part .6.

310 74 36
                                    



هانا- حدس میزنم لیا به خوبی روی مهارت هاش کار کرده باشه.

با دیدن پوزخندی که از هری تحویل گرفت، خنده‌ش گرفت و چشماش رو چرخوند‌. باهاش خداحافظی کرد و برگشت داخل ساختمون بیمارستان.

با چشماش دنبال ماری گشت و وقتی نتونست پیداش کنه حدس زد که پیش جاستین باشه. سعی کرد به اینکه هری بعضی وقت‌ها چقدر میتونه بی رحم باشه فکر نکنه و به جاش کمی به دوستش کمک کنه.

موهاش رو مرتب کرد و به اتاق لویی نزدیک شد و نگاهش به سوژه ای افتاد که باید درموردش تغییراتی صورت میگرفت.. نگهبان لویی!مرد وظیفه‌شناسی به نظر میرسید اما این کافی نبود.. نه بعد از همه ی اون جنجال‌ها. 

رسیدگی به امور رو گذاشت برای وقت بهتری و به در اتاق نزدیکتر شد. سعی کرد از همون فاصله بفهمه توی اتاق لویی چه خبره و تنها چیزی که به گوشش رسید، همهمه‌ی توی راهرو بود.

با نوک انگشتش پیشونیش رو خاروند و بعد از ضربه ی کوچیکی که به در زد بازش کرد و بی سر و صدا وارد شد.

مثل ملاقات کوتاه چند دقیقه ی پیش، لویی بیدار بود اما عکس العملی نشون نداد.هانا خستگی رو از نفس‌های لویی حس میکرد و نمیتونست جلوی دلسوزی عمیقش برای اون پسر رو بگیره.

جلو رفت و از تخت لویی رد شد و به پنجره‌ ای که رو به محوطه ی بیمارستان باز میشد تکیه داد.کمی به اطراف نگاه کرد و برای خودش زمان خرید تا افکارش رو مرتب کنه.

با صدای آرامش‌دهنده‌ش شروع به حرف زدن کرد و مطمئن شد که لحنش فقط سکون و خلا رو منتقل میکنه.

هانا-وقتی یه بچه ی کوچیک باشی.. آرزوهای زیادی هم داشته باشی.. آدم بزرگ‌های زیادی هم دورت باشن، تو نمیتونی فقط یه بچه ی کوچیک معمولی باشی.تبدیل میشی به بچه ای که فکر میکنه یه عروسکه.. یه عروسک با آرزوهای کوچیک بی اهمیت.

به کندی پلک میزد و در حال غرق شدن بود.. غرق شدن توی اقیانوس افکاری که احاطه‌ش کرده بودن.

هانا-آدم بزرگا نمیتونن ببینن که آرزوهای تو هم‌قد خودتن.. وقتی برای اونا کوچیک باشن، کاری ازت ساخته نیست.. چون تو از قبل حذف شدی. تو رو حذف میکنن، درست از لحظه ای که نمیفهمنت.

نگاهش رو از محوطه ی پشت پنجره گرفت و به انگشتش که لبه ی پنجره قرار داشت خیره شد.

هانا-برای اونا حذف میشی چون بزرگن و برای تو حذف میشن چون فقط بزرگن!.. اونا هیچوقت نمیتونن قهرمان باشن چون هیچوقت نمیفهمن توی دنیای آدم‌بزرگ‌ها قهرمان‌ها جایی ندارن.. این، بچه‌های کوچیک هستن که از اونا قهرمان میسازن! و حدس بزن چی؟

نگاه عمیقش رو به نیم‌رخ لویی دوخت و ادامه داد.

هانا- اونا از دستت دادن در حالی که تو.. خودتو داری!

ChosenWhere stories live. Discover now