39

1.3K 224 106
                                    

با حس سنگینی سرش از خواب بیدار شد. به ساعت نگاه کرد و چشم هاش گرد شد. نزدیک سه بعد از ظهره و آبان هنوز توی تخته. سعی کرد بلند بشه ولی سرگیجه باعث شد دوباره دراز بکشه. صدایی از بیرون نمیومد و خبری از رهام نبود. دستش رو روی تخت کشید و برگه کوچیکی به دستش خورد.

دورش پاره شده بود و نقطه های ریز آبی رنگ روی کاغذ بود. دستخط رهام رو شناخت.

(( هنوز یاد نگرفتم چه جوری از دلت در بیارم ولی سعی خودم رو میکنم. امشب بریم یه کتابفروشی و هر چی دوست داشتی انتخاب کن به پای من. دیوانه جان دوستت دارم.))

آبان لبخند زد. رهام خبر نداشت با همین جمله آخر دل آبان رو به دست آورد. رفتن از زادگاهش چیزیه که هیچ وقت بهش فکر نکرده. کشورش رو دوست داره زبونی که باهاش حرف میزنه رو دوست داره و نمیخواد ترکش کنه.

آبان دلش دریای شمال رو می‌خواد. کاسپین یا خزر حتی دریا نیست و یه دریاچه خیلی بزرگه ولی آبان بهش وابسته شده. خونشون و اتاقش. خونه مادربزرگش و رستورانشون رو نمیتونه ترک کنه.

ندیدن بارون شهر خودش کلافه کنندس. رهام چه جوری انتظار داره همه چیز رو رها کنه و به جایی بره که بهش تعلق نداره.

همین جا هم میشه زندگی کرد. یه گوشه توی یه خونه ساده دو نفری زندگی میکنن و کسی بهشون کاری نداره. مگه چی میشه رهام قبول کنه.

همین حالا شبا پیش هم میخوابن و هیچ مشکلی وجود نداره. خدایی که آبان میشناسه خیلی مهربون تر از چیزیه که جامعه تعریف میکنه. همه چیز مربوط به باوره.

کافیه باور کنی که مهربونه اون وقت بیشترین مهر عالم رو بهت میده. آبان میدونه خدا دوستش داره و دلش میخواد رهام هم به این باور برسه. جامعه ای که خدا رو شخصی ترسناک و آماده برای مجازات میبینه همیشه دچار دردسر و مشکل میشه و جامعه ای که خدا رو بخشنده و منبع امید ببینه میتونه به بهشت تبدیل بشه.

همه چیز معنا داره. فقط کافیه بهش فکر کرد. هر چیزی به جز عشق. عشق اونقدر بزرگه که در عقل آدمی نمیگنجه.

صدای تق تق به گوش آبان رسید و به در نگاه کرد. فرهاد با لبخند سمتش اومد.

-بهتری؟

-اوهوم.. داداش فرهاد... رهام کجا رفته؟

-حرفی نزد. شاید سر کار شاید یه جای دیگه. اتفاقی بیوفته خبر میده نگرانش نباش.

-من نباید سرش داد میزدم.

-تو حق داشتی. رهام نمیتونه برات تایین و تکلیف کنه.

-اون میتونه. آخه.. تو نمیدونی..

-میدونم. این جرم نیست که دوستش داری. رهامی که قبلا میشناختم اصلا به دردت نمیخورد ولی رهامی که تو ساختی لیاقت کنارت بودن رو داره.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now