part .17.

202 59 92
                                    


 

هی بادیز!

مقدار قابل توجهی لری داریم:)

برای روح دادن به نوشته و انگیزه‌دادن به نویسنده‌ش کامنت و ووت بدید لطفا💙

--------- ------------------ --------------------- ------

لیا-این احمقانه‌ست!

هانا که بعد از یک ساعت بحث کردن داشت میدید که هری در حال نرم شدن و از بین بردن گاردش نسبت به اون موضوعه، با حرف لیا از کوره در رفت و عصبی نگاهش کرد.

هانا-نه لیا! این که من خواستم تو رو در جریان بذارم احمقانه بود.

لیا با اخم به هانا نگاه کرد و با لحن تندی گفت:درسته.. باید ازم پنهونش میکردی.. این تنها کاریه که توش خیلی خوبی!!

هانا سرش رو به چپ و راست حرکت داد و با عصبانیت و ناباوری گفت:داری ثابت میکنی که درست‌ترین کار رو میکردم.

لیا پوزخند پر از حرص و تمسخری زد و با ابرو‌های بالا رفته نگاهش رو بین هری و هانا چرخوند قبل از اینکه جواب بده.

لیا-حق با توعه! برای اینکه نقشه‌ت پیش بره هیچ‌چیزی بیشتر از عقب‌نگه‌داشتن من بهت کمک نمیکنه.. اما فقط برای چند دقیقه خودخواهی مسخره‌ت رو بذار کنار و فکر کن هانا! نمیتونی حدس بزنی با این بچه‌بازی‌ای که راه انداختی چقدر به همه‌مون آسیب میزنی در حا..

هانا که کاملا بوی تهدید از کلام لیا به مشامش رسیده بود با صدایی که کنترلش رو از دست داده بود گفت: داری کاری میکنی که ازت متنفر شم.

لیا-چه تصادفی! تو هم همی..

هری-خفه شید.. جفتتون.

صدای هری چندان‌ بلند نبود اما به قدر کافی جدی بود تا جرات حرف زدن رو از دخترا بگیره.بدون اینکه به چهره‌های خشمگین و سرخشون نگاه کنه به سمت در رفت و با جدیت همیشگی و اطاعت‌برانگیزش گفت: هیچ ایده‌ای ندارم که چه مرگتونه... قبل از حل کردن مشکلتون از این اتاق خارج نشید.

رفت بیرون و در رو پشت سرش بست.به سمت نشیمن رفت و سعی کرد به مزخرفات اون‌ها فکر نکنه و وقتی نگاهش به موبایلش افتاد، ذهنش با قاطعیت، افکاری که تا اون لحظه عقب نگه‌داشته بود رو جلوی چشم‌هاش آورد.

روی نزدیک‌ترین مبل به میز نشست و بی‌درنگ موبایلش رو برداشت و وارد صفحه‌ی پیام‌هاش شد. فقط چند لحظه به خودش فرصت فکر کردن داد و بعد برای جاستین نوشت.

ChosenWhere stories live. Discover now