هی بادیز
با شروع روند اصلی داستان چطورین؟------------------------------------------------------------------
چند دقیقه بعد، هانا درحالی که بخاطر پیچیدن بوی غلیظ دود توی مشامش به سرفه افتاده بود و مچ دست لویی رو گرفته بود و میکشید، راهش رو از بین توده ی جمعیت که از بیمارستان خارج میشدن به سمت بیرون و ماشینی که انتظارشون رو میکشید پیدا کرد.
لویی که توی گلوش احساس خارش میکرد و نمیتونست جلوی سرفه کردنش رو بگیره به سختی سوار ماشین شد و به محض اینکه هانا کنارش نشست، دستش رو از توی دست اون دختر خارج کرد و با دستاش دهنش رو پوشوند.
هانا هنوز نمیتونست درست حرف بزنه پس کلاه هودی گشاد لویی رو کشید تا اون هم مثل خودش خم بشه و دیده نشه و در همون حال به پیرمردی که روی صندلی پسنجر نشسته بود گفت: آب.. گلومون میسوزه.
پیرمرد که بیقراری و بیتابی دختر صبورش برای اطمینان از درست انجام دادن نقشهشون رو به خوبی به یاد داشت، بدون اینکه نگاهش رو از روبروش بگیره گفت:متاسفم.. من ندارم.
راننده ی ماشین نگاهی به پیرمرد کرد و گفت:اگه خیلی اذیتکنندهست میتونم براتون بخرم.. فقط مطمئن نیستم که اجازه ی توقف دارم یا ..
هانا ناگهان به یاد شیطانی که چند دقیقه ی پیش با چند جمله روحش رو منجمد کرده بود افتاد و همونطور که خم شده بود تند تند سرش رو به چپ و راست حرکت داد و گلوش رو صاف کرد.
هانا- نه نه.. فقط تندتر برو.
با کف دستش بین کتفهای لویی رو ماساژ داد تا راحتتر نفس بکشه و مچاله شدن بدن پسرک رو ندیده گرفت. اولویت در اون لحظه چیز دیگه ای بود.
با نگاه کوتاهی که به اطراف انداخت متوجه نزدیک بودنشون به خونه ی لیا شد و دستش رو به سختی توی جیب شلوار جینش فرو برد تا کلیدش رو ازش خارج کنه.
به لویی که هیچ حرکتی نمیکرد و فقط خم شده بود و معلوم نبود که چطور میتونست تا اون حد ساکت و بی سر و صدا باشه نگاهی کرد و گفت: رسیدیم.
لویی به جای نگاه کردن به بیرون، به هانا چشم دوخت و سر تکون داد و لب زد.
لویی-باشه.
هانا که نمیتونست بفهمه چرا اون پسر حرف نمیزنه فقط با اطمینان پلک زد و وقتی ماشین متوقف شد در رو بازکرد و به اطراف سرک کشید. داشت به سمت خونه ی لیا میرفت که پیرمرد از توی ماشین صداش کرد و گفت:ماری هم توی آتیشسوزی بود؟
هانا سر جاش موند و برای چند لحظه نتونست بفهمه که باید چیکار کنه.صدای پیرمرد دوباره و اینبار ضعیفتر به گوشش رسید که گفت:اون چرا بیرون نیومد؟
هانا با بهت برگشت و به سمت پیرمردی که با چشمهای نگران نگاهش میکرد رفت و متوجه نگاه منتظر و مضطرب لویی به خودش نشد.
YOU ARE READING
Chosen
Fanfiction- اون قراره گند بزنه به همه چیز! اون عوضی به دوتا دختر و دوتا پسر قدرتهاش رو داده تا بتونه حاصل آمیزش قدرتهای فاکیش رو روی موش های آزمایشگاهیش ببینه. این یه سناریوی لعنتی تکراریه هانا و حدس بزن چی؟؟ من گیام!