41

1.1K 190 50
                                    

چند ساعت بود که به بازداشتگاه برگشته بود و هنوز به حرف های رها فکر میکرد. باورش نمیشد. منطقش میپذیرفت اما قلبش مخالفت میکرد.

رهام رو با تمام خوبی ها و بدی هاش دوست داشت و حالا نمیدونست بدی هاش شامل چه رفتاری میشه. حس میرد چیزی از رهام نمیشناسه. بخشی ازش که بهتره سراغش نره و فراموشش کنه.

بازداشتگاه زیادی سرده و هیچ نوری نداره. بغض به گلوش فشار می‌آورد و نمیذاشت درست نفس بکشه. عجیبه که قلبش هنوز میکوبه. تاپ تاپ محکم قلبش رو توی سینش حس میکنه. الان بهترین وقتیه که میتونه دست از تپیدن برداره اما انگاری علاقه ای به بیکاری نداره.

آبان نمیدونست ساعت چنده اما یه حسی بهش میگفت صبح نزدیکه. حتی نمیخواست به واکنش خانوادش فکر کنه. یعنی مفهمن با رهام زندگی میکرده یا اینکه فکر میکنن با هیچکسی رابطه نداشته. باز ازش متنفر میشن. دوباره دورش میندازن. برای لحظه ای توهم صدای دریا به سراغش اومد. چشم هاش رو محکم بست تا صدا رو بیشتر حس کنه اما صدا از بین رفت. بغض توی گلوش شکست و با صدای بلند گریه کرد.

خسته تر از هر لحظه ای بود و دلش یه آغوش گرم میخواست. حس بیکسی داشت. نه جایی برای رفتن و نه جایی برای موندن. با وجود اتفاقایی که افتاد نمیتونست پیش رهامش برگرده. حتی شک داشت رهام((ش)) باشه. رهام یه بار بهش گفت براش بازی بوده و آبان باور نکرد حتی الان هم باور نمیکنه.

حتی شک داره خانوادش توی خونه راهش بدن. کجا بره؟ پیش کی بمونه؟! دوست نزدیکی نداره. فامیل هم قبولش نمیکنه. تصور خودکشی سراغش اومد.

میتونه یه گوشه دنیا آروم و بی صدا بمیره مثل دریا... دریا شکیل ترین قبریه که دنیا میتونه بهش بده.

از تصورش خجالت کشید. زود داره جا میزنه. چیزی تا صبح نمونده و لرز به دست های آبان نشست. بخاطر استرس سخت نفس میکشید. به یقه لباسش چنگ زد و از گلوش دورش کرد و باز حس خفگی کرد. برای لحظه ای قفسه سینش سوخت و خودش رو جمع کرد. از مرگ ترسید. چند ثانیه پیش بهش فکر میکرد و حالا ترسید.

تمام تلاشش رو کرد تا نفس عمیق بکشه و قلبش آروم بگیره.
صدای هیاهو از بیرون به گوشش رسید. حتماً صبح شده. صدای تق بلندی از درب آهنی بازداشتگاه بلند شد و سربازی که هم سن آبان به نظر میرسید وارد شد.

-آقا بیا بیرون میگن آزادی.

آبان از جاش بلند شد و دستش رو جلوی صورتش گرفت تا نور اذیتش نکنه. سرباز زیر لب حرف زد.
-میگن صبح دادسرا برات دادگاه تشکیل دادن آزاد شدی. من که نفهمیدم چی شده خلاصه گفتن کار وکیلت بوده.
ابان سر تکون داد و کنار سرباز راه رفت. صدای فریاد پدرش رو شنید و پاهاش متوقف شد.

-آقا کجا بردنش این مملکت مگه قانون نداره. منِ والد اینجا این وکیل اینجا. بچه منو کجا بردن. مگه دادگاه کشکی کشکی تشکیل میشه.

آبان یک دریاDonde viven las historias. Descúbrelo ahora