part .9.

257 68 76
                                    


هی بادیز!
با توجه به کامنتای پارت قبل، لازم میدونم یه چیزی رو بهتون بگم که گذاشتمش برا انتهای پارت.
نظراتتون باارزشن:)
لذت ببرید💙

-------------------------------------------------------------------

لویی-به من دست نزن.

صدای نازک و لرزونی که به گوشش رسید و جمله ای که با ترس ادا شد باعث شد با یک حرکت در رو هول بده و وارد بشه.

با دیدن بدن کوچیکی که زیر دست‌های پرستار درشت‌هیکل قفل شده بود و پرستار دیگه ای که سرنگ آماده ی تزریقی در دست داشت، قدم بلندی به سمتشون برداشت و داد زد. 

هری-دست نگه‌دارید.دارید چه غلطی میکنید؟

صدای قدرتمند و بلندش روح رو از بدن اون دو نفر جدا کرد و سر جاشون لرزیدن و هردو، قدمی به عقب برداشتن.متعجب و ترسیده بودن و حتی جرات اینکه به هم نگاه کنن تا شاید به جوابی درباره ی این اتفاق برسن، نداشتن.

ماری که جریان خون رو تا اون لحظه توی رگهاش متوقف‌شده میدید، به سمت لویی دوید و بدن منقبض‌شده و لرزونش رو ناخودآگاه توی آغوشش گرفت.اون باز هم بدقول شده بود و اینبار درد بیشتری رو توی قلبش حس میکرد.

هری که هیچ درکی از وضعیتِ موجود نداشت و تنها چیزی که حس میکرد، عصبانیت بود به پرستاری که سرنگ رو توی دستش داشت نگاه کرد و باعث شد اون، قدم دیگه ای به عقب برداره.

هری- فکر کردی اینجا آزمایشگاه خصوصیته که با سرنگ توش میچرخی و به زور ...
ماری-هری.. هری لطفا.. اون ترسیده..

هری درحالی که با ادا کردن تک تک کلماتش صداش بلندتر میشد با حرف ماری برگشت تا جواب مناسبی به کسی که درست وسط عصبانیتش جرات کرد حرفش رو قطع کنه بده ولی فقط تونست نفسش رو عصبی بیرون بده.

دیدن اون بدن کوچیک که به سختی توی بغل ماری میلرزید کاملا جلوی میلش به فریاد زدن رو گرفت.

هری-ولش کن ماریا.. مطمئن شو که کاری باهاش نکردن.

ماری با شنیدن صدای دورگه و جدی هری به آرومی بدن لویی رو روی تخت برگردوند و برخلاف انتظارش، دید که کمی آروم گرفت. اون زن فراموش کرده بود لویی چقدر از لمس‌شدن متنفره.

به صورت رنگ‌پریده و چشم‌های پر از اشکش نگاه کرد و خواست ازش بپرسه که یکی از پرستارها گفت:م..ما کاریش نکر..نکردیم..فقط طبق دستوری که گرفتیم ..سعی کردیم یه.. یه تزریق کوچیک انجام ..

با برگشتن سر هری به سمتش ساکت شد و سرش رو پایین انداخت.هری به سمت در رفت و همونطور گفت:برمیگردم..

در رو باز کرد و به پرستارهایی که توی اتاق بودن اشاره کرد از اتاق بیرون برن و دنبالشون رفت.

طبق عادت، نگاهی به اطراف انداخت و در اتاقش رو باز کرد و وارد شد.به محض اینکه ورود اون دو نفر رو به واسطه‌ی صدای پاهاشون تشخیص داد با جدیتی که سعی میکرد به عصبانیت بدل نشه گفت:به نفعتونه توضیح قانع‌کننده‌ای برای کاری که کردید داشته باشید.

ChosenWhere stories live. Discover now