part .20.

230 62 44
                                    

Fateme:
هی بادیز!

هیچی:) لذت ببرید💙

---------------------------- ------------------------- ------------

مثل همیشه، با حرف‌هاش جوری مرد رو دلتنگ بدنش کرد که گفت به زودی خودش رو میرسونه.یاد موقعیت مشابهش افتاد وقتی همین‌کار رو با هری میکرد و هربار اون بهش میفهموند که کارهای مهم‌تری از دیدن جاستین و خوابیدن باهاش داره.

به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد.موهاش کمی بلندتر و صورتش لاغرتر از قبل شده بود.به چشم‌هاش خیره شد و نتونست مدت زیادی خودش رو تحمل کنه. موبایلش رو از روی تخت برداشت و از خونه زد بیرون.

سوار ماشین شد و راننده اون رو به جایی که رئیسش دستور داده بود برد.جاستین نگاهی به اطراف کرد و پیاده شد. درست حدس زده بود، قرارشون تو بخش کنترل‌شده‌ی ناحیه بود و اونجا رفت و آمد اشخاص عادی ممنوع بود.

با چشماش دنبال هری گشت و اون رو در حالی پیدا کرد که به سمتش میومد و کمی خسته به نظر میرسید. سعی کرد جلوی دست‌پاچه شدنش رو بگیره و طبق قراری که با خودش گذاشته بود، آروم و با فکر جلو بره.

دیدن اون قامت بلند و صورت جذاب باعث دلتنگیش میشد و اگر به آخرین باری که دیده بودش فکر میکرد میتونست همونجا به گریه بیفته اما نمیتونست به خودش اجازه بده که به چیزی جز حال حاضر اهمیت بده.

جاستین-هی.. روز بخیر!

هری با چهره‌ای که خستگی رو به وضوح به نمایش گذاشته بود مقابلش ایستاد و فقط سر تکون داد. با دست به آلاچیقی با شیشه‌های دودی اشاره کرد و خودش به همون سمت رفت.

جاستین دنبالش رفت و وقتی وارد شد از گرمای مطبوع اون مکان لذت برد.هری رو دید که روی کاناپه لم داد و سرش رو با بی‌حالی تکیه داد و نگاهش کرد.

جاستین-خیلی خسته به نظر میای.. حالت خوبه؟

هری سر تکون داد و چشم‌های سبزش رو که هاله‌ی قرمزی اون‌ها رو احاطه کرده بود برای چند لحظه بست و وقتی باز کرد دیگه نگاهش خسته و خمار نبود. جاستین گلوش رو صاف کرد و روی کاناپه‌ی روبروش نشست و منتظر موند.

هری-اینجا چیکار میکنید؟

گرفتگی و دو رگه بودن اون صدا کمی جاستین رو متعجب کرد اما باعث نشد که در جواب دادن به پرسش اون مرد، مکث کنه.

ChosenWhere stories live. Discover now