جدید بود. چند وقت بود کسی در خونه رو براش باز نکرده بود؟
به آرومی وارد شد و درو پشت سرش بست، کلید روی در بود.. به طرف آشپزخونه حرکت کرد و تیونگ رو دید که با ماهیتابهای توی دستش، مشغول نیمرو کردن تخممرغ بود.. امروز سرتاپا آبی پوشیده بود، از نوع آسمونیش.
کاسهی صورتیرنگی وسط میز به چشم میخورد که پر از برنج، جوانهی گندم و سبزیجات سرخشده و مخلفات دیگه بود.. کنارشم یه دفتر قدیمی به چشم میخورد.
جهیون پلکی زد: بیبیمپاب؟
پسرک مو آتیشی سری به نشونهی "بله" تکون داد و پرسید: ناهار خوردین؟
جهیون سری به نشونهی "نه" تکون داد و تیونگ نگاهی به محتویات ظرفها انداخت: به اندازهی دو نفرمون هست.
جهیون پشت میز نشست و تیونگ کاسهی خاکستری و بزرگتری رو برداشت و توش برنج ریخت.
یه تخممرغ دیگه توی ماهیتابه شکوند و سعی کرد به جو معذبکنندهای که ایجاد شده بود بیتوجه باشه.
جهیون به پسری نگاه کرد که با فرزی تموم از طرفی به طرف دیگه حرکت میکرد و ناشیانه آشپزی میکرد.. این حس جدید بود، عجیبم بود. طولی نکشید که تیونگ کاسه رو با احتیاط و دو دستی جلوش قرار داد.. جهیون متوجه لاک مشکیرنگ روی انگشت شستش شد؛ با خودش فکر کرد این پسر قضاوت نکردن رو روز به روز برای جهیون دشوارتر میکرد.
پسرک چاپاستیکارو کنار کاسهها قرار داد و ظرف کوچیکی رو پر از کیمچی کرد.
و بالاخره پسرک پشت میز نشست، دفتر قدیمی رو هم گوشهی میز قرار داد و هردو شروع کردن. تیونگ لقمهی اول رو توی دهنش قرار داد و همونطور که میجوید زیرچشمی به آقای جانگ نگاهی انداخت. جه به آرومی مشغول خوردن شده بود و نشونی از نارضایتی توی صورتش نبود.
تیونگ کمی از اسفناج پخته رو مزه کرد و با طعم شورش قیافهاش جمع شد و سرفهی کوتاهی کرد.. لیوان آبشو برداشت و جرعهای نوشید.. به ظرف آقای جانگ خیره شد، اسفناجش نیمهخورده بود. دستاشو تکون داد: آقای جانگ از اسفناجش نخورید، خیلی شور شده.. خدای من..
جهیون که از سر ادب کمی از اون کوه نمک سبزرنگ رو چشیده بود، سری تکون داد: خیلیم بد نیست.
تیونگ خودکارشو برداشت و توی دفتر چند جمله زیر جملههای مادرش یادداشت کرد و تو ذهنش خودشو سرزنش کرد: باید به این قسمت دستورتم اعتماد میکردم مامان.. دو دستی ریدم تو غذا.
جهیون تکهی کوچیکی از کیمچی رو مزه کرد، خونگی بود..
یه لحظه طول کشید. تنها و تنها یه لحظه تا ذهنش با ماشینزمانی که اسمش "خاطرات" بود اونو برگردونه به زمانی که بچه بود، زمانی که با ووجین و پدر و مادرش پشت یه میز مینشستن و غذا میخوردن. ووجین سهم کیمچی خودشو به برادر کوچیکترش میداد، میدونست چقدر ازش خوشش میاد.
هر روز توی مسیر برگشت مدرسه به خونه، با ووجین سر اینکه غذا چی دارن، شرط میبست، روزایی که مادرش در خونه رو به روشون باز میکرد. روزایی که حالا برای جهیون خیلی دور به نظر میاومد، اونقدر دور که گاهی شک میکرد اصلا وجود دارن یا نه، فقط توی تصوراتش بودن.
یه لحظه طول کشید. تنها یه لحظه، تا دستی اونو از خاطرهی شیرینش بیرون بکشه و پرتش کنه توی دنیای واقعی.
تیونگ که مکث آقای جانگ رو دیده بود، چاپاستکیشو به سمت ظرف برد و دوباره با خودش حرف زد: محاله کیمچی مامانم بد شده باشه.
جه به تیونگ نگاه کرد: خودت درستش کردی؟
تیونگ گیج بهش نگاه کرد: آره دیگه..
جهیون به ظرف اشاره کرد: کیمچیو میگم.
تیونگ ابروهاشو بالا انداخت: آها.. نه. مادرم برام.. یعنی برامو.. در واقع برای من و شما فرستاده.
جه سری تکون داد و به پسری نگاه کرد که واضحا مضطرب شده بود: از طرف من ازشون تشکر کن.
تا تموم شدن غذا، دیگه صحبتی بینشون رد و بدل نشد. جهیون چاپاستیکاشو کنار کاسهی خالیای که فقط اسفناجا توش باقیمونده بودن قرار داد: ممنون. ظرفارو توی ماشین بذار لازم نیست بشوری.
تیونگ به ظرفای توی سینک نگاهی انداخت: خیلی زیاد نیست.
نگاه کوتاهی به آقای جانگ انداخت و زیرلب زمزمه کرد: دوتا تیکه ظرفو برای چی باید بذاریم تو ماشین؟ الکی برق مصرف میکنیم..
جهیون نگاهی بهش انداخت و بدون زدن حرف اضافهای از آشپزخونه بیرون رفت.
گاهی فقط یه لحظه طول میکشه و اینو جهیون بعدا میفهمید.
بعدترها میفهمید که گاهی وقتا نجات دادن یه آدم، به اندازهی فراموش کردن یه دستهکلید، باز شدن یه در و قرار گرفتن یه کاسه بیبیمباپ در مقابلش، طول میکشه.
●●●
جنو سعی کرد یه مارشملوی دیگه روی توی دهنش جا بده و هچان بلند شمرد: بیست و یکککک! هندری سوییتهارت اگه میخوای عق بزنی روتو کن اونور.
جنو به قیافهی هندری نگاهی انداخت و سعی کرد نخنده، لپاش گرد شده بودن و "غلط کردم" واضحی توی چشماش دیده میشد.
جنو به سختی شروع به جویدن کرد و هندری قبل از اینکه بالا بیاره به سمت سطل آشغال هجوم برد و هچانم مشغول ثبت رکوردشون توی دفترچهی کوچیک همراهش شد: خب آقایون، اگه همینجوری پیش بریم تا سال آینده دهنتون به غار تبدیل میشه. راضیم..
به جنو نگاهی انداخت و بعد توی گوشیش دنبال چیزی گشت.
هندری با بطری آبی برگشت: وای دهنت سرویس! داشتم خفه میشدم!
هچان گوشیشو بغل صورت جنو گرفت: شبیهش نیست؟ جنویا، یکم بخند..
هندری اول به عکس همستری خیره شد که دوبرابر هیکلش غذا توی لپاش بود و بعدم به جنو که در تلاش بود با اون گونههای گردالو لبخند بزنه، چشماش به طرز خندهداری خط شده بودن.
هچان بالا پایین پرید: کیوت کیوت کیووووت!
جنو با دیدن ادا و اصولای هچان، پقی زد زیر خنده و این باعث شد کمی از محتویات دهنش روی صورت هندری بپاشه و این منجر به برقرار شدن سکوت ترسناکی بینشون شد.
هندری انگار که اسید پاشیده باشن به صورتش، با قیافهای ناباور به جنو زل زد: چه غلطی کردی؟!
جنو دستاشو تکون داد و سعی کرد به زبونی که خودشم نمیفهمیدش، بگه از عمد نبوده اما کمی تا قسمتی دیر شده بود، چون هندری به سمتش خیز برداشت و جنو به سرعت پشت هچان پرید..
هچان اما با خونسردی دوربین گوشیشو باز کرد: اوکییی.. این سمت، لی جنو کشتیگیر موفق دانشکده رو داریم و سمت دیگه.. اخ اخ سگ هاری که قراره خشتک آقای لی رو پاره کنه..
جنو بالاخره مارشملوهارو قورت داد و نفسی کشید: دو دقه خفهشو !
هندری اشارهای کرد: بیا اینور کاریت ندارم!
جنو شونههای هچانو گرفت: این مثل این میمونه که به یه دختر بگی بیا بریم خونمون تا درس بخونیم!
هچان ترش کرد: صد بار بهت گفتم اینجوری راجع به دخترا حرف نزن!
جنو دستشو به پیشونیش گرفت: محض رضای خدا دوباره شروع نکن! این به اصطلاحه!
هندری با لذت خودشو روی تخت ولو کرد و در حالی که تهموندهی پاکت چیپس رو توی دهنش خالی میکرد به کلکلای بیپایانشون خیره شد.
هچان جنو رو هل داد: اینکه یه اصطلاح توی جامعه رواج داره باعث میشه ما بدون توجه به درست و غلط بودنش بگیمش؟! این اصلا اصطلاحم نیست تازه!
جنو بین ابروهاشو فشار داد: احمق خر! منو یه زن به دنیا آورده! چطور میتونم عقاید ضدفمنیست داشته باشم؟!
هچان چشماشو چرخوند: فقط به حرف نیست جناب لی!
جنو موهاشو کشید: هندری؟! نمیخوای یه زری بزنی؟!
هندری با لذت سرشو به چپ و راست تکون داد و گاز بزرگی به چیپس زد.
هچان دست به سینه ایستاد: اعتراف کن.
جنو نفسی کشید: ببخشید، بذار جملهامو اصلاح کنم. این مثل این میمونه که به یه "آدم" بگی بیا خونمون تا درس بخونیم. خوبه؟
هچان سری تکون داد و جنو رو توی بغلش گرفت: پسر خودممم!!
جنو سعی کرد ازش جدا بشه: گمشو اونوررر..
هچان سرشو به بازوش مالید و با لحن بامزهای گفت: جنویااا..عجیبه که دوسال گذشته ولی هنوز عادت نکردی!
جنو هلش داد: منم دوستت دارم اما فاصلهاتو حفظ کن!
هچان ازش جدا شد و با نگاه شروری به هندری چشم دوخت: هلو بیبی!
هندری لگدی توی هوا انداخت: میزنم! میزنما!! درد و بیبی! مرض و بیبی!
جنو به کشتی گرفتنشون با همدیگه نگاهی انداخت و در حالی که به آرومی میخندید سمت کولهاش رفت تا کتاباشو جمع کنه.
کتابای تمرینش رو توی کیفش قرار داد و جامدادی نسبتا سنگینش رو توی کولهاش انداخت: من میرم کتابخونه.
هندری دست هچانو گاز گرفت و نگاهی به جنو کرد: نه بابا؟ من فکر کردم داری میری پیش دوستدخترت!
هچان ضربهای به سرش زد و آروم گفت: دهنتو ببند هندری..
جنو موهاشو توی آینه مرتب کرد و پالتوی گشاد و کرمرنگشو روی پلیور یقهاسکی سفیدش پوشید.
کولهاشو برداشت و بدون توجه به اون دوتا از اتاق بیرون زد. شالگردنشو دور گردنش پیچید و به طرف کتابخونه حرکت کرد...
دوستدختر.. چرا باید دوستدختر میداشت؟
بندهای کولهپشتیو گرفت و دستاشو به هم نزدیک کرد.. شبحی از لای دستش رد شد و روبهروش ایستاد: بحث این نیست که چرا باید دوستدختر داشته باشی، بحث اینه که اگه بخوای هم نمیتونی!
جنو اخم کرد: خیلیم میتونم! فقط باید به یه آدم مناسب پیشنهاد بدم!
شبح دیگهای کنار قبلی ایستاد: بذار کارنامهی روابط اجتماعیت رو ببینیم! هیچ رابطهای بیشتر از دوماه دووم نیورده.. معدلت یه چیزی حدودای F میشه!
جنو سعی کرد نادیدهاشون بگیره، از بین آدما رد بشه و به سمت کتابخونه بره: دارم بهتون میگم، من نیازی به این چیزا ندارم. فعلا باید روی آیندهام تمرکز کنم.
شبح دستشو دور شونهی جنو انداخت: آره، تو راست میگی!
جنو عینکشو بالا زد و وارد کتابخونه شد. روی میزی نشست و کولهاشو کنارش قرار داد. کتابارو روی میز چید و از توی جامدادیش دنبال هایلایتراش گشت. آبی برای کلمات جدید، زرد برای کلماتی که معناشونو فراموش کرده بود و صورتی برای نکتههای مهم.
نگاهی به کتاب رمانش انداخت: این فصلو تموم کنم میام سراغت.. باشه؟
نفس عمیقی کشید و کلاسورشو باز کرد تا نگاهی به جزوههاش بندازه. جملههای مرتب که تو رنگهای مختلف نوشته شده بودن روی کاغذ خودنمایی میکردن.. جنو اغلب به خاطر این عادتاش مسخره میشد، هرچی نباشه دنیا، دنیای مردونهای بود و اون حق نداشت انقدر "دخترونه" رفتار کنه.
چشماشو مالید و سعی کرد تمرکزشو جمع کنه.. حواسشو به درس داد و تلاش کرد مشغول خوندن بشه اما وقتی به خودش اومد، متوجه شد لغت "دوست دختر" رو گوشهی دفترش توی ۵ رنگ مختلف و با فونتهای متفاوت نوشته.
روابط اجتماعی جنو واقعا خوب نبود. بخشیش به خاطر هیونگش بود و بخش دیگریش هم به خاطر خودش. اون ترجیح میداد توی قصهها غرق بشه و بتونه خودشو جای شخصیتا بذاره.. نه که دلش نخواد با کسی قرار بذاره یا با آدمای جدید آشنا بشه، نه.. بعضی وقتا به هچان که دوستای زیادی داشت حسودیش میشد، بعضی وقتا واقعا دوستداشت اونم دوستدختری داشته باشه تا ببرتش بیرون، براش گلسر بخره و با خندههاش چیزی ته دلش بلرزه اما عمیقا میدونست دنیای واقعی به قشنگی قصهها نیست. ته دلش میترسید، از شکستن قلبش، از نابلدی و کمتجربگیش.
اون توی هرکاری که قدم میگذاشت باید نفر اول میبود، هیچ عذر و بهانهای پذیرفته نبود.
و خب، نمیتونست به خودش بقبولونه که آدم نمیتونه بینقص باشه، نمیتونه همیشه و همهجا نفر اول باشه. نمیتونست بپذیره شکست توی هرمسئلهای طبیعی و بخشی از مسیره، مخصوصا اگه اون مسیر، جادهی لعنتی و آسفالتنشدهی عشق باشه!
و وقتی توی چنین شرایطی باشی، ذهنت تلاش میکنه متقاعدت کنه که عقب نشستن بهتره، که درس خوندن توی الویته و تو نیازی به عشق نداری.
جنو خودکارشو گوشهی لبش قرار داد و به دختر و پسرایی خیره شد که مشغول درس خوندن بودن..نگاهش روی موهای بلند و مشکی دخترک رو به روش موند.
دخترک لحظهای سرشو بالا اورد و با جنو چشم تو چشم شد، لبخندی درخشان تحویلش داد و دوباره به کتابش چشم دوخت.
جنو نفسشو بیرون داد و گوشهای از جزوهاش نوشت: منم میخوام عاشق بشم..
YOU ARE READING
2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬
Fanfictionروایتی از زندگی، عشق و بار سنگین روی شونه هامون. *تمام شده* Couple: Jaeyong, Nomin Genre: Drama. Psychological