16

1.8K 281 186
                                    


دمدمای صبح بود که آبان از خواب پرید. بدن خستش رو کش داد و به پهلو خوابید.

صدای لرزیدن گوشیش رو شنید و دستش رو سمتش دراز کرد و به پیام روی صفحه خیره شد.

(( حالت خوبه؟ نوشته رو از زیر بالش پیدا کردم. ممنون که بهم خبر داری. دیشب خیلی نگرانت بودم))

آبان لبش رو به دندون گرفت و خندید. حس خیلی خیلی خوبی داشت. روهام نگرانش بود. با به یاد آوردن اون دختری که کنارش دیده بود خندش محو شد. نمیدونست چی جواب بده.

سعی کرد یه جواب ساده بفرسته. نباید عاشق یه پسر دگرجنسگرا بشه.

((خوبم. ببخشید نگرانت کردم))

فقط چند ثانیه گذشت تا رهام بهش پیام داد.

(( اینکه نگرانت شدم که معذرت خواهی نداره. دله دیگه نگران میشه))

ابرو های آبان با دیدن جوابش بالا رفت. این اگه لاس زدن نیست پس چیه؟!

(( خب من باعث شدم نگران بشی))

رهام چند دقیقه جوابی نداد و آبان نا امید شد تا اینکه دوباره گوشیش لرزید.

((پس کاری نکن نگران بشم. زود برگرد))

آبان حس میکرد توی دلش یه رختشور خونه ی خیلی بزرگ باز شده!

((من که جای بدی نرفتم فقط خونم. بالاخره که باید دوباره برای همیشه برگردم اینجا. حالا چند وقت دیگه))

((چرا؟ ))

(( خب درسم تموم میشه باید بیام خونه دیگه))

((حالا کو تا چهار سال دیگه. فعلا اینجا خونت شده))

((دو روز دیگه برمیگردم))

((باشه.))

آبان جوابی نداد و رهام بعد ده دقیقه دوباره پیام داد.

((دست خودم نیست. فقط دلم تنگ شده))

آبان یا خوندنش گونه هاش گرم شد و به رنگ قرمز در اومد. باز جوابی نداد. خجالت میکشید چیزی بگه. رهام پنج دقیقه بعد دوباره شانسش رو امتحان کرد تا جوابی از آبان بگیره.

((میتونی توی راه برگشت برای خونمون زیتون بگیری؟))

آبان نفسش رو راحت بیرون داد. حداقل جوابی برای گفتن پیدا کرد.

((آره. داداشم زیتونای خوبی میخره. با اون میگیرم))

((همیشه با برادرت میری بیرون؟))

((تقریبا بیشتر وقتا مامانم میگه باهاش باشم))

((تو باهاش باشی یا اینکه اون با تو بیاد؟😂))

((اون بیاد😒))

((بهشون بگو بچه نیستی))

((گوش نمیکنن.))

آبان یک دریاOù les histoires vivent. Découvrez maintenant