part .21.

249 61 176
                                    

Fateme:
هی بادیز!

من برای نوشتن بخش ابتدایی این پارت، از قلبم کمک گرفتم. امیدوارم حسش کنید.💙

-------------------- ----------------------- ---------

صدای پیانو به شکل ناهنجاری توی خونه پیچیده بود و هانا با تمام قوا سعی میکرد لویی رو تسلیم کنه. اون پسر اما اصلا شبیه کسایی نبود که قصد کوتاه اومدن دارن.

ماری-مجبورم نکن به هری زنگ بزنم هانا!!

هانا میدل‌فینگرش رو برای ماری بالا آورد و بعد برای خودش دست زد.

هانا-بهترین کنسرت خونگی عمرت رو بهت دادم ماری قدردان باش.

ماری-البته.. بعد از خوردن قرص‌های سردردم سعی میکنم قدردان باشم.

لویی خندید و وقتی صدای ریز خنده‌ش چشم‌های قلب‌شده‌ی اون دو نفر رو به سمتش کشوند، دوباره سرش رو توی کتابش فرو کرد.

هانا-وقتشه اون کتاب مسخره رو کنار بذاری و بیای پیشم هانی!

پسر چشم‌های آبی‌ش رو چرخوند و گفت:من اینطور فکر نمیکنم.

موبایل ماری زنگ خورد و به اتاقش رفت تا تماس تصویری سرشبی‌ش رو با پدرش برقرار کنه. هانا از پشت پیانو بلند شد و به لویی نزدیک شد که صدای اون پسر دوباره در اومد.

لویی-من قرار نیست برات پیانو بزنم... تو میتونی به نوازندگی وحشتناکت ادامه بدی!!

هانا با صدای بلند به حرص خوردن نه‌چندان‌محسوس پسر خندید و گفت: کی میخوای بفهمی که من..

لویی-آره هانا ده بار گفتی که به هری گیتارزدن یاد دادی.. ولی این لِولت توی نواختن پیانو رو تعیین نمیکنه.

دختر چشم‌سبز موهای لختش رو با دستش تکون داد و با لبخندی که لحظه‌ای کم‌رنگ نمیشد کنار لویی نشست.

آرنجش رو به تکیه‌گاه مبل چسبوند و به عروسک بی‌نظیر کنارش خیره شد.

هانا-قبلا بهت گفتم که چقدر زیبایی؟

لویی تلاشی برای پوشوندن گونه‌های سرخش نکرد تا خیلی خجالتی به نظر نرسه و با صدایی که بی‌اراده کمی ضعیف شده بود گفت:چقدر؟

ChosenWhere stories live. Discover now