12

1.7K 290 79
                                    

حس خوبی به رهام دست داد. سرش رو کمی خم کرد و موهای آبان رو بو کرد... بوی شکلات میده. همه چیز این پسر شیرینه.

دستش رو سمت پهلوش برد و آروم آبان رو بیشتر سمت خودش کشید. نمیفهمه مگه دنیای کوچیکِ بین دست های این پسر چقدر بزرگه که اینجوری آرومش میکنه..

آبان هومی گفت و دوباره غلت زد. رهام دستش رو برداشت تا بیدارش نکنه. وقتی کامل چرخید و پشتش به روهام بود دست هاش رو باز کرد توی هوا تکون داد.. انگار دنبال چیزی میگشت تا بغل کنه.

رهام لبخند زد و بالشی که کنارش بود رو برداشت و به دست آبان داد.
محکم بغلش کرد و صدای نفس های عمیق شد.

دستش رو بین موهای آبان برد.. کمی نوازش کرد و به گردن سفیدش چشم دوخت. حتی توی تاریکی هم پوست روشنش مشخصه.

خم شد و لب های گرمش رو روی پوست آبان گذاشت. چه حس زیبایی..

با تکون خوردن آبان کنار کشید و سریع پلک هاش رو روی هم گذاشت و خودش رو به خواب زد.

آبان دستش رو پشت سرش کشید و به اتاق خیره شد. توی تخت نشست و دید کسی کنارش خوابیده.

-رهام؟ برگشتی؟

رهام جوابی نداد. آبان به سمتش چرخید و دوباره دراز کشید. چشم های عسلیش رو توی تاریکی به رهام دوخت. با نور خیلی کمی که از پنجره میومد می‌تونست کمی از صورتش رو ببینه.

دستش رو بلند کرد و بدون هیچ فشاری گونه رهام رو لمس کرد.
به دست رهام که بالای سرش بود نگاه کرد و خودش رو بالا کشید و سرش رو روی ساق دست رهام گذاشت؛ دستش رو دراز کرد و پتو رو بالا تر آورد و روی سر شونه رهام کشید و چشم هاش رو بست.

لبخند روی لب رهام رو ندید و خوابید.

با صدای بلند هشدار گوشی از خواب پرید. ساعت ۶ صبحه و هنوز خوابش میاد. ناله ای کرد و بالش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو بست.

_خفش کنین.. کپه مرگمو گذاشتم.

صدای غر غر پوریان بلند شد و بعد صدای گوشی قطع‌ شد‌. دستی اومد و بالش رو از روی سر آبان بر داشت.

-آبان.. پاشو دیرت میشه.. آبان؟ من دارم میرم بیمارستان تو هم سر راه میرسونم. آبانی..

-مامان... پنج دقیقه..

-پاشو.. نگو که صدای من شبیه مامانت شده.

-ها..!

-چشمات رو باز کن.. زود باش..

صدای پوریان بلند شد.

-فرهاد ببند. خیر سرم خوابم.

-پوریان تو مگه کلاس نداری .. پاشو ببینم.

فرهاد سمتش رفت و پتوش رو کشید و محکم تکونش داد.

-پاشو ببینم.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now