یه روز کاملا آفتابی

170 55 61
                                    

تیونگ به دستای سبز‌رنگش نگاهی انداخت و لبخند شیطونی روی صورتش تشست.. حوله‌ی قدیمی‌ای که هرگوشه‌اش یه رنگ بود رو دور موهاش پیچید و نگاه آخرشو به حموم انداخت، همه جا مثل روز اولش تمیز شده بود.
مشت‌های دردناکش رو باز و بسته کرد و به بسته‌ی رنگ‌مو نگاهی انداخت: ازت انتظار نداشتم انقدر جنست خوب باشه، دمت گرم رفیق!
لباساش رو همونجا پوشید و توی آینه به خودش  چشمکی زد.
بعد از اون شب کذایی و زهره‌ترک‌شدن توسط قاتل سونبه‌نیم، تیونگ به کلی انرژیش رو از دست داده بود. در برابر "زندگی کردن" یکمی مقاومت کرده بود و بیشتر وقتشو توی تختش سپری کرده بود. توی یوتیوب و اینستاگرام چرخیده بود، مشغول خوردن خوراکیای کاملا ناسالم شده بود و سعی کرده بود از اون فشار روحی فرار کنه. ولی بالاخره بعد از گذشتن چند شب پرکابوس و چندین روز پر از بی‌حوصلگی،  پسرک به همون نتیجه‌ی تکراری رسیده بود: اگه قرار باشه کسی حالت رو خوب کنه، اون خودتی.
و خب، اینجوری شد که تیونگ موهاشو دوباره رنگ کرد، اونم نه هررنگی، یه سبز چمنی خوشرنگ که نگاه کردن بهش هم باعث می‌شد کودک درونش از شادی جیغ بکشه و با بازیگوشی جست‌وخیز کنه. هرچی نباشه، الان با برگ‌انجیری زیباش، باباآدم سکسیش و بقیه‌ی دوستای دلبرش ست شده بود.
به آرومی از حموم بیرون اومد و همونطور که به سمت پله‌ها می‌رفت، توجهش به جای خالی آقای جانگ جلب شد. شونه‌ای بالا انداخت و با خودش فکر کرد لابد خوابه. تو این چند روز خیلی کمتر از قبل دیده بودش.
با سرخوشی از پله‌ها بالا رفت تا به اتاقش بره، تصمیم داشت موهاشو خشک کنه، توی تختش یکم از کتاب موردعلاقه‌اش رو بخونه و بعد بره پایین تا درست راس نیمه‌شب، کارش رو شروع کنه.
سشوار مسافرتی کوچیکش رو روشن کرد و کف زمین نشست.
چشمش به رخت‌آویز کوچیکی افتاد که گوشه‌ی اتاق جا خوش کرده بود. آقای خون‌آشام فکر همه‌جارو کرده بود و قبل از این‌که اسباب‌کشی کنه، تموم وسایلی که لازم داشت رو توی اتاق گذاشته بود. لبخند کمرنگی زد و به موهای پف‌کرده‌اش تو آینه نگاهی انداخت، با حوصله شونه‌اشون کرد، بهشون حالت داد و کمی از روغن مو رو به ساقه‌ی موهاش زد.
درحالی که آهنگی رو زمزمه می‌کرد به سمت تختش رفت و روش نشست، یه نفس خیلی راحت کشید و کتابش رو از لبه‌ی پنجره برداشت و همونطور که دراز می‌کشید، صفحات رو ورق زد تا به قسمت موردنظرش برسه.
صفحات کتاب، صاف و تمیز نبودن. چروک خورده بودن و یادداشت‌های مختلف همه‌جاشون دیده می‌شد. رنگ‌های خودکار و هایلایتر‌ها، متفاوت بودن و این نشون می‌داد صاحب کتاب، چندین و چندبار خوندتش و یه بارم زیر بارون جاش گذاشته.
تیونگ مداد کوچیکش رو برداشت و زیر جمله‌ها باز هم خط کشید:
"واقعه‌ی مرگ تو، تمام وجود مرا از هم پاشید. تمام وجود جز قلبم را. قلبی که تو ساختی، قلبی که تو هنوز می‌سازی، قلبی که تو هنوز با دست‌های گم‌گشته‌ات شکل می‌دهی، با صدای گم‌گشته‌ات آرام می‌کنی و با خنده‌ی گم‌گشته‌ات روشن می‌سازی."¹
پسرک به خوبی می‌دونست خوندن این جمله‌ها، قلبش رو می‌شکنه. می‌دونست اون رو یاد خاطراتی می‌ندازه که مدت‌های طولانی، با تموم قدرتی که از خودش سراغ داشته ازشون فرار کرده. اونقدر دویده و دور شده تا مطمئن بشه  دیگه هرگز طعم تلخشون رو نمی‌چشه. می‌دونست و با این حال، به خوندن ادامه داد، توی کتاب غرق شد و وقتی به خودش اومد که یه قطره‌ اشک راهشو به گونه‌اش پیدا کرده بود.
لبخند کوچیکی زد، کتابو بست و روی اسم نویسنده دست کشید: آقای بوبن، این اصلا انصاف نیست.. چطور می‌تونی انقدر قشنگ از مرگ بنویسی که آدم دلش بخواد بمیره؟
از تخت جدا شد و روفرشیای صورتی رنگ و نرمش رو پوشید: انقدر کف اون وان رو سابیدم که هرچی جون داشتم تموم شد.. تا قبل از گیم‌اور شدن باید شام بخورم.
با سرخوشی از پله‌ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد تا ببینه با وسایل توی یخچال چی می‌تونه درست کنه. مشغول بررسی کردن بود که صدای در اومد و پسرک به بیرون سرک کشید: اقای جانگ بیرون بود؟! تا این وقت شب؟!
جهیون به زحمت از در وارد شد و دستشو به دیوار تکیه داد. تیونگ که به دقت داشت بهش نگاه می‌کرد، فکر کرد حتما بازم ضعف کرده. چاقوی توی دستش رو روی میز قرار داد و از آشپزخونه بیرون رفت: آقای جانگ؟
جهیون سعی کرد سرش رو بالا بیاره اما موفق نبود. تیونگ با شتاب بیشتری به طرفش رفت: آقای جانگ.. خوبین؟
جهیون خنده‌ی بی‌جونی کرد و سرشو آورد بالا: من؟ من.. عالی‌ام!
تیونگ با حس بوی تند الکل، قیافه‌اش جمع شد و زیرلب زمزمه کرد: بایدم عالی باشی..
جهیون با دیدن تیونگ چشماشو ریز کرد: واو.. راست می‌گفتا.. الکلش واقعا.. خوب.. بوده..
تیونگ بی‌توجه بهش کمی خم شد: می‌تونین خودتون برید اتاقتون؟ کمکتون کنم؟
جهیون با قدم‌های سنگین و نامنظم، به سمت آشپزخونه رفت: سوجو.. سوجو خریده بودم..
تیونگ لباشو روی هم فشرد و به طرفش رفت تا جلوشو بگیره: حالتون بد میشه..
جه بی‌توجه بهش در یخچالو باز کرد و آه از نهاد تیونگ بلند شد.. صاحب‌خونه‌اش الکلی بود؟ حالا باید دقیقا چه غلطی می‌کرد؟
لبشو به دندون گرفت: اتاق خوابگاهو پس بگیرم؟ وای پول از کجا بیارم؟ هنوز وسطای ماهم نیستیم..
با تصور اسبا‌ب‌واثاثیه‌اش درست جلوی در ساختمون، سرشو تکون داد: خفه‌شو تیونگ.. هنوز چیزی نشده که!
تو اون فاصله، جهیون بطری سبزرنگ رو بیرون کشیده بود و درتلاش بود بازش کنه: احمق خر... باز شو..بااااز شووووو!
تیونگ به طرفش رفت و قبل از اینکه آقای جانگ بطری رو به گوشه‌ی میز بکوبه گرفتش: من براتون باز می‌کنم! ولش کنین! خدای من..
اما جهیون بطریو سفت چسبید، بالا آوردش و به آرومی کنار صورت تیونگ قرارش داد. با ژست متفکری، اول به بطری نگاه کرد و بعد به تیونگ.
تیونگ بطری رو باز هم کشید اما جهیون محکم نگهش داشت و به گونه‌‌ی پسرک چسبوندش: این دیگه چیه؟ چرا هم‌رنگین؟ توهم زدم؟!
تیونگ که گونه‌اش یخ زده بود ناله‌ای کرد: چی؟! نمیفهمم چی میگین..
جهیون چشماشو بازم ریز کرد: یعنی قرمزو سبز می‌بینم؟! ولی این بطریا.. مگه از اولش سبز نبودن؟!
تیونگ بطریو به زور از دستش کشید: ولش.. کنین! گفتم.. براتون بازش می‌کنم!
جهیون انگشت اشاره‌اشو روبروی صورت پسرک تکون داد: قول دادیا..
تیونگ آستینشو گرفت: آره.. اول بریم اتاقتون.. از این‌طرف.. نه آقای جانگ! اونجا دیواره!
تیونگ آستین آقای جانگ رو کشید و زیرلب غر زد: خیلی خری تیونگ.. خیلی.. فکر کردی فقط به خاطر دیدن کارکردن مسخره‌ی تو اجاره رو پایین آورده؟ وای.. این یه دائم‌الخمره!
جهیون به سختی از پله‌ها بالارفت: هی.. تو جای دونسنگ منی مگه نه؟ باهام رسمی صحبت نکن.. بیا با هم دوست بشیم!
تیونگ نفسشو بیرون داد: باشه، باشه.. اول بریم توی اتاقت، بعد هرکاری خواستی می‌کنیم.. خوبه؟
جهیون دستشو جلوی دهنش گذاشت و به طرز معناداری خندید: هرکاری؟ هررررکاری؟!
تیونگ جوری به در اتاق لگد زد که انگار به جای در، صورت آقای جانگ جلوی پاش بود: بفرمایید داخل.
جهیون دستاشو توی هوا تکون داد و غش‌غش خندید: بی‌اف‌اف میشیم.. اگه گفتی یعنی چی..
تیونگ کمی هلش داد: تخت اونجاست.
آقای جانگ با حالت خانومانه‌ای دستش رو توی هوا تاب داد و با لحن لوسی گفت: بست فرندز فور اورررر!!
تیونگ رو به روش خم شد و بطری رو پشتش قایم کرد: حالت‌ تهوع ندارین؟
جهیون سرشو به نشونه‌ی نه تکون داد: هی! قرار شد رسمی حرف نزنیم..با تفنگم بهت شلیک می‌کنما..
تیونگ نفسی گرفت و کفشای آقای جانگ رو از پاهاش خارج کرد و نگاهی بهش انداخت، می‌ترسید روی سرش بالا بیاره.
جهیون با دیدن نگاهش دستشو که به حالت تفنگ دراورده بود تکون داد: نترس.. واقعی نیست!
پسرک به سختی دکمه‌های پالتوی آقای جانگ رو باز کرد: می‌دونم! محض رضای خدا..
جهیون سمت موهای تیونگ خم شد و رشته‌ای رو به دست گرفت: قورباغه.. شبدر چهاربرگ..طا..لبی..
تیونگ دستشو پس زد و سعی کرد پالتورو از تن آقای جانگ خارج کنه.
با برقرار شدن سکوت، پسرک نفس راحتی کشید. این همه سر و صدا تو این مدت زمان کم، اونم از مردی مثل آقای جانگ واقعا خارج از تصورش بود.. بالاخره پالتورو در آورد و برای این‌که نفسی تازه کنه، چند ثانیه با پالتوی سنگین توی دستش همونجوری موند اما طولی نکشید که با فریاد ناگهانی آقای جانگ، سه‌متر از جاش بپره: پیااازچههه!
تیونگ دستشو روی قلبش گذاشت و تقریبا کنترلش رو از دست داد: یا مسیح! چه مرگته؟! پیازچه خر کیه؟!
جهیون از خنده ریسه رفت و روی تختش ولو شد: پیازچه.. پیازچه.. پیـ.. از.. ـچههه..
تیونگ پتو رو با حرص روش کشید،  پالتوی بیش‌از حد سنگینش رو برداشت و روی صندلی‌ای گذاشتش: انگار آجر ریخته تو جیباش.. خدایا..
به طرف آقای جانگ برگشت و نگاهی بهش انداخت تا مطمئن شه همه‌چیز سرجای خودشه. قبل از اینکه آقای جانگ فرصت کنه حرفی بزنه، تیونگ تهدیدش کرد:هیس! امروز دقیقا به اندازه یک سال حرف زدی!
بعد‌ هم با بطری توی دستش از اتاق بیرون رفت.. همونطور که فحش می‌داد از پله‌ها سرازیر شد و به طرف آشپزخونه رفت: مردک دم گوشم عربده می‌کشه.. پیازچه خودتی و هفت نسل قبل و بعدت..
نفسی گرفت و سعی کرد به خودش مسلط بشه.. از توی یخچال ساندویچ سردی رو بیرون کشید و بیخیال درست کردن یه وعده‌ی غذایی سالم شد. پشت میز نشست و گازی به ساندویچ ژامبونش زد و با یادآوری رفتارای آقای جانگ خنده‌اش گرفت: این دیگه چی بود؟
لبخند کجی زد و ساندویچ قطور رو توی دهنش جا داد و گاز بزرگ‌تری زد.. یاد لحن لوس‌و کشدار آقای جانگ موقع گفتن "بست فرندز فور اور" افتاد و نیشش بازتر شد: اصلا بهش نمیومد این شکلی باشه.. خنگول.
تیونگ بلند شد و از توی یخچال یه نوشابه برای خودش درآورد. قوطی رو به همراه ساندویچش برداشت و به سمت هال رفت. پشت میزش نشست و قلمش رو برداشت.
اون شب تیونگ یه گلدون پر از شبدرچهاربرگ کشید. روی لبه‌ی گلدون، یه قورباغه به چشم می‌خورد و کنارش هم یه بطری سبزرنگ جا خوش کرده بود.
 

2 𝐑𝐨𝐦𝐞𝐨𝐬Onde histórias criam vida. Descubra agora