part . 26 .

546 68 215
                                    

Fateme:
هی بادیز!

هر کاری کردم نشد زودتر ادیتش کنم.

درس رهایمان نمیکند همانطور که مستحضرید:)

بهرحال! با پارت جدید اینجام و امیدوارم لذت ببرید

------------------------------------- ---------------

هوا معرکه بود. نورهای رنگی همه‌جا بودن. سطح دریاچه پوشیده از نورهای ریز و انبوه چشم‌نوازی بود که هری قبلا ازش حرف زده بود. شب روشن و آرامش‌دهنده‌ای بود.

شان-متاسفم که دعوت‌نشده وارد شدم. وقتی تصمیم گرفتم که برم، اینجا رو به خاطر آوردم و نتونستم ازش بگذرم. زیباتر از گذشته‌ به نظر میاد!

هری که مشغول نوازش توله‌های کوچولوی طلایی‌رنگ بود فقط سر تکون داد و یکی از اونها که از بقیه‌شون کوچیکتر بود رو بلند کرد و روی پاهاش گذاشت.

شان به لویی نگاه کرد و با چشم و ابرو به گلدن ماده اشاره کرد که همون اطراف لم داده بود و گاهی با چشم‌ توله‌هاش رو میپایید.

شان-اون منتظره بری پیشش.. باید نوازشش کنی و مطمئنش کنی که برای بچه‌هاش خطری نداری.

هری همونطور که توله کوچولوی بازیگوش توی بغلش رو کنار برادرها و خواهرهاش میگذاشت گفت: در مورد قابلیت خوندن ذهن حیوونا چیزی نگفته بودی!

شان خنده‌ی بی‌صدایی کرد قبل از اینکه به سگ ماده اشاره کنه و بگه: این یه جور رفتارشناسیه! اون لویی رو نمیشناسه.

هری به مردی که سگ‌ها رو به اونجا برده بود اشاره‌ی کوتاهی با دست کرد و بعد، اون مرد شروع کرد به دور کردن سگ‌ها از دریاچه.

هری-اگه میخواست بشناسه، میومد و بو میکشیدش.

شان شونه بالا انداخت و لم داد. حق با هری بود! لویی که هنوز رفتار خوب هری با توله‌ها رو هضم نکرده بود گفت: اونا همیشه به اینجا میان؟

نگاه هری به سمت پسری که بدن کوچیکشو با هودی و شلوار گرمکن مشکی و سفیدش پوشونده بود کشیده شد قبل از اینکه جوابش رو بده.

هری- آره! حیوونا و بچه‌ها تقریبا هرروز چند ساعت رو اینجا میگذرونن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 06, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ChosenWhere stories live. Discover now