21

1.8K 279 110
                                    


رهام با نگرانی به آبان خیره شد. زدش.. تمام زندگیش رو بی دلیل کتک زد.. صورتش قرمز شده. لبش خون میاد. دستش رو به سمت آبان دراز کرد و پوریان به عقب هلش داد.

-بس کن رهام. فقط برو تو اتاق.

رهام رفت و دید پوریان فرهاد رو هم مجبور کرد به اتاقش بره. آبان هنوز روی زمین افتاده بود. اصلا نفهمید چی شد. میخواست به فرهاد مشت بزنه. یه هو به آبان خورد. حتماً ازش متنفر شده. دیگه نمیخواد هیچ وقت ببینتش.

اصلا چرا رفت. باید کنارش میموند و معذرت خواهی میکرد.رهام دنبال راهی بود تا فرار کنه و پوریان این بهانه رو بهش داده بود. فرهاد چرا میخواد آبان رو ازش دور کنه؟ رهام که نمیخواد بهش آسیب بزنه. فقط میخواد کنارش باشه و لحظه لحظه ثانیه هاش رو در کنارش بگذرونه. شاید مدت زمان کمی کنار هم باشن ولی همین برای یه عشق جاودانه کافیه.

پوریان نگاهی به صورت آبان انداخت و بعد دستش رو به ته ریشش(خودش ) کشید.

-خب..آم.. درد نداری؟

آبان ابرو هاش رو بالا فرستاد.

-خوبیه دست رهام اینه اینقدر سنگینه که کلا لمس میشی. اصلا چیزی حس نمیکنی. بدیش اینه دردش فردا میاد سراغت. بیا.این یخ رو بزار روش و دعا کن فردا درد نگیره. یه پتو هم برات میارم تا صبح سگ لرز نزنی. اووف.. ترکیده.. آم... من جای تو بودم با این قیافه فردا دانشگاه نمیرفتم.

آبان سرش رو پایین انداخت. نصف صورتش رو حس نمیکرد و فکر میکرد فلج شده. پوریان از اتاق فرهاد یه پتوی تمیز برداشت و همراه بالش علی براش آورد.

-بیا. علی خیلی حالش خوب نبود چند شب خونه مادر بزرگش میمونه. بالشش رو امشب بردار. فردا بالش خودت رو برات میارم. الان جلو رهام نرم بهتره. اعصاب نداره یه دور منم زیر بار لگد میگیره... منم روی زمین میخوابم.

آبان سر تکون داد و بالش رو از دستش گرفت و روی مبل گذاشت و دراز کشید.

پوریان چراغ ها رو خاموش کرد و یه ملافه سفید رو روی خودش انداخت و بدون هیچ چیز دیگه ای روی فرش دراز کشید. آبان چشم هاش رو بست و حس کرد صورتش داغ شده. عبور خون رو زیر پوستش حس میکرد. حتی ضربه های نبضش رو از روی گونش می‌شِمُرد.

چند ساعت گذشته بود و صدای خر و پف پوریان توی کل خونه پخش شده بود. آبان خواب نبود ولی کامل به خواب نرفته بود. رهام از اتاق بیرون اومد و توی تاریکی راه رفت. نور گوشیش رو اول روی صورت پوریان انداخت و بعد به روی صورت آبان.

با دیدن کبودی بنفش رنگ روی صورتش به خودش لعنت فرستاد و یه قدم بهش نزدیکتر شد. دستش رو زیر زانو و کمر آبان برد و آروم بغلش کرد و سمت اتاق بردش. آبان از خواب پرید ولی با حس کردن بوی عطر تن رهام چیزی نگفت و بی صدا پلک های خستش رو بسته نگه داشت.

آبان یک دریاDonde viven las historias. Descúbrelo ahora