part .19.

237 61 137
                                    


هی بادیز!

یه بار برا همیشه بیاید بگید این چهارنفر چه قدرتایی دارن عمو ببینه :))

در ضمن،آب‌قند یادتون نره.

لذت ببرید💙

------------------- -------------------- ---------------

اون پوزخند روی صورتی که با موهای قرمز قاب گرفته شده بود، توی بدترین زمان ممکن تمام افکار لویی رو برای دقایقی به هم ریخت. اون دختر چی میدونست؟ اون کی بود؟

صدای ناله های ماری قلبش رو به درد میاورد و زانوهاش رو به لرزه مینداخت.اون زن، اولین پناه لویی بود بعد از سال‌ها بی‌پناهی.. اما این کافی بود؟ اگه اون‌ها میفهمیدن که لویی متفاوته باز هم ازش مراقبت میکردن؟

لیا با پوزخندش میخواست چه چیزی رو بهش ثابت کنه؟ اون دختر به قدر کافی با حرف‌هایی که در ظاهر به هری زد، پسر چشم‌آبی رو آزار داد و بهش فهموند که تنها مقصر اون اوضاعه... با اون نگاه تحقیرآمیز میخواست به چی برسه؟

به حدی توی افکار آسیب‌زننده‌ش غرق شده بود که متوجه آروم‌تر شدن ناله‌های ماری نشد و هم‌زمان با قطره اشکی که روی گونه‌ی استخونیش روون شد، تنها کاری که از دستش بر میومد رو انجام داد.

زمانی به خودش اومد که از سستی بیش از اندازه‌ش به دیوار تکیه کرد تا روی زانوهاش نیفته‌.کم کم متوجه قطع شدن صدای ماری شد و فهمید که چیکار کرده. با وجود سنگینی قفسه‌ی سینه‌ش نفس عمیق و طولانی‌ای کشید و با پشت دستش گونه‌ش رو پاک کرد.

پلک‌هاش رو روی هم فشرد و مژه‌های پرپشت و خیسش رو به هم زد و تا چند لحظه چشماش رو باز نکرد.هیچ راه فرار دیگه‌ای نداشت.وقتی صدای حرف زدن ماری و لیا رو شنید احساس ضعف کرد. هر لحظه بیشتر و بیشتر با حقیقت روبرو میشد.

چطور میتونست خودش رو تبرئه کنه؟ اون یه وسیله برای درمان انسان‌ها بود! چه توضیحی برای خوب شدن ناگهانی حال ماری وجود داشت؟ دوباره قرار بود سرش معامله کنن! چشماش سیاهی رفت و به دیوار چنگ زد تا نیفته که دست قوی و محکمی کمرش رو گرفت و نگهش داشت.

هری-هی! چیزی نیست.. آروم باش و به من تکیه کن.

بدن لویی لرزید و اون نفهمید بخاطر فوبیاشه یا از بم بودن بیش از حد صدایی که اون کلمات رو تقریبا توی گوشش زمزمه کرد.. هر چیزی که بود باعث شد هری بخواد زودتر از اون تن کوچیک و لرزون فاصله بگیره تا پسر چشم‌آبی آروم بگیره.

ChosenWhere stories live. Discover now