قاتل سونبه‌نیم

163 59 35
                                    

یه هفته‌ای از ورود تیونگ به اون خونه می‌گذشت. پسرک  خوشحال از حضورش تو اون خونه‌ی لوکس با اون دیوارای بلند و روشن، تموم وسایلش از کارگاه دانشکده رو جمع‌ کرده بود و به استادش گفته بود می‌خواد "با تمرکز بیشتری" به پایان‌نامه‌اش برسه و اگه بخوایم صادق باشیم، پسرک فقط می‌خواست صبح‌ها بخوابه و ساعت بدنش رو بهم نزنه؛ هرچی نباشه اون یه جغد تمام‌عیار بود و شب‌ها مغزش بهتر کار می‌کرد. توی این مدت تیونگ فقط برای کلاسا و کارپاره‌وقتش از خونه خارج می‌شد. یه جورایی اون خونه پناهگاهش شده بود و دودستی به سکوت و آرامشش چسبیده بود و حاضر نبود رهاش کنه.
جهیون؟ اون بهونه‌ یا دلیلی برای بیرون رفتن نداشت و حضور پسرک موآتیشی‌ هم ترغیبش می‌کرد خونه بمونه، پشت میزش بشینه و روی کاراش تمرکز کنه. حالا بهتر می‌فهمید چرا ملت کتابخونه می‌رفتن یا لپ‌تاپشونو با خودشون به کافه‌ها می‌بردن، انگار دیدن بقیه در حال کارکردن تاثیر گذار بود و البته که آقای جانگ از این قاعده مستثنی نبود. اون اصولا آدم رقابت‌طلبی بود و حضور تیونگم باعث شده بود بتونه دل از تختش بکنه و تمرکزشو روی مسائل مهم‌تری بذاره.
از نظر جهیون و با توجه به برخوردایی که با این نقاش کوچولوی عجیب‌وغریب داشت، می‌تونست بگه پسر بدی نیست، یکم خجالتیه و سرش تو کار خودشه. به شدت حواس‌جمع بود که چیزی رو خراب نکنه، آشپزخونه رو تمیز نگه می‌داشت و با وجود اون‌همه وسایل نقاشی، هیچ‌جای خونه لکه‌ی رنگی‌ای به چشم نمی‌خورد و بهتر از همه، به لطف اون دفتر قدیمی، پسرک دو بار دیگه غذای خونگی درست کرده بود و سهم آقای جانگ رو کنار گذاشته بود. درسته موقع صحبت کردن یکم هول می‌شد و قبل جواب دادن به حرفاش  فکر می‌کرد، اما جهیون می‌تونست اونو به یه "لپ‌تاپ سالم" تشبیه کنه.. به نظر می‌رسید همه جاش درست کار می‌کنه و مشکلیم نداره.
از نظر تیونگ هم آقای جانگ موجود بی‌آزار و قابل‌تحملی بود. تلاش نمی‌کرد بهش نزدیک بشه، جز در مواقع ضروری صحبت نمی‌کرد و ازش نمی‌پرسید "خب حالا اینی که کشیدی یعنی چی.". بابت غذا درست کردن ازش تشکر می‌کرد و با خریدهای مداوم، یخچال خونه رو پر نگه‌می‌داشت. البته تیونگ درک نمی‌کرد این آقای خون‌آشام برای چی همون دو قدم رو هم تا فروشگاه نزدیکشون طی نمی‌کنه و هرچیزی که می‌خواد رو دم‌در خونه تحویل می‌گیره. از نظر تیونگ آقای جانگ درست مثل یه تابلوی معمولی بود، یکم رنگ خاکستریش زیاد بود اما از اونایی بود که چون اثر یه آرتیست معروف بودن، خدا تومن قیمت‌گذاری می‌شدن و تو مزایده‌ها سرشون دعوا می‌شد.
با وجود همه‌ی تفاوتهایی که داشتن، ترکیب خوبی بودن. هردوشون سکوت رو به حرف زدن ترجیح می‌‌دادن و توی کار هم دخالتی نمی‌کردن و از همه مهم‌تر، هردو جغد بودن.
اون شبم طبق معمول، خونه توی سکوت فرو رفته بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای برخورد انگشتای جهیون با کیبورد مک‌بوکش بود. ساعت سه صبح بود و اون دوتا پسر هنوز مقابل هم نشسته بودن و هرکدوم مشغول انجام دادن کارای خودشون بودن. جهیون درگیر پروژه‌ی برنامه‌نویسی برای کمپانی و تیونگم درگیر نقاشیایی که قرار بود به عنوان پایان‌نامه تحویل بده.
پسر‌ک دستای رنگیشو به روپوشش کشید و به بوم نیمه‌کاره خیره شد، نفس کلافه‌ای کشید و قلموشو توی لیوان آب روی میز فرو کرد.. اصلا فایده‌ای نداشت.
به اتودی که زده بود نگاهی انداخت و اونو کنار بومش گرفت، نگاهی بین دو طرح رد و بدل کرد.. هردو عین هم بودن اما نه بومش خوب به نظر می‌اومد و نه اتودش جذابیت اولیه رو داشت.
گوشه‌ی لبشو به دندون گرفت و آبنبات چوبی لیمویی رو گوشه‌ی لپش تاب داد: بگو داری باهام شوخی ‌می‌کنی.. چرا هیچی راجع به تو درست نیست؟ تابلوی مادر به خطا.. دهنمو داری سرویس می‌کنی!
زیر چشمی نگاهی به آقای جانگ انداخت که توی لپ‌تاپش غرق شده بود و تصویر صفحه‌ی رنگی توی شیشه‌ی عینکش دیده می‌شد.. روی میزش به غیر از کامپیوترش یه لپ‌تاپ، یه تبلت و دوتا گوشی بود. تیونگ برای هزارمین بار با خودش فکر کرد چه نیازی به همه‌ی اینا داره. نگاهش روی تبلت موند. تیونگ قیمت تموم چیزایی که نمی‌تونست بخره رو می‌دونست و قیمت چیزی که باعث شده بود نتونه نقاشی دیجیتال رو یاد بگیره رو حتی بهترم بلد بود..
جهیون با حس سنگینی نگاهی سرشو بالا آورد و با پسرک چشم‌تو چشم شد. نگاهش روی موهای بسته‌اش که الان بیشتر نارنجی بود تا قرمز موند، به نظر می‌رسید یه بچه روباه بعد از کلی بازیگوشی روی‌ موهاش خوابیده باشه.
تیونگ به سرعت نگاهشو دزدید و انگشتاشو روی زانوهاش کشید، بالاخره که باید به این غریبه‌‌ عادت می‌کرد.. هول‌هولکی از جاش بلند شد: قهوه می‌خورین؟
جهیون سری تکون داد، دوست داشت بهش بگه قهوه نمی‌خوره اما بدش نمیاد یه دونه از اون آبنبات چوبیای رنگی‌رنگی روی میزش رو امتحان کنه.. جه دیوونه‌ی چیزای شیرین بود.
تیونگ به آشپزخونه رفت و جهیون دستی به شقیقه‌اش کشید. سرش درد می‌کرد، دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت و از این پسرک قهوه‌خور هم آبی گرم نمی‌شد. از جاش به آرومی بلند شد و از بین انبوه وسایل روی میز دنبال گوشیش گشت.
بعد از پیدا کردن شماره فست‌فود مورد علاقه‌اش، دم آشپزخونه ایستاد: پیتزا می‌خوری؟
تیونگ با شنیدن صدای آقای جانگ از جا پرید: بله؟
جهیون نگاه عجیبی بهش انداخت، این پسر چرا انقدر تو هپروت بود؟
با احتیاط و شمرده شمرده پرسید: پیتزا.. می‌خوری؟
تیونگم پاکت قهوه رو بین دستاش فشرد و توی ذهنش فریاد کشید: ساعت ۳ صبحه آقای جانگ.. چجوری این ساعت غذا می‌خوری!؟ ولی از اون مهم‌تر، چجوری به پیتزا نه بگم؟
جهیون پلکی زد و رشته‌ی افکارشو پاره کرد: مهمون من.
تیونگ دوباره گوشه‌ی لب بیچاره‌اشو زیر دندونش له کرد: امم..باشه.
جه گوشی رو کنار گوشش گذاشت: چی می‌خوری؟
تیونگ دستی به موهاش کشید: فرقی نمی‌کنه. هرچی.. خودتون می‌خورید.
و تا اومد جمله‌ی بعدی رو بگه آقای جانگ از آشپزخونه بیرون رفته بود.. زیرلب زمزمه کرد: دفعه‌ی بعدی من حساب می‌کنم.. انگار که آقای جانگ می‌تونست صدای آرومش رو از دویست متر اون‌طرف‌تر بشنوه.
پاکت‌قهوه‌ رو سرجاش گذاشت و به جاش دوتا لیوان از توی کابینت دراورد و روی میز گذاشت.. با دیدن پارچ آب، ضربه‌ای به سرش زد: کلا یادم رفت!
پارچ رو زیر شیر آب گذاشت و بعد از پر شدنش، با احتیاط اونو برداشت و به سمت هال رفت. از توی جامدادی رومیزیش، یه چاپ‌استیک رو در آورد و با عجله از جلوی چشم‌های کنجکاو آقای جانگ رد شد.
چهارزانو رو‌به‌روی باباآدمش نشست و چاپ‌استیکو توی خاک فرو کرد و به آرومی بیرون اورد، هیچ خاکی بهش نچسبیده بود. آهی از نهادش بلند شد: ببخشید که بیدارت می‌کنم اما امروز یادم رفت بهت غذا بدم.. خیلی منتظر موندی نه؟ ببخشید.. معذرت می‌خوام‌.
جهیون در حالی که به تیونگ خیره شده بود از خودش پرسید آدم باید چقدر تنها باشه کارش به حرف زدن با گل‌و‌گیاه‌ها برسه؟ با یادآوری اینکه خودشم گاهی اوقات با "سیری" حرف می‌زد، بیخیال تجزیه و تحلیل شخصیت پسرک شد. سری تکون داد و توی گوشیش فرو رفت.
تا رسیدن غذاها، تیونگ به تک‌تک گلدونا آب داد، حتی به اونایی که مال آقای جانگ بود، بیچاره‌ها مشخصا رو به مرگ بودن. تیونگ دستی به برگ یکی از گلدونا کشید: آقای جانگ فقط بلده به لپ‌تاپ و گوشیش آب بده. شما چجوری سر از اینجا در آوردین؟ و تیونگ بود دیگه.. باید با تک‌تک گلدونا حرف می‌زد، حالشونو می‌پرسید و مطمئن می‌شد که چیزی لازم ندارن، حتی اگه مال خودش نبودن.
جهیون با صدای زنگ در از جاش بلند شد و تیونگ هم که تازه از پله‌ها داشت پایین میومد، به سمت دستشویی رفت تا دستای خاکیش رو تمیز کنه.
جهیون جعبه‌هارو روی میز گذاشت و به آرومی روی صندلی نشست و با بی‌محلی‌کردن به داد‌و فریادای شکمش، منتظر "آقای روباه" موند.
تیونگ با خمیازه‌ای کوتاه وارد اشپزخونه شد و با دیدن پیتزاها چشماش برق زد..پشت میز نشست و بطری نوشابه‌ رو توی یه حرکت باز کرد و لیوانارو پر کرد و یکیش رو جلوی آقای جانگ قرار داد. جه سری به نشونه‌ی تشکر تکون داد و بعد از برداشتن اولین تیکه‌ی پیتزا، جعبه رو به سمتش هل داد.
تیونگ با اولین گازی که به پیتزا زد متوجه تفاوت مزه‌اش با تموم پیتزاهایی که تا به حال امتحان کرده بود -البته که بیشترشون مال بوفه‌ی دانشگاه بودن- شد. با نگاه پرسرزنشی به پیتزا خیره شد: حتی غذاها هم فرق می‌کنن.. محض رضای خدا!
تیکه‌ی پیتزارو توی انگشتاش جابه‌جا کرد.. ازش انتظار داشت پا در بیاره، بره پشت در قایم شه و به کارای بدش فکر‌ کنه.. لباشو کمی جمع کرد: کثافت خوشمزه.. حالا برای رعایت ادب می‌خورمت اما بدون اصلا ازت خوشم نمیادا! مصداق بارز اختلاف طبقاتی..
جهیون جرعه‌ای از نوشابه‌اش رو سر کشید: خوشت نیومد؟
تیونگ دوباره از جا پرید و سرشو تکون داد: نه.. یعنی این زیادی.. خوبه!
جهیون سری تکون داد و خلال سیب‌زمینی رو داخل سس فرو برد. تیونگ با موهای روی گردنش بازی‌بازی کرد، انگار که اینطوری می‌تونست اضطرابشو کم کنه.. گاهی زیرچشمی به آقای جانگ نگاهی می‌انداخت تا مطمئن بشه قرار نیست دوباره بر اثر سوتغذیه، اونم تو قرن بیست و یک کف زمین پخش بشه. دروغ چرا؟ اون‌بار حسابی‌ ترسیده بود..
جهیون با اشتهایی که اخیرا کمی بازتر شده بود تیکه های مثلثی شکل رو غرق سس می‌کرد و یکی پس از دیگری فرو می‌فرستاد..
تیونگ‌ هم سخت مشغول لذت بردن از وعده‌ی غذاییش بود. جهیون سیب‌زمینی‌های سرخ‌کرده رو به طرفش هل داد و اشاره‌ای کرد که امتحان کنه. تیونگ سری به نشونه‌ی تشکر تکون داد و یه خلال رو برداشت.
جهیون جعبه‌ی دوم رو روی اولی قرار داد و بازش کرد. بلند شد از توی یخچال یه بطری نوشابه‌ی دیگه بیاره و تو این فاصله تیونگ چندتا دونه سیب‌زمینی دیگه برداشت و تموم تلاششو کرد که مشتشو نکوبه به میز و فریاد نزنه " فاکین دلیشس!".
در نوشابه رو باز کرد و رو به آقای روباه کرد: بریزم؟
تیونگ با گونه‌های گردشده‌اش سری تکون داد و لیوانشو دو دستی جلو گرفت.
این وضعیتم جدید بود. در واقع تیونگ همیشه در نقش "هیونگ" بود و جهیون در نقش "دونسنگ". تیونگ همیشه این‌کارارو می‌کرد، مراقبت از دونسنگش و برآورده کردن نیازهای ریز و درشتش اما الان.. احساس می‌کرد نقششون برعکس شده.. یکی بود که براش نوشابه می‌ریخت و این جالب بود.
بعد از تموم شدن غذا، تیونگ سرشو خم کرد و دوباره تشکر کرد: ممنونم بابت غذا، خیلی خوشمزه بود.
جهیون درحالی که به صندلی تکیه داده بود و روی شکم تختش دست می‌کشید نوش جان کوتاهی تحویلش داد.
تیونگم به صندلیش تکیه داد و هردو مشغول تموم کردن نوشابه‌هاشون شدن.. جهیون به هودی خرسی تیونگ خیره شده بود و تیونگ به آخرین تیکه‌های سیب‌زمینی. هیچ‌کدومشون نیازی نمی‌دیدن که اون سکوت رو بشکنن.
اون‌شب یا بهتره بگیم اون صبح، وقتی تیونگ توی تخت نرمش فرو رفت و پتو رو روی خودش بالا کشید، لبخند هنوز روی لبش بود. به لطف آقای جانگ و پیتزایی که خریده بود، احساس می‌کرد یکی یه عالمه لذت زیر پوستش تزریق کرده.
پتوشو توی بغلش گرفت و چشماشو روی هم گذاشت.
همون حین تو اتاق روبرو، جهیون توی تختش جمع شده بود و داشت با موهاش بازی می‌کرد...با چشمای نیمه بازش به سقف نگاهی کرد و قبل از اینکه به خواب بره، احساس کرد سایه‌ی اون ابر سنگین و سیاه، کمی و فقط کمی سبک‌تر شده.
                                                   ●●●
جنو با کرختی پتو رو توی بغلش جابه‌جا کرد و کتابشو ورق زد.. همونطور که خمیازه‌ای می‌کشید، غلتی زد.. دوباره از اول مشغول خوندن کلمه‌ها شد، برای بار سوم شروع به خوندن اون صفحه کرد، اما چیزی نمی‌ فهمید. چشماش کلمه‌هارو دنبال می‌کردن اما ذهنش پردازششون نمی‌کرد و چی از این ترسناک‌تر؟
جنو صاف نشست و کتابشو محکم‌تر گرفت، نه. معلومه که نه. این اتفاق نمی‌افتاد. محال بود جنو نتونه خودشو توی قصه‌ها غرق کنه. عینکش رو بالا زد و با حرص مشغول خوندن شد، فایده‌ای نداشت.
کتاب رو بست، نفس عمیقی کشید و خودشو روی تخت رها کرد..
روزهایی‌ام هست که نمی‌دونیم چه مرگمونه. روزایی که دوست‌ داریم بتونیم از "زندگی کردن" مرخصی بگیریم، یا اصلا یه مدت به معنای واقعی کلمه از دنیا محو بشیم. فقط نباشیم، به این امید که وقتی برمی‌گردیم دستی جادویی همه‌چیز رو سرجای خودش گذشته باشه یا به طرز معجزه‌آسایی همه‌چیز درست شده باشه.. ولی همه‌امون می‌دونیم زندگی آشغال‌تر از این حرفاست. وقتی ما از دویدن خسته می‌شیم، می‌ایستیم و دستامونو روی زانوهامون می‌ذاریم، اون بی‌توجه از کنار ما رد میشه و داد میزنه: من ادامه میدم!
وقت توی رخت‌خوابمون غلت می‌زنیم، کتابمونو محکم می‌بندیم و فکر می‌کنیم هیچی سرجای خودش نیست، زندگی با سرعت از کنار ما رد میشه.. هیچ‌وقت نمی‌ایسته تا ما خیرسرمون، یه راهی برای بلند شدن پیدا کنیم. مرتب مشکلا و چالشای جدید رو مشت می‌کنه و محکم تو صورتمون می‌زنه و خب.. ما خوب می‌دونیم کتک‌خوردن از زندگی چه شکلیه.
جنو از پنجره داشت به بیرون نگاه می‌کرد که در باز شد و هندری اونو از دریای نسبتا طوفانی افکارش بیرون کشید: بلند شو جنو.
جنو اومد غر بزنه که عطر خنک و آشنایی رو حس کرد و ناخودآگاهش دستور داد به سرعت برگرده: هیونگ؟!
تیونگ لبخند کمرنگی زد و درو بست: پاشو دیگه.. می‌خوایم بریم بیرون.
جنو نگاه تیزی به هندری انداخت، در اکثر موارد آتیشا از گور هچان بلند می‌شد اما توی این کِیس، هچان خواب بود و مجرم دقیقا روبه‌روش بود. هندری شونه‌ای بالا انداخت و با چشماش حرف زد: وقتی شل نمی‌کنی مجبورم از هیونگت کمک بگیرم!
تیونگ به طرف کمد لباس جنو رفت: فرصت طلایی با من بودن رو هدر ندید دوستان، این اتفاق هر هزار و ششصد سال نوری یکبار میفته.
هندری طرف هچان رفت و تکونش داد: خرس گنده، پاشو ببینم..
هچان دستشو کنار زد: خفه‌شو..
جنو به طرف تیونگ رفت: هیونگ، لازم نبود بیای..
تیونگ دستشو کنار زد و پلیوری بیرون کشید: بپوش.
جنو با کلافگی لباسو از دستش گرفت: من میرم بیرون تو لازم نیست بیای!
دستای تیونگ بین لباسا بی‌حرکت موند، سرشو برگردوند و با نگاه معناداری به جنو نگاه کرد.. دونسنگش خجالت‌زده سعی کرد حرفشو اصلاح کنه: منظورم این بود که.. لازم نیست.. یعنی اگه خودت.. ام..
تیونگ که بهش برخورده بود بی‌خیال اهمیت دادن به استایل برادرش شد و بدون توجه به "هیونگ" گفتن جنو از اتاق بیرون رفت. به دیوار تکیه داد و دست‌به‌سینه شد.. آدم هیچ‌وقت به کسی که فلجه نمیگه هی! تو پا نداری.. تیونگم نمی‌فهمید چرا جنو باید بهش یادآوری می‌کرد که اون مثل آدمای معمولی نیست و بخش "ارتباط اجتماعیش" فلجه، پا نداره.
زیرلب غر زد: اینایی که بهت نزدیک‌ترن بهتر بلدن دهنتو سرویس کنن..
چند دقیقه‌ بعد، جنو به همراه هندری و هچان خوابالو، از اتاق بیرون اومدن. تیونگ پلکی زد و تکیه‌اشو از دیوار برداشت: بریم؟
جنو دید که هیونگش نگاهشو ازش گرفت و این نشونه‌ی خوبی نبود.
هندری سوییچی رو از جیبش درآورد: لتس گو!
هچان انگار که یکی دکمه‌ی پاورش رو زده باشه، روشن شد: ماشیننن؟؟!
هندری لبخندی زد: از پدرم قرض گرفتم.
جنو با دلجویی بازوی تیونگ رو گرفت: پیش به سوی خراب‌بازی!
تیونگ به لبخند روشن دونسنگش خیره شد و همین کافی بود تا فراموش کنه لحظه‌ای قبل چی بهش گفته‌. عجیب‌ترین چیز راجع به داشتن یه خواهر یا برادر همینه. اونا به طرز عجیبی تورو می‌شناسن.. از اون شناختن‌هایی که با یک نگاه، می‌تونن بفهمن چه حسی داری. اونا کسایی‌ان که می‌دونن دقیقا چاقو رو باید کجا فرو کنن که بیشتر درد بگیره و درهمون حال می‌دونن چجوری کاری کنن که خوشحال‌ترین آدم دنیا بشی.. اونا کسایی‌ان که هیچ‌وقت بهت نمی‌گن "دوستت دارن"، در عوض برات آبنباتای رنگی‌رنگی می‌خرن و روی میز کارگاه می‌ذارن. بازوتو با دلجویی می‌گیرن و با یه نگاه خجالت‌زده، کاری می‌کنن که فراموش کنی چطور ناراحتت کردن.
برات لباس انتخاب می‌کنن و بهت می‌گن باید توی اینستاگرام عکسای قشنگ اپلود کنی و روابط اجتماعیت خوب باشه. وقتی خودت رو لای کتابا حبس کردی، میان تا نجاتت بدن؛ تا کارهایی رو برات انجام بدن که مثل داروی سرماخوردگی مزه‌ی زهرمار میدن، اما برات لازمن.
بعد از دیوونه‌بازیاشون توی ماشین، که شامل تلاش‌های شکست‌ناپذیر و خالصانه‌ی هچان برای توورک کردن و  عربده‌زدن‌های جنو و تیونگ برای همراهی با آهنگ بود، هندری ماشینو گوشه‌ای پارک کرد.. نفس عمیقی کشید، تلاش برای داد زدن، رقصیدن و تصادف نکردن کلی انرژی ازش گرفته بود.
با هم پیاده شدن و به سمت دکه‌های غذای خیابونی رفتن.
تیونگ توی کیف دوشی‌اش دنبال کیف پولی گشت: چی می‌خورین؟
جنو کشیدش عقب: من میرم. چی می‌خورین؟
تیونگ کیف‌پولیشو در آورد: نکبت، من هیونگ این جمعم!
هندری به گوشه‌ای اشاره کرد: کورن داگ خوبه؟
هچان با ذوق بازوی تیونگو گرفت: بریم بریم بریم!
هندری و جنو نیمکتی برای نشستن پیدا کردن و هچان تیونگو کشو‌کشون به سمت دکه‌ی پیرمردی برد.
هندری انگشتاشو که از سرما سرخ شده بودن به هم مالید و به لبخند احمقانه‌ی جنو خیره شد.. مشخص بود چقدر روحیه گرفته و حالش بهتر شده.. حتی زبون بدنشم اینو تایید می‌کرد، جنو صاف‌تر از همیشه نشسته بود.
هچان و تیونگ با لبخندی روی لب به سمتشون اومدن و کورن‌داگارو به سمتشون گرفتن: جا جانگ!
کنار همدیگه نشستن و تو سکوت مشغول خوردن شدن، گونه‌ها و بینیشون از سرما سرخ شده بود.
تیونگ کلاه لباس جنو رو روی سرش کشید: سرما می‌خوری..
جنو که مشغول کورن‌داگش بود با ّبی‌احتیاطی سری تکون داد و گاز دیگه‌ای زد.
هچان به جلو متمایل شد: یه خونه وحشت همین اطراف هست. بعد از اینجا بریم امتحانش کنیم!
جنو با دهن پر دستشو تکون داد و هندری نگاهی به ساعتش انداخت: دیروقت نیست، می‌تونیم یه سری بزنیم.
جنو لقمه‌اشو قورت داد: دیر میشه! باید برگردیم!
تیونگ نگاهی بهش انداخت، از جنو این حرفا بعید بود.. رو بهشون گفت: من برمی‌گردم خونه، شما برین.
جنو دستشو گرفت: هیونگ! نع!
هچان کورن داگ دومو به دندون کشید: خب تیونگ هیونگم می‌بریم.. توی ماشین می‌تونه بمونه. هوم؟
جنو به تیونگ نگاهی انداخت که باعث شد برادرش بی‌چون و چرا قبول کنه..
طولی نکشید که بعد از تموم شدن میان‌وعده‌اشون، دوباره سوار ماشین شدن تا به سمت مقصد بعدی حرکت کنن. وقتی هندری ماشین رو مقابل خونه‌ای با بافت قدیمی پارک کرد، همشون متعجب شدن.
جنو از پنجره به بیرون نگاه کرد: اینجاست؟! این که یه خونه‌اس..
هچان با هیجان توضیح داد: آره دیگه، می‌خواستن وایب واقعی بودن رو بده.. کانسپتشم از روی یه داستان واقعی برداشتن. یه قاتلی بوده که قربانیاشو با چاقو می‌کشته.. جالبش اینجاست که همشونو با یه تعداد ضربه‌ی خاص به قتل می‌رسونده.
جنو با هیجان درماشینو باز کرد: بریم ببینیم!
تیونگ که کنجکاو شده بود، باهاشون پیاده شد: منم میام.
جنو به طرفش برگشت: مطمئنی؟
تیونگ درو بست: همون اطراف منتظرتون می‌مونم.
همه با هم وارد شدن و هندری به سمت پسری رفت که به نظر می‌رسید مسئول اونجا باشه. خونه به شدت شلوغ بود و تیونگ هنوز داخل نرفته، احساس می‌کرد کسی پاشو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته.. بند کیفشو بین دستاش فشرد و به اطرافش نگاهی انداخت. دختر و پسرای جوون، بعضیا با خنده و بعضیا با قیافه‌ای وحشت‌زده از کنارش رد می‌شدن. تیونگ با قدمهای سریع رد شد و از کنار رد شد تا به پشت خونه برسه‌... در عقبی خونه باز بود و نور ظریفی از لای در به بیرون می‌تابید.
تیونگ با کنجکاوی و احتیاط پاشو داخل گذاشت و با اتاق کوچیکی که بیشتر شبیه انباری بود مواجه شد.. به آرومی داخل رفت و به اطراف نگاهی انداخت. یه سری وسایل قدیمی که کاملا مرتب چیده شده‌ بودن و تابلوهایی به گوشه‌ی دیوار تکیه داده بودنشون. ضربان قلبش بالا رفته بود و سعی می‌کرد نفسای عمیق بکشه اما تصویر جمعیت آدما از جلوی چشمش رد می‌شد و این‌کارو سخت می‌کرد..
به طرف تابلوها رفت تا نگاهی بهشون بندازه که یهو همه‌جا تاریک و همه‌ی چراغا خاموش شد.. تیونگ با ترس از جا پرید و  فهمید بازی شروع شده، با صدای لرزونش سعی کرد بلند صحبت کنه: ببخشید.. امم.. قاتل سونبه‌نیم؟ من بازی نمی‌کنم.. یعنی تو بازی نیستم.. حتی..حتی پول بلیطم ندادم..
تیونگ با ترس جلو رفت و در حالی که حرفاشو تکرار می‌کرد سعی کرد دنبال در خروجی بگرده.. با پیدا کردن دستگیره نفس راحتی کشید و تکونش داد اما با باز شدن در، یه جفت چشم معلق تو هوارو دید که باعث شد فریاد بلندی از ترس بکشه و به عقب بره: من.. با..بازی نمی‌کنم! من تو بازی نیستم!
اما پسری که تقریبا هم‌قد خودش بود جلوتر اومد و دستشو بالا گرفت.. چشمای تیونگ که به تاریکی عادت کرده بودن متوجه چاقوی توی دستش شد اما این ترسناک نبود.. این‌که اون غریبه هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد ترسناک بود.
دستاشو جلو آورد: نیا.. خواهش می‌کنم.. من بازی نمی‌کنم..جلو نیا! لطفا.. گفتم لطفا!
اون بی‌توجه جلوتر اومد و تیونگ قدمی به عقب برداشت و روی زمین افتاد، گریه‌اش گرفته بود و این ناتوانی عصبانیش می‌کرد.. ترکیب یه غریبه با ترس دیگه‌اش که ترس از تاریکی بود، اصلا ترکیب قشنگی نبود.
پسر بازم جلوتر اومد ولی فریاد از ته‌دل و بغض‌آلود تیونگ اتاقو پر کرد: بهت میگم نزدیک نیا!
مرد که غیرطبیعی بودن اوضاع رو حس کرده بود چاقو رو انداخت: هی.. حالت خوبه؟!
اما تیونگ سرش رو بین دستاش گرفت و بغضش ترکید.. جوری گریه می‌کرد که باعث می‌شد بند دل آدم پاره بشه..
مرد خواست بازوشو بگیره و بلندش کنه که در با شدت باز شد و پسر دیگه‌ای وارد شد: تیونگ؟! تیونگ اینجایی؟!
جنو با شدت مرد رو کنار زد: ولش کن!
به طرف تیونگ رفت و بازوشو گرفت: خوبی؟!
جنو که گوشش پر از هق‌هقای تیونگ شده بود رو به پسر داد زد: احمقی؟! ندیدی ترسیده؟!
پسر که با دیدن گریه‌ی پسرک "تیونگ" نام پر از عذاب‌وجدان شده بود به من و من افتاد..
جنو تیونگ رو بلند کرد و به سمت در برد.. با هم بیرون رفتن و از نگاه‌های خیره‌ی مردم به تیونگی که می‌لرزید و هق‌هق می‌کرد، گذر کردن.. خب به هر‌حال دنیا دنیای مردونه‌ای بود و مردا حق گریه کردن نداشتن، ترسیدن که جای خودشو داشت.. هچان و هندری با دیدنشون به سمتشون دویدن، خواستن حرف بزنن که جنو انگشتشو جلوی بینیش گرفت و تیونگ رو بیشتر به خودش فشرد.. با هم بیرون رفتن و تیونگ با آستینش اشکاشو پاک کرد: من.. من میخوام برم خونه..
هندری دستی به موهاش کشید: من می‌رسونمت هیونگ.
تیونگ بی‌توجه سرشو پایین نگه‌داشت و بینیشو بالا کشید: می‌بینمتون.. فعـ.. فعلا..
بی‌توجه به جنو که دنبالش می‌اومد، راهشو به سمت خیابون گرفت و دستشو برای تاکسی بلند کرد..
و اما تو اون خونه‌ی وحشت، پسرک "جمین" نامی تو اون اتاق تاریک ایستاده بود و با عذاب‌وجدانی که یقه‌اشو گرفته بود، کشتی می‌گرفت. صدای گریه‌ توی گوشاش زنگ می‌زد و خودشو لعنت می‌کرد که چرا همون اول به حرف پسرک گوش نداده بود..دستی به پشت گردنش کشید و در دیگه‌ی اتاق بیرون رفت..
چیزی که جمین بعدترها می‌فهمید این بود که قصه‌ی اونم درست توی همون اتاق تاریک شروع شد.. درست همون لحظه‌ای که اون پسر شونه‌اشو گرفت و به کناری هلش داد.


2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin