You Got Power Over Me

196 48 55
                                    

بعضی وقتا از خودم می‌پرسم کار درست چی بود. باید بازم جلو می‌اومدم یا نه؟ نگاهت.. نگاهت یه جوری بود که انگار ازم متنفر بودی. به نظرم بهتر بود ازت دور بمونم اما هنوزم ذهنم درگیر اینه که اگه بیشتر اصرار می‌کردم چی می‌شد؟ قبول می‌کردی یا بیشتر از من بدت می‌اومد؟

نمی‌خوام بگم به خاطر رفتار تو بوده که من نیومدم جلو، نه. من.. چجوری بگم؟ تو وقتی داری جزوه می‌نویسی، اگه اون کاغذه پر از خط‌خوردگی و اشتباه بشه، نگهش می‌داری؟ من میندازمش دور ولی تو دنیای واقعی نمی‌شه این‌کارو با آدما بکنی. تا یه جایی می‌شه از نتایج کارات فرار کنی. تا یه جایی می‌تونی خودت رو گول بزنی. از اون‌جا به بعد دیگه نمی‌تونی کاری کنی و راستشو بخوای منم نتونستم. مهم نیست چقدر توی طول روز تلاش کنم، نهایتا آخر شب که می‌شه، باید پشت میز محاکمه ذهنم بشینم و به اتهاماتم گوش بدم. به این اتهام که دلت رو شکستم، اذیتت کردم و باهات اون‌طوری که شایسته‌ بود، رفتار نکردم.

از احساساتم درست سر در نمیارم. نمی‌دونم دلم برات تنگ شده، یا صرفا چون تو تنها پسری بودی که باهاش خودم رو کشف کردم، دلم می‌خواد بازم اون حس رو تجربه کنم. بعد همه‌‌ی چیزی که بین ما پیش اومد، شاید خنده‌دار به نظر برسه اما دوست دارم بهت احترام بذارم و دیگه نزدیکت نیام حتی اگه کنارت بودن چیزی باشه که با تموم وجودم بخوام. احساس می‌کنم هربار منو می‌بینی یاد کارهایی که کردم میفتی و خب.. درسته آدما اشتباهاتشون نیستن، اما می‌تونم تصور کنم که ممکنه چقدر برات سخت باشه.

بعضی وقتا اکانت اینستاگرامت رو چک می‌کنم. تو خوش‌حالی یا حداقل این چیزیه که لبخندت تو عکسا می‌گه و فکر کنم همین کافیه. سهم من از دنیای بزرگ و پرزرق و برق تو همینه و من به همین اکتفا می‌کنم.

جمینا، من می‌ذارم عذاب وجدان و دلتنگی سراغم بیان و جلوشون رو نمی‌گیرم، چون این بهاییه که باید برای کاری که باهات کردم بپردازم، حتی اگه تو نبینیش."

خودکار رو جایی بین کلمه‌ها جا گذاشت و همون‌طور که با لبه‌ی جلد ور می‌رفت، دفترش رو بست. نگاهی به ساعتی که بهش زبون‌درازی می‌کرد انداخت و خمیازه‌ای کشید. می‌تونست ساعت‌ها بنویسه و از خودش و احساساتش و جمین حرف بزنه. می‌تونست فکر کنه با این‌ کارها همه‌چیز درست می‌شه و البته که برای همه‌امون روشنه که نمی‌شد.

خیال بازیگوش جمین، اون رو رها نمی‌کرد. تقریبا روزی نبود که از خودش نپرسه اگه اون کنارش بود، چی ‌می‌شد و چه اتفاقاتی بینشون می‌افتاد. با چیزهایی مثل "روابط آدما پیچیده‌اس" و "سرنوشت این‌طوری خواسته و من باید بپذیرمش." سر خودش رو گرم می‌کرد و فکر می‌کرد این‌طوری می‌تونه آروم بشه اما خب، کی دنیا به میل ما آدم‌ها چرخیده، که این بار دومش باشه؟

2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Where stories live. Discover now