part .8.

250 64 83
                                    


هی بادیز!
روزتون چطور بود؟
قراره یه چیزاییو بفهمین:) بالاخره!
امیدوارم لذت ببرید💙

--------------------------------------------------------------------

هانا دستی به موهاش کشید و توی صفحه ی سیاه موبایلش مرتب بودنشون رو چک کرد. خونسردی و راحتی بیش‌از حدش باعث میشد ویلیامز احساس کلافگی کنه. 

هانا بالاخره موبایلش رو پایین آورد و روی میز قرار داد و ویلیامز نفس عمیقی کشید.اون واقعا داشت بدون هیچ بحثی اعصاب مرد روبروش رو به فاک میداد.

بعد از پیچوندن کافه‌ای که ویلیامز رزرو کرده بود، باید بیشتر مراقب کاراش میبود تا اون رو بیش از ظرفیتش کلافه نکنه.

ویلیامز-الان احساس راحتی داری میلر؟ یا قراره باز هم نقل مکان ک..
هانا- اوه آقای ویلیامز اینجا عالیه.. من واقعا از سر و صدا متنفرم.

البته که فقط این نبود.. اون به تمرکز نیاز داشت اما نیاز نبود که ویلیامز این رو بدونه.

ویلیامز نفسش رو بیرون داد و سعی کرد جلوی عصبی شدنش رو بگیره. اون دختر با قصد خوبی به قرار کاریشون نرفته بود و این برای ویلیامز مثل روز، روشن بود.

بعد از مکث کوتاهی ویلیامز تصمیم گرفت از هانا دلیل این قرار مسخره رو بپرسه که صدای در زدن آرومی اومد و بعد ،گارسون جوری که انگار دمش رو آتیش زده باشن، وارد "وی آی پی" شد برای گرفتن سفارش.

ویلیامز اصلا حس خوبی از لبخند هانا نگرفت وقتی نگاه پرحرصش رو به اون دختر دوخت.

هانا-برای من آب بیارید لطفا.

گارسون با احترام سر تکون داد و سفارش هانا رو نوشت و منتظر به ویلیامز نگاه کرد.

اون همونطور که به هانا خیره بود، قهوه سفارش داد و بی توجه به سوال گارسون درباره ی قهوه‌ش به هانا گفت:ما چرا اینجاییم؟

هانا با لبخند به گارسون اشاره کرد تنهاشون بذاره و وقتی به ویلیامز خیره شد، اثری از لبخندش نبود.

هانا-بخاطر تو!

ویلیامز با اخمی از روی تعجب، با دست به خودش اشاره کرد و گفت: بخاطر من؟ملاقات با تو چه نفعی برای من داره؟

هانا خنده ی مصنوعی و کوتاهی کرد و جواب داد.

هانا-من اجازه نمیدم بدون اینکه به جواب این سوالت برسی از اینجا خارج بشی مرد.. پس..

به جلو خم شد و آرنج‌هاش رو روی میز قرار داد و انگشتاش رو توی هم گره زد.سرش رو کمی به راست خم کرد و گفت:بیا از کارهایی که هفته ی گذشته از تو سر زد شروع کنیم آقای ویلیامز.

ویلیامز با پوزخند بزرگش، شونه بالا انداخت و دهن باز کرد.

ویلیامز-چه کاری؟ اینکه من بخوام با دوست‌پس..
هانا-اوه.. من نتونستم منظورم رو درست برسونم آقای ویلیامز .. ازت معذرت میخوام.

ChosenWhere stories live. Discover now