"۶ سال بعد"
جنو همونطور که داشت از سرما یخ میزد، لبههای پالتوش رو بهم نزدیک کرد و در امتداد ساحل به قدمزدنش ادامه داد. تصمیم داشت جایی بشینه و توی سکوت آخرهفتهاش کمی کتاب بخونه، اما هوا اونقدر سرد بود که پشیمون شده بود و حالا داشت برمیگشت خونه تا برای یه دورهمی دوستانه آماده بشه. گروهی که با صدای بلند صحبت میکردن و به نظر میرسید مشغول هماهنگ کردن چیزی باشن، توجهش رو جلب کرد. سهپایههای دوربین روی شنها کاشته شده بودن و آدمها باعجله از سمتی به سمت دیگه میرفتن. جنو برای اینکه مزاحم کارشون نشه، به قدمهاش سرعت بخشید و از کنارشون عبور کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و تصمیم گرفت قبل از اینکه به خونهی خودش بره، سری به پدر و مادرش بزنه.
عینکش رو روی صورتش جابهجا کرد و به سمت خونه حرکت کرد. نگاهی به درختای توی مسیر انداخت که شاخههای لختشون فضارو بیروح کرده بود. دیگه عادت توی مسیر کتاب خوندن، از سرش افتاده بود و حالا به جاش زمانشو صرف دیدن اطرافش میکرد و از جزییات کوچیک، ایده میگرفت تا بتونه راجع بهشون بنویسه.
قبل از اینکه در خونه رو باز کنه، صدای خندههای چنلو رو شنید و لبخندی روی صورتش نقش بست.
-اوما! من اومدم..
چنلو با شنیدن صداش از جاش بلند شد و به سرعت به سمتش دوید: سامچوووون!
جنو کمی خم شد تا بتونه بغلش کنه: چنلویا! فکر کردم این هفته نمیای پسر!
چنلوی ۷ ساله که حالا قدش تا کمر عمو جنوش میرسید، دستش رو گرفت تا اونو به سمت داخل بکشه: تیونگ کار داشت.. عصری میان دنبالم! هالمونی سامچون اومده!
مادر جنو با لبخندی به سمتشون رفت تا به پسرش خوشآمد بگه: بیا تو عزیزم..
جنو لبخندی زد و به دنبال چنلویی که دستش رو میکشید روانه شد. پسرک اونو به سمت کولهپشتی کوچیکش برد: اونایی که هفته قبل بهم داده بودی رو خوندم!
جنو دستی روی سرش کشید: عه؟ پس باید برات سری بعدیش رو هم بیارم.
چن کتابهای کمیک رو با احتیاط از کیفش خارج کرد و به سمتش گرفت: چینجا چینجا چییینجا مراقبشون بودم!
جنو خندید: آراسو.. خوشت اومد؟!
چنلو با هیجان سری تکون داد: آره!
و جنو بهش اجازه داد سرش رو با تعریفاش بخوره. این بچه سرشار از انرژی بود و با اون چشمهای براقش قادر بود به همهی دنیا نور بپاشه. اینکه میتونست رگههایی از تیونگ رو توی رفتاراش ببینه، واقعا براش بامزه بود. موقعی که هیجانزده میشد تند تند حرف میزد و خودش نمیفهمید، اما به طرز دلپذیری کیوت هم میشد. به نظر میرسید تموم این سالها کنار هم زندگی کردن، تاثیر خودش رو به زیباترین شکل ممکن روی پسرک گذاشته بود؛ اون درست مثل تیونگ پر از لطافت و شور زندگی بود و با کوچکترین چیزها هم خوشحال میشد و از جهیون هم هوش هیجانی و مقادیر قابل توجهی از فرورفتگی توی گونههاش رو گرفته بود.
YOU ARE READING
2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬
Fanfictionروایتی از زندگی، عشق و بار سنگین روی شونه هامون. *تمام شده* Couple: Jaeyong, Nomin Genre: Drama. Psychological