19

1.8K 282 58
                                    

آبان حس خیلی خوبی داشت. این بهترین استقبال دنیاس. نمیدونست چه واکنشی نشون بده. رهام دست هاش رو آروم از دور آبان باز کرد و یک قدم عقب رفت. آبان برای شکستن سکوت ظرف زیتون رو بالا گرفت و لبخند زد.

-زیتون..

-زیتون!

-خودت خواسته بودی..

رهام ریز خندید. آبان با نمک ترین انسان روی زمینه. دست هاش رو دو طرف صورت آبان گذاشت و کمی لپ هاش رو فشار داد و با غنچه شدن لب هاش مغزش از کار افتاد.

سرش رو جلو برد و آبان کمی خودش رو عقب کشید. رهام به خودش اومد. سرش رو کج کرد و لب هاش رو روی گونه آبان گذاشت و همونجوری زمزمه کرد.

-مرسی. برای همه چیز...

-مگه چی کار کردم.. زیتون هم بابام خرید.

رهام لبخند و از جلوی در کنار رفت.

-بیا تو.. الان حالت خوبه؟ نسبت به دیشب بهتری؟

-آره خوبم.. آم. از کجا فهمیدی؟

-بهت زنگ زدم. خواهرت گفت..

-آهان.. بهم نگفته بود. حتما یادش رفته.

آبان حتی به اسمی که برای رهام گذاشته بود فکر نکرد. وقتی رعنا چیزی بهش نگفته پس هیچ اهمیتی براش نداشته. وارد خونه شد و بدنش رو کش داد. تمام راه خواب بود و حالا اصلا خوابش نمیاد. دلش میخواد دوباره کنار رهام تنهایی غذا بخوره.

-رهام... من گشنمه.

-نیمرو میخوری؟

-اوهوم... زرده شل دوست نداما.

-هر جور تو دوست داری درست میکنم. لباسات رو عوض کن بیا.

آبان با شوق به چشم های رهام خیره شد و نفهمید تیله های عسلی چشماش چه ضربه ای به قلب رهام میزنه.

به اتاق رفت و از بین وسیله هاش یه هودی گشاد خاکستری برداشت. به نظرش هوای خونه سرده. شلوار گرم کن سادش رو پوشید و صدای جلز و ولز روغن رو بین خر و پف های ترسناک پوریان تشخیص داد.

اول دستشویی رفت و بعد از اتاق بیرون رفت و منتظر سر میز غذا خوری نشست. رهام با دیدنش لبخند زد و ماهیتابه داغ رو روی میز گذاشت و چند تیکه نون از توی یخچال درآورد. یه کاسه کوچیک زیتون هم برداشت و کنار آبان گذاشت و بعد رو به روش نشست.

-خب. بخوریم؟

آبان سر تکون داد و یه تیکه نون برداشت و رهام بهش خیره شد. همه چیزش زیباست. حتی کوچکترین رفتاراش. این آدم هیچ عیب و نقصی نداره. حتی موهای بهم ریختش و لب های روغنیش هم فوق العادست.

آبان با دهن پر حرف زد.
-تو نمیخوری؟

-خیلی گشنه نیستم ولی زحمت کشیدم نیمرو درست کردم مگه میشه نخورم.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now